خاطره ای از زیارت امام هشتم ?️ پروین گلستانیان   به پاس تلاش و زحمات مرحوم مشهدی محمد خدام و علاقه زنان و مردانی که برای رسیدن به زیارت امام رضا (ع ) همه سختی ها را به جان می خریدند و عاشقانه به پا بوس آن حریم الهی گام بر می داشتند . […]

 

خاطره ای از زیارت امام هشتم

?️ پروین گلستانیان

 

به پاس تلاش و زحمات مرحوم مشهدی محمد خدام و علاقه زنان و مردانی که برای رسیدن به زیارت امام رضا (ع ) همه سختی ها را به جان می خریدند و عاشقانه به پا بوس آن حریم الهی گام بر می داشتند .

تابستان سال ۱۳۴۷ ، حال و هوای محله رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود ، پر از شور و شوق و هیجان ، خبر رفتن کاروان مشتی ممد کل خورشید به زیارت امام هشتم خونه به خونه بین اهالی می چرخید .
مسافرت از بوشهر به خراسان کار آسانی نبود ، محله ما هر ساله فصل تابستان که می شد بانی مسجد محل میشتی ممد کل خورشید مسئولیت این سفر را به عهده می گرفت و مشکلات سفر را برای رضای خدا و محبت به اهالی محل به جان و دل می خرید .
آبی بی * همراه و همسنگار هر ساله او بود و در این سفر خانواده ی ما نیز همراه کاروان بودیم .
مادرم کم کم مقدمات سفر را مهیا می کرد با پارچه مشکی که خال های سفید داشت چادر کشدار زیبا یی برای من دوخت و با اضافی های پارچه چند کیسه بند دار برای نگه داری پول سفر که از گردن آویزان و زیر پیراهن استتار می شد ، مقداری ربیون * خشک و عدس قرمز و یه قوطی کوچک ماهی شور دله * و چند تا چادر شو و پتو و بالشتک های کوچیک در پیچانه بند پیچید .
هم بازی های من لحظه ای از من جدا نمی شدند و هر کدام مرا به طرف خود می کشاندند .
بعد از ظهر حیاط را آب و جارو کردند و اول غروب حصیر نرمه ها را انداختند و پشتی های رنگی گلدوزی شده را به دیوار تکیه زدند و بالای مجلس پتو بصورت دولا پهن کردند ، دو تا پنکه رومیزی وسط حیاط پشت به پشت هم قرار دادند و کنار باغچه روی میزی چند سطل لعابی شربت ویمتو آماده کردند و یک مجمع بزرگ پر از لیوان شیشه ای قرار دادند و یه نفر هم مسئول پخش بود دو نفر هم چووشی خون زن و مرد بالای مجلس نشسته بودند و با صدای رسا این‌جور شروع کردند :
ای غریبی که زجد پدر خویش جدایی
خفته در خاک خراسان و غریب الغربایی
اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند
جان به قربان تو گردد که حج فقرایی
که خدا فرموده بر همه آیات
به غریب خاک خراسان رضا صلوات
و با صلوات و کل به پایان رساندند و برای هم آرزوی طلبیدن از طرف آقا می کردند .
یک مقدار نقل و شکر پنیر * هم از حاج کریم برای شیرینی پشت پا خریداری شده بود که سه روز بعد از رفتن ما بین همسایه ها قسمت می شد .
صبح آفتاب نزده همه زوار توی گاراژ سوید کنار مدرسه سعادت جمع شدیم و شاگرد اتوبوس لوان تور پیچانه ها را بالای سقف جا زد و خورده ریز ها هم توی جعبه و دم دستی ها و آذوقه سفر هم جلوی صندلی قرار گرفت ، چند نفر از اهالی ما را همراهی کردند تا برج مقام و با چووشی ما را بدرقه کردند .
به کتل ملو که رسیدیم جاده ناهموار چهره خودش را نشون داد و صدای صلوات مسافرین بلند و بلندتر میشد ، کتل رودک و دختر و پیرزن را پشت سر گذاشتیم اتوبوس پر از گرد و خاک بود و همه منتظر دشت ارژن بودند که جاده هموار و هوا خنک و دلچسب می شد ‌.
ساعت از یک گذشته بود اتوبوس توی خیابون زند گاراژ حاج آقا توقف کرد و استراحتی کوتاه که با خوردن ناهار ظهر همراه بود و در این فاصله بلیط اتوبوس شب رو به تهران هم تهیه کردند .
اولین شب سفر را توی جاده شیراز به تهران تجربه کردیم و فردای آن روز اتوبوس توی گاراژ خیابون شوش تهران مسافرین را پیاده کرد و از همون لحظه مشتی ممد با چند نفر به دنبال گرفتن بلیط اتوبوس رفتند و به سختی توانست از دفتر سرویس شمس العماره تهران مشهد برای فردا صبح بلیط تهیه کنند و شب دوم سفر توی همان گاراژ شوش گوشه ای اتراق کردیم ، خورشید داشت غروب می کرد که هم همه ای بین زوار بلند شد یکی از پیرزنها که با بقیه برای خرید دور بر گاراژ رفته بودند گم شده بود و گم شدن او توی شلوغی خیابان همه را نگران و دلواپس کرده بود تا اینکه مشتی ممد با یکی از جوونا اونو اطراف گاراژ پیدا کردند که یه مشت کماچ تو بر گوشه اش * ریخته و بد جور ترسیده بود ، همه بعد از خوردن یک شام مختصر به علت خستگی زیاد اول شب قصد خوابیدن کردند ، در نزدیکی ما یک بنز خاور پارک کرده بود چند تا از پسرها رفتند بالای خاور زیرانداز پهن کردن و راحت خوابیدند ، هوا گرگ و میش بود صدای استارت زدن ماشین بنز خاور سکوت گاراژ را در هم شکست و راننده می خواست ماشین را از گاراژ بیرون ببرد که با صدای داد وبیداد میشتی عباس بچه ها بیدار شدند و از پشت بنز خاور یکی یکی خودشون را از بالا به پایین پرت کردند .
کم کم گاراژ از خلوتی بیرون آمد و پر شد از دود اگزوزهای اتوبوس و کامیون ها و سر وصدای راننده ها و شاگرد اتوبوس‌ ها از هر گوشه ای صدایی بلند می شد و مسافرین را به طرف خودشان می کشاندند ، بدو قم جا نمونی و از گوشه ای دیگر تبریز بدو بیا بالا و یکی پس از دیگری پر می شدند و جای خود را به اتوبوس بعدی می دادند .
اتوبوس قرمز با خط های سفید که بزرگ روی آن نوشته بود شمس العماره وارد گاراژ شد و بعد از کلی عقب و جلو خودش را روبروی در ورودی گاراژ جا کرد ، مشتی ممد با عجله به طرف اهالی کاروان آمد و گفت : جلدی بار وبندیلتون بیارید نزدیک اتوبوس و خودش با بلیط های زوار رفت به طرف راننده ، قسمت سوم مسافرت ما تهران به سوی مشهد شروع شد بعد از یک روز و یک شب ساعت اولیه صبح به مشهد رسیدیم من هنوز کف اتوبوس خوابیده بودم بعد از شام مادرم برای ما بچه ها پتو پهن کرده بود علیرغم رفت و آمدهای شبانه وسط اتوبوس که بعضی وقت ها با گذاشتن پا با کفش های مردانه روی دست و پای ما و یا ریختن قطره ای و یا بعضی وقت ها شره ای آب از تنگ پلاستیکی شاگرد که یا عمدی و یا بر اثر حرکت اتوبوس بود ما را از خواب خوش بیدار می کرد ولی حسابی می خوابیدیم .
با صدای شاگرد اتوبوس که پشت سر هم می گفت آقا گنبد نما و اونای که سفر اولشون بود یک قرونی ته جیب اشون بیرون می کشیدند و کف دست شاگرد می گذاشتند و زوار خوشحال با اشک شوق و بغضی در گلو می گفت السلام علیک یا غریب الغربا .
وسط گاراژی در فلکه حضرت مشهد بین بار و بندیل ایستاده بودیم و دور برمون پر از واسطه های اتاق اجاره ای کنار حرم بود ولی طبق سال های قبل خونه ی بقول آبی بی دی زهرا می رفتند و پاتوق همیشگی ، اسباب و اثاثیه ها را سوار ماشین بار سه چرخه کردند و بقیه هم با تاکسی و چند تایی هم با سه چرخه به نزدیکی حرم که خیلی فاصله با گاراژ نداشت رفتیم ، از شانس خوب ما چند تا اتاق خالی داشت و هر چند نفری توی یک اتاق اسکان داده شدیم در اولین فرصت به نزدیک ترین گرمابه رفتیم چون مثل مبارک سیاه شب عید شده بودیم ، بعد از برگشت از حمام با دختر دایی ام سر کوچه رفتیم از کوچه که بیرون می‌آمدیم گنبد طلای امام رضا را می دیدم و نزدیک به حرم بود و ما غافل از فرهنگ و رسم و رسومات اینجا یک مرتبه آقایی چند قدمی ما داد زد دختر برو سراندارت سرت کن و ما پا به فرار گذاشتیم هاج واج بهم نگاه کردیم سرانداز دیگه چنن .
همه زوار گروهی آماده شدیم که به زیارت برویم میشتی ممد و چند نفر که قبلا مشرف شده بودند جلوتر از بقیه را می رفتند و حکم راهنما داشتند کفش ها را به کفشداری سپردیم و زیر چلچراغ بزرگ گوهر شاد که جایگاه همیشگی بوشهری ها بود جمع شدیم و طبق هر ساله سید زین العابدین برای ما زیارتنامه خواند سید زین العابدین سید خوش صورت باریک اندامی بود که با میشتی ممد و همراه هانش دوست شده بود و با صورت گشاده از آن ها استقبال می کرد .
دور بر حرم دست فروش ها و گاری ها بساط کرده بودند و ما دختر بچه ها که از کنار بساط آن ها رد می شدیم دل غشه می گرفتیم برای انگشتر و النگو ها ، قرار بر این بود که ده روز در فضای عطرآگین مشهد باشیم و به غیر از حرم رفتن به جاهای دیدنی هم سر بزنیم که یک روز را اختصاص دادیم به باغ وحش و کوهسنگی اباصلت خواجه ربیع و آرامگاه فردوسی .
روز دهم بعد از خواندن نماز ظهر بلیط داشتیم برای شهر قم زیارت حضرت معصومه با سرویس های گیتی نورد به قم رفتیم و کنار حرم حضرت معصومه در یک مسافر خانه مستقر شدیم یک روز مادرم یک تکه از ماهی شور ها که مانده بود قلیه درست کرد بوی قلیه تمام مسافر خانه پیچیده بود ما بوشهری ها لذت می بردیم از بوی مطبوع قلیه که یکباره پیرزن سرایدار با بداخلاق و توپ و تشر که این چه بوی بدی میده الان بهداشت خبر می کنم و هم سفری های ما هم از زیر خجالتش در اومدن و با لهجه بوشهری بهش گفتن دلت هم بخواد مردم آرزو تپی از او قلیه اش دارند برو هر کی میخوای خبر کنی بکن .
بهترین قسمت سفر به قم برای ما بچه ها مغازه های سفال فروشی بود قوری و قلیون های اسباب بازی و سوغات دوست داشتنی برای ما دخترها و همینطور مغازه های سوهان فروشی که قوطی های کوچک سوهان بچه گانه هم داشت یا شاید توستر سوهان بود ما فکر می کردیم برای ماست .
بالاخره روز آخر سفر رسید و ما به گاراژ رفتیم و داخل اتوبوس که شدیم متوجه شدیم که صندلی ما مسافر های دیگری نشستند و همین مسئله باعث دعوا و درگیری بین ما شد و میشتی عباس از آخر صندلی سینه جلو انداخت و گفت به من میگن بچه بوشهر نمیزارم کسی در حقمون ظلم کنه بعد معلوم شد دفتر دوبار بلیط ها را فروخته و چون بلیط های ما را جلوتر فروخته بودند حق با ما بود .
فردای آن روز به شیراز رسیدیم و بلافاصله‌ بلیط اتوبوس به بوشهر تهیه کردیم و شب به بوشهر رسیدیم با رسیدن به گرما و شرجی بوشهر همه با خوشحالی که بسلامتی زیارت رفتن و سلامت رسیدند نفس راحتی کشیدن و گفتن اووفی قربون گرما و شرجی و او عرقاش .
روز بعد همه زوار که زیارت اولی بودند سور دادند و همسایه ها را مهمان کردند و یک بشقاب پر از مهر و تسبیح گوشه ی طاقچه گذاشتند که تبرک به مهمان ها می دادند و آن ها هم چشم روشنی شیشه شربت ویمتو و یا کله قندی هدیه می آوردند .
به امید اینکه آقا خودشان را بطلبد .
___________________________
آبی بی : مادر بزرگ
ربیون : میگو
ماهی شور دله : ماهی نمک زده که برای وقتی که ماهی تازه نیست استفاده می کنند .
برگوشه : گوشه ای از مقنعه که جلوی سینه قرار می گیرد
شکر پنیر : یک نوع شیرینی بومی مثل نقل

  • منبع خبر : نصیر بوشهر انلاین