*مقدمه* : قصه ها ،مثل ها و خاطرات آیینه ی تمام نمای سرگذشت مردمی است که طی قرون متمادی در کنار هم زیسته اند و حکایاتشان  شفاهی و سینه به سینه به نسل های بعد منتقل گردیده است . داستانی که قصد دارم طی چند قسمت تقدیم مخاطبین گرامی نمایم ملهم  از زندگی زادگاه بنده […]

*مقدمه* :

قصه ها ،مثل ها و خاطرات آیینه ی تمام نمای سرگذشت مردمی است که طی قرون متمادی در کنار هم زیسته اند و حکایاتشان  شفاهی و سینه به سینه به نسل های بعد منتقل گردیده است .
داستانی که قصد دارم طی چند قسمت تقدیم مخاطبین گرامی نمایم ملهم  از زندگی زادگاه بنده می باشد وحتی اسامی اماکن  نیز مربوط به همان محیط جغرافیایی است که سعی کرده ام آداب ،رسوم،نوع زندگی  و باورهای مردمم را در بازه ی زمانی دهه های چهل و پنجاه خورشیدی در قالب داستان به تصویر بکشم .
قصه مربوط به دختری به نام ربابه می باشد که در آن فرهنگ جغرافیایی رشد ونمو می کند .
در انجا زاده می شود،مدرسه می رود و از درس محروم می ماند.بزرگ میگردد و عاشق می شود ؛
به حلقه ی   باورها و سنت ها زنجیرش می کنند ؛ولی به همراه فرهاد تابوها را می  شکنند و زنجیر بردگی سنت  را پاره می کنند . 
هدف من انتقال این نوع زیستن به نسل جدید و نسل های بعد می باشد که امیدوارم روزی همه ی خاطراتم واین قصه پردازی ها که بیشتر سوژه هایش از محیط زادگاهم گرفته ام  را مکتوب نمایم تا آیندگان بهتر وبیشتر از زندگی اسلاف خود آگاه شوند.
مولوی در دفتر دوم مثنوی چنین می گوید:

  *ای برادرقصه چون پیمانه است*
*معنی اندر وی بسان دانه است*
*دانه ی معنی بگیرد مرد عقل*
*ننگرد پیمانه را گر گشت نقل*
[۷/۲۶،‏ ۱۲:۲۸] ‏‪+98 917 712 7570‬‏: ربابه

قسمت اول

.ربابه دختری سرو قد  ،آهو چشم با رنگی عسلی،موهایی بورِ یاقوتی، وابروانی کمانی
در خانواده ای از طبقه ی پایین جامعه یعنی بازیاری چشم به جهان گشود.بازیار همان کسی که برای ارباب می کاشت و بر می داشت و با خوشه چینی و تمام بذل و بخشش ها همیشه هشتش گرو نهش بود و این گونه زیستن تنها برایش سد جوعی بود.
ربابه از همان اوان کودکی با لباسهای دختر ارباب که بر تنش زار می زد بزرگ شد.دختر ارباب به دور از چشمان پدر و مادرش که هم بازی شدن با دختر بازیارشان را عار می دانستند دلش برای دوستش می سوخت و گاهی دزدکی لباسی نو را هم به دختر بازیار هدیه می داد .
زمان برای دخترک بازیار با بازی های کودکانه در کنار امواج دریا می گذشت و او بزرگ و بزرگ تر می شد.
شش ساله شد و مانند بیشتر دخترکان روستا چشم انتظار تصمیم پدر و مادر برای رفتن به مدرسه بود. .تعصبات و باورهای غیر معقول ریشه در سنت مانع تحصیل دختران می شد و از هر ده نفر شاید دو نفر به تحصیل دخترانشان رضایت می دادند و می گفتند دختر چه و درس ؟!
مهر آمد و پدر و مادر ربابه هیچ اقدامی برای ثبت نام ربابه نکردند.آنها در کنار تعصبات از تامین خرج و برج تحصیل ربابه هم عاجز بودند و تنها برادرش را که چند سال از ربابه بزرگتر بود با کلی دردسر به مدرسه فرستاده بودند.
ربابه وقتی دید علاقه اش به تحصیل دارد قربانی افکار جامعه اش و پدر و مادرش می شود تصمیمی شجاعانه گرفت.تصمیمش را با دختر ارباب در میان گذاشت و از او خواست کتاب های سال گذشته ی برادرش را برای او بیاورد .مدرسه از مهر گذشته بود یک روز ربابه با کفشی کهنه و لباسی مندرس وارد کلاس درس شد که معلمش خانمی بود.
بچه ها و خانم معلم مات و‌مبهوت به ربابه زل زده بودند و در شوک بودند که دختر ارباب که با یک دختر دیگرنیز در یک نیمکت نشسته بودند جا را برای ربابه باز کرد.نگاه ها همه به سمت ربابه نشانه رفته بود.او که با هوش و شیرین زبان بود با همان لهجه ی روستایی خود گفت :
چطونه آیم ندیدین ؟.مو هم اندم درس بخونم .*
خانم معلم که دلش برای ربابه سوخته بود وقتی با مخالفت اولیااش روبرو شد.سخاوتمندانه خرج دخترک را بر عهده گرفت و این چنین بود که الفبا به روی ربابه لبخند زد .پس از ۵سال دوره ی ابتدایی را با نمراتی عالی و شاگرد اول یا دومی تمام کرد .
او مثل دیگر دختران روستا با اینکه استعداد خوبی داشت و نمراتش عالی ، ولی تا پنجم بیشتردرس نخواند و  به خاطر نبود مدرسه ی راهنمایی ترک تحصیل کرد  و برعکس پسران که برای ادامه تحصیل  به شهر می رفتند در خانه ماند که کمک حال مادر باشد.و این حرف را پدران مدام تکرار می کردند.
دختر چه و درس خواندن ؟
دختر چه و معلم و مهندس شدن؟
دختر چه و به شهر رفتن ؟
این های کارهای مردانه است.
دختر باید خانه داری و آشپزی یاد بگیرد تا به اصطلاح کدبانو شود و مهیای زندگی ،شوهر داری و بچه داری ؛هرچند که آرزویش درس خواندن بود ولی نمی توانست خلاف آب شنا کند.
او تاوان دختر بودن،روستایی و‌بوی محرومیت را می داد و باید با این بی عدالتی کنار می آمد که جامعه ی مردسالار برایش تدارک دیده بودند .
کارهای زیادی در خانه و بیرون از خانه انجام می داد ؛از جمله هفته ای یک یا دو بار همراه زنان و دختران به کوه ظالمی* و بُندر* می رفت تا هیمه ی خانه را تامین نماید.
او اکنون دختری رشید اندام وچهارده ساله بود که بیست ساله می نمود .یک شب مثل همیشه ربابه آماده ی رفتن به کوه بود.هنگام سحر نواری را  که از موی بز بافته شده بود با تیشه ی کولی ساز  و توشه ی راه  را برداشت و با دوستانش عازم کوه شدند .
ربابه را بر اساس سنت و فرهنگ دیرپای روستا به نام پسر عمویش کرده بودند و باور داشتند عقد دختر عمو و پسر عمو در آسمانهابسته شده است .
دخترکان دم بخت کوه رو  که از این داستان با خبر بودند و بوی گلها و گیاهان بهاری حسابی مستشان کرده بود  بهانه ای خوب گیر آورده بودند تا به دور از چشم سخت گیر سنت جوانی کنند ؛ آنها سر به سر ربابه می گذاشتند و گاهی هم یک صدا می خواندند ،می رقصیدند و می رفتند .

رباب رباب ربابه
حال رباب خرابه
رباب رفته پس کیچه
ننه ی رباب دسپاچه
رباب رفته سی هیمه
پسر عموش کریمه

    نرگس دوست ربابه :
ربابه حالا بگو کی بیابیم تو عروسیت برقصیم ؟
ربابه که خوشش نمی آمد که کسی او را به نام‌پسر عمویش بخواند ولی به احترام پدر چیزی نمی گفت به نرگس گفت :
هنوز چیزی مشخص نیست و خواستگاری نشده ؛فقط حرفی بین خانواده هاست .
    به اول دره ی اوبا*رسیدند ؛آنجاکه راه ظالمی و‌کوه شروع می شد و‌گویی به آسمان نزدکتر بودی؛هنوز آسمان بر زمین تاریکی می بخشید و ستاره ها چون بخت دخترکان در آسمان سو سو  می زدند و نور بر زمین می افشاندند.
آنها چون کبکان به دره ی اوبا می خرامیدند و انگار بال می زدند و روی دو انگشتان پایشان  پرواز می کردند؛ بر زمین فخر و بر زمان ناز می فروختند و  پیش می رفتند.
لنگه ی حبیبی* را پشت سر گذاشتند و به برد غاله ای رسیدند؛جایی که بستی صاف ، سنگواره ای و فسیلی میلیون ساله می باشد که بقایای جانوران دریایی در آنهامشخص است .
پس از سه ساعت وخرده ای راه پیمایی با شور ونشاط جوانی به ظالمی رسیدند.همانجا که وعده گاهشان بود تا هیزمی را برای پخت و پز نان و غذا به خانه ببرند.
هرکسی تیشه اش را برداشت و پی جمع کردن هیمه رفت .
ربابه خطاب به دوستانش :
من کمی آنطرف تر می روم، نگران من نباشید .
برای جمع کردن هیمه های بهتر مثل بادوم و‌موردینگ .
ربابه تصمیم گرفت جایی دورتر و بکرتر برود .
رفت و رفت تا به کلی از دید و نظر رفیقانش ناپدید گردید .از تپه ی رمیزکی* هم گذشت ؛سرش را زیر انداخت و چون فرهاد که  بیستون عشق را  می تراشید او هم سنگ وخارا سنگ زندگی  را کنار می زد تا کوله اش را پربارتر نماید .
اگر فرهاد دلداده شیرین بود و تیشه اش رنگ عشق داشت ولی ربابه از عشق به  کریم بی نصیب بود و رنگ تیشه اش از هیزم بود و آتش .
بیشتر از دوساعت از جمع کردن هیزم گذشته بود . افراد که کوله شان را تمام کرده بودند متوجه غیبت  ربابه شدند .
نرگس:
هیچ اثری از ربابه نیست و‌معلوم نیست کجا رفته؟
خیری :
نگران نباش هرجا باشد کم کم پیدایش می شود.
نیم ساعت منتظر ماندند ولی خبری  از ربابه نشد.
همگی دستپاچه شدند و هر کدام به سویی دنبال او رفتند؛هرچه او را صدا زدند جوابی نشنیدند .
با اضطراب و نگرانی  ناشتایشان را که نون و خرمایی بود خوردند و باز هریک در جهتی به دنبال دوستشان گشتند.هرچه گشتند کمتر یافتند.صدای ربابه ربابه بود که در کوه و‌کمرها می پیچید و انعکاس می یافت و باز به ندا کنندگان بر می گشت ولی اثری از ربابه نبود؛انگار به سان قطره آبی به زمین فرو رفته بود.
دوستان مایوس و ناامید دوباره دور هم جمع شدند تا مشورتی کنند و فکری بیندیشند.همه می گفتند نکند طعمه ی گرگ و‌کفتاری شده و یا به ته دره ای سقوط کرده است .در این مانده بودند که جواب خانواده اش را چه بدهند .
سایه ی بهاری داشت  به مشرق تیس و تپه ها بر می گشت وآفتاب از نیمه ی آسمان گذشته ؛و کم کم به دریا متمایل می شد.خنک نسیم کوه و‌دره چنان ماری در آن پیچ و‌خم ها  می پیچید که هر کوهنوردی را مات فرح بخشی خود می کرد .لکه های ابر بهاری که  آرام آرام آسمان را در بر می گرفت گاهی خورشید را پنهان می نمودند و بر کوه و دره سایه می انداختند.  
ولی زنان و‌دختران دل نگران مفقودی ربابه بودند و تصمیم بر آن شد که  تا دیر نشده برگردند و خبر گم شدن ربابه را به خانواده و محل برسانند تا مردان با سگ و تفنگ هایشان فانوس به دست  به دنبال ربابه، ظالمی و اطرافش را بپیمایند.

*****
چطونه آیم ……=چه شده آدم ندیدین ؟من هم آمده ام درس بخوانم .
ظالمی ،بندر،اوبا و لنگه ی حبیبی=مکان هایی در کوه های همان موقعیت جغرافیایی.

رمیزک =نام تپه و درختچه ای

  • نویسنده : عبدالرحیم کارگر نصیر بوشهر انلاین