به قلم مجید خورشیدی جانباز ۷۰ درصد و آزاده دکترای علوم سیاسی کارمند وزارت کشور با بیش از سه دهه سابقه صحنه اول: بهمن ماه ۱۳۶۴ مقارن وقوع عملیات والفجر ۸ که منجر به فتح فاو شد و عملا بزرگترین شکست ارتش عراق در جنگ هشت ساله را رقم زد، ما اسرای مقیم در کمپ […]
به قلم مجید خورشیدی
جانباز ۷۰ درصد و آزاده
دکترای علوم سیاسی
کارمند وزارت کشور با بیش از سه دهه سابقه
صحنه اول:
بهمن ماه ۱۳۶۴ مقارن وقوع عملیات والفجر ۸ که منجر به فتح فاو شد و عملا بزرگترین شکست ارتش عراق در جنگ هشت ساله را رقم زد، ما اسرای مقیم در کمپ ۹ یکی از اردوگاههای رمادی، در اعتراض به نصب بلندگوهایی در اطراف اردوگاه که بوسیله آنها موسیقی عراقی و نیز ترانههای خوانندگان ایرانی قبل از انقلاب را پخش میکردند، دست به اعتصاب غذا زدیم.
از حال زار و نزار سربازان عراقی که در داخل اردوگاه تردد داشتند میشد فهمید که چقدر این شکست در جبهه فاو برای آنان تلخ بوده. ما هم همزمان و البته کاملا تصادفی دست به بزرگترین مبارزه منفی (اعتصاب غذا) زده بودیم.
القصه، پس از گذشت پنج روز از اعتصاب و ورود یگان ضدشورش با کلاهخود و باتوم و سپر و نوازش دستهجمعی بسیاری از اسرا، عقلای قوم به این نتیجه رسیدند که اعتصاب غذا جز گرسنگی پنجروزه و کتک خوردن اسرا دستاوردی نداشته. پس، نرمشی! نشان داده و اعتصاب را شکستیم.
بعد از شکستن اعتصاب، اوضاع اردوگاه در حالت عادی نبود و عراقیها با کوچکترین بهانهای، تنبیه جانانهای میکردند.
از جمله تبعات اعتصاب، بازگرداندن یک سرباز عراقی تنومند و بیرحم به اردوگاه به نام “جواد” بود که پیشتر به دلیل ضرب و شتم یکی از اسرا سبب شهادت آن اسیر بیگناه در غربت شده بود. پس از این واقعه، جواد از اردوگاه اخراج شده و به نگهبانی در بیرون گمارده شده بود. وی بهشدت بیرحم بود و با خشم و قساوت بسیار اسرا را کتک میزد.
چند روزی بعد از اعتصاب و در ساعت آزادباش، “جواد” در حالی که کابل سنگینی به دست داشت در اردوگاه قدم میزد و بیدلیل به هر کسی که دلش میخواست کتک مفصلی میزد.
حسب اتفاق به یکی از بچه های عرب خوزستانی به نام عبدالله گیر داد و کتک مفصلی، به نحوی که دست عبدالله دچار آسیب شد.
عراقی ها انتظار داشتند که خوزستانیها به دلیل عرب بودن با آنها همکاری بکنند و هر خوزستانیای که با آنها همکاری نمیکرد مورد خشم بیشتری واقع میشد.
جواد بعد از کتک زدن عبدالله برگشت و من و چند نفر از اسرای دیگر را دید. طبق رسم اسارت، اسرا باید جلوی عراقیها بلند میشدند و میایستادند؛ ولی مجروحینی مثل من که مجروحیت سختی داشتند از این امر معاف بودند.
جواد با مشاهده این که اسیری جلوی او نشسته است به عربی گفت: ,”گم!” یعنی بلند شو و وقتی به او گفتم من مجروحم و نمیتوانم بلند شوم، عصبانی شد و دوباره به عربی گفت بلند شو! اما دیگر منتظر برخاستن من نشد و با کابل به سر مجروحم کوبید. بلافاصله ضربه دوم را هم به سرم زد و من که خشم دیوانهوار او را ملاحظه کردم و در حالی که سرم گیج میرفت، با تمارض بیشتر، سبب جار و جنجال و شلوغی اطراف شدم چون جواد قصد ادامه داشت.
کمکم بقیه اسرا باخبر شدند و دکتر عراقی اردوگاه را بالای سرم آوردند. دکتراحمد چون بهخوبی از ضایعه سر من آگاه بود جواد را مورد عتاب و خطاب و توهین قرار داد و به او فهماند که بد کسی را زدهای و ممکن است حادثه ناگواری پیش آید.
چند دقیقه بعد، دکتر آمپول خوابآور و مسکن تهیه و به من تزریق کرد. من که در حال آه و ناله کردن و البته کمی تمارض بودم، لحظاتی بعد به خواب راحتی فرو رفتم.
من در درمانگاه کوچک اردوگاه بستری شدم. در کنار من، مرحوم شهسواری هم بستری بود. اسیری اهل استان کرمان که در هنگام اسارت در عملیات بدر بدلیل سر دادن “شعار مرگ بر صدام ضد اسلام” مقابل دوربین خبرنگاران خارجی معروف شده بود. درمانگاه فقط دو سه تخت و اندکی داروی مسکن داشت. یک اسیر ایرانی هم که در جبههها امدادگر بود، شبها در درمانگاه میخوابید. دکتر به او سپرده بود که چنانچه حال من در ساعات شب رو به وخامت گذاشت، حتماً آمبولانس خبر کنند و من را به بیمارستان بیرون منتقل کند.
افسر فرمانده اردوگاه به همراه سرگروهبان اردوگاه معمولاً هنگام عصر برای آمارگیری به آسایشگاهها سر میزدند. فردای روز کتک خوردن من از جواد، افسر فرمانده اردوگاه به همراه سرگروهبان سری به درمانگاه زد و از علت بستری بودن من و یک آزاده دیگر در آن درمانگاه پرسید سرگروهبان با اشاره به من بهدروغ به فرمانده گفت که این اسیر مجروحیت دارد و زمین خورده ولی من همان لحظه برگشتم به عربی به فرمانده گفتم: “خیر قربان، جواد به سر من که مجروحم، زده”. همان لحظه دیدم که جواد در حال عقب رفتن است و خودش را از انظار عراقیها مخفی کرد و به نحوی فرار کرد.
از فردای آن روز جواد را تنبیه کردند و تا آخرین روزی که ما در آن اردوگاه بودیم باز هم به اردوگاه راهش ندادند.
شاید به حکم شرافت بود که حتی ارتش عراق با وجود دشمنی و حتی با توجه به فضای تنشآلود بعد از شکستن اعتصاب – که بیمشابهت با فضای ملتهب امروز جامعه ما نبود- در موضوع کتک زدن و تنبیه بیجهت یک مجروح اسیر ایرانی کوتاه نیامد و رفتار خشونتآمیز جواد را با اخراج او از اردوگاه جبران کرد.
صحنه دوم
۴ هفته از تصادف و زمینگیر شدنم میگذرد. تصادفی که نتیجه رفتار خارج از عرف و نزاکت و شرافت و انسانیت رئیس فعلی مرکز حراست وزارت کشور بود. بعد از سالها خدمت در وزارت کشور، استفاده از پارکینگ برایم ممنوع اعلام شد و مجبور شدم هر روز اتومبیلم را مقابل وزارت کشور، در آن طرف خیابان فاطمی پارک کنم و بالاخره یک روز در حین عبور از خیابان آن اتفاق افتاد.
علیرغم مکاتبات فراوان و مطلع بودن مقامهای وزارت کشور از این موضوع، هنوز هیچکسی نه تماسی گرفته، نه اقدامی برای جبران شده و نه برخوردی با آن مدیر خاطی صورت گرفته است.
من در عراق هم مجروح بودم. جراحت، غربت و اسارت هر انسانی را از پا درمیآورد؛ اما این شبها که گوشه استخوان شکستهام در ماهیچه در حال تحلیلشدنم فرو میرود، احساس میکنم رنجهای دوران اسارتم کمتر از رنجهای امروزم بودند. وقتی درد ناشی از شکستگی پایم و دردهای جسمی حاصل از جنگ با سرخوردگی و تالم روحی این روزهایم ترکیب میشود، با خودم میاندیشم اگر آن افسر عراقی با سرباز خاطی برخورد کرد، چرا این سرتیپ سپاهی (وزیر کشور) با مدیر خاطی خود (مانند آن سر گروهبان اردوگاه) برخورد نمیکند؟!
جواب سوالهای من در همین یک کلمه است: شرافت!
شرافت ممکن است در دشمن وجود داشته باشد؛ همانگونه که میتواند در هموطن وجود نداشته باشد.
بهراستی وقتی با کسی که در ۱۴ سالگی رفت تا شما بمانید و اکنون درجه و موقعیت و وزارت و داروندارتان را مدیون او و امثال او هستید چنین میکنید، با بچههای مردم چه میکنید؟
همین ۴۰ روز گذشته بود که جسد فرزند آزاده و جانباز مازندرانی را که گفتید تصادف کرده!، برایش هدیه آوردید. رنجنامه فرزند شهید قدیانی از رفتار نفرت انگیز شمایان با خانوادهها و همسران شهدا حکایت داشت و آدمی را به شرمندگی وامیدارد. دردنامههای فرزندان باکریها و همتها هیچ رگ غیرتی را در شماها به حرکت در نمیآورد. شما از قبیله کدامین قابیل هستید که با هابیلیان چنین میکنید؟
کلام آخر اینکه، افسر عراقی فرمانده اردوگاه اسرای ایرانی در میانه اعتصاب و اعتراض، شرافت داشت؛ اما شما هرگز!!!
این
نیز
بگذرد…
* قسمت اول این نوشتار در تاریخ ۱۴۰۱/۸/۸ به مناسبت سالگرد آزادی از اسارت ارتش عراق منتشر شده بود.
- منبع خبر : نصیر بوشهر انلاین
بهرام سعادت مهر
تاریخ : 19 - آبان - 1401
داداش عزیزم
تاج بر سرم جانباز و آزاده گرامی
متن و قلم زیبای شما
اشک از چشمانم جاری کرد
وادار شدم چند بار بخوانم
اما آنچه که موجب خشم و عصبانیت
شده من اونو کشف کردم
شما با دشمنی در جنگ بودید
از دشمن هم انتظاری نیست
اما
امروز این اتفاقات از طرف دوست و حتی همشهری داره رقم می خورد
من فکر میکنم که نه اون از واقعیت
جاری خبر داره
نه ماه می دونیم با کی درگیر هستیم
ناشناس
تاریخ : 19 - آبان - 1401
بغضم ترکید .
مهدیون
تاریخ : 19 - آبان - 1401
زنده و پاینده باشی که افتخار ایران هستی وقتی با شما اینگونه رفتار میکنند وای بحال مردم عادی
دلیر بودی،دلیر زندگی کردی،دلیر بمان ،
تو فرزند ایران زمین هستی
باری به هر جهت
تاریخ : 19 - آبان - 1401
سلام. برادر گرامی، جناب خورشیدی
کسی متعرض به سابقه و مقام جانبازی شما نشده . لکن شما خود را بجای مخاطب بگذارید شما با اندکی بی محلی بعد از داشتن مسئولیتهای خطیری همچون معاون استانداری و تسهیلات و حقوق و دستمزد و احترام و … این همه داد و بیداد و ناله سر داده اید. بخاطر یک شکستگی پا که به هر دلیلی اتفاق می افتد و تازه کم و کیف آن را مخاطب نمیداند این همه صغری کبری کرده اید.
برادرم منصف باشید شما این برخورد را اگر تازه راست باشد بدترش را دوستان همفکر و در برخی موارد خود شما در دوران مسئولیت با مسئولین سابق کرده اید.
ناراحتی شما بخاطر این موضوع کوچک آنقدر کینه و عداوت ایجاد کرده که مجموعه وزارت کشورو مسئولین آن را اگر نکویم شخص وزیر را بی شرف خطاب میکنید .
اندکی آهسته ، شما فکر میکنید چون ابثارگر هستید و جانباز ۷۰ درصد و یا فردی بر فرض فرزند شهید و همسر شهید باشد ، سخنان و ادعاهایش هر چه بگویید بر حق و درست است .
اینگونه نیست چه بسیار رزمندگان و جانبازانی که نامشان در هیچ جایی ثبت و ضبط نشده و از سفره انقلاب بهره ای نبرده و با کارگری امرار معاش میکنند اما خود را طلبکار انقلاب و نظام نمیدانند و تکلیفشان دانستند و رفتند. و چه بسیار فرزندان و همسران شهیدی که نامشان بر زبان ها نیفتاده چون فرمانده نبودند اما تنها جانشان را فدا کردند اما خانوادشان به فدایی خود در راه انقلاب افتخار میکنند و با اندک رنجشی اجر خود را ضایع نمیکنند.
پس جناب خورشیدی اندکی تامل کنید و از روی شهیدان و جانباران و آزادگان این تنقلاب که بسیاری از آنان نه به مقام و موقعیتی رسیدند و نه خانوادهاشان برخوددار شدند خجالت بکشید که حاضرید بخاطر یک جای پارکینگ وزارت کشور نظام اسلامی را بی شرف خطاب کنید.