مهر بود. هوای بوشهر هنوز گرم، اما بوی مدرسه که میآمد، دل بچهها پر میکشید سمت حیاطهای شاد و نیمکتهای چوبی. سال ۱۳۵۲ بود، در محلههای جبری و عالیآباد. دو مدرسه کنار هم قرار داشتند: یکی دبستان دشتی بود که در کنار آن، دبستان مستوره قرار داشت. مدیر دبستان دشتی، خانم مواجی بود؛ زنی منظم […]
مهر بود. هوای بوشهر هنوز گرم، اما بوی مدرسه که میآمد، دل بچهها پر میکشید سمت حیاطهای شاد و نیمکتهای چوبی.
سال ۱۳۵۲ بود، در محلههای جبری و عالیآباد.
دو مدرسه کنار هم قرار داشتند:
یکی دبستان دشتی بود که در کنار آن، دبستان مستوره قرار داشت.
مدیر دبستان دشتی، خانم مواجی بود؛ زنی منظم و جدی.
مدارس دشتی و مستوره، مثل مدرسههای امروزی چندطبقه و مدرن نبودند؛
کلاسها ساده و یکطبقه بودند و دورتادور حیاط مدرسه قرار گرفته بودند؛ آفتابخورده، بیتکلف، اما پر از زندگی.
و در کنار آن، دبستان مستوره بود؛ مدرسهای که بیشتر بچههای صلحآباد در آن درس میخواندند.
مدیر آن، خانم خضری بود؛ زنی مهربان و قانونمند که خانهاش هم در همان محل، یعنی صلحآباد، قرار داشت.
دانشآموزان این دو مدرسه از محلههای جبری، عالیآباد، و صلحآباد (که پیشتر آن را ظُلمآباد مینامیدند) میآمدند.
هنوز هم بعضی از قدیمیها، به رسم گذشته، آن محله را ظُلمآباد صدا میکنند؛
هرچند اسم رسمیاش حالا صلحآباد شده است.
آن روزها مثل حالا نبود که مادر یا پدر دست بچه را بگیرند و تا دم مدرسه همراهیاش کنند.
بچهها دستهدسته، با کیفهای کوچک و کفشهایی ساده، در کوچههای خاکی و بیپیرایه میدویدند.
میخندیدند، شوخی میکردند و گاهی هم برای زنگ اول، کمی دیر میرسیدند.
زندهیاد خانم خضری…
مدیری بود با نظم و اصول.
اول بهت اخطار میداد: «دیگه دیر نیا!»
اما پشت آن جدیت، دلش پر از مهر بود.
خیلی دلسوز دانشآموزها بود.
وای که چقدر دلم برایش تنگ شده…
حیف از آن روزهای کودکی؛ پر از نشاط و بازی، با آن خاطرات پشت نیمکتها…
روزهایی که خیلی زود گذشت و فقط یادشان ماند.
اما همهی ما بچهها، چشمبهراه یک لحظه بودیم:
زنگ تغذیه.
مبصر کلاس – همانی که همیشه سرش بالا بود و خوب به حرفهای معلم گوش میداد، یا شاید زرنگ کلاس بود – میرفت به دفتر مدرسه و جعبهی تغذیه را تحویل میگرفت.
با ذوق آن را به کلاس میآورد.
چه لحظهای بود…
داخل جعبه، ساندویچهای کره و پنیر، بیسکویتهای وانیلی، چند پستهی تازه، یا گاهی هم یک موز یا سیب جا خوش کرده بودند.
دانشآموزان با شوق، تغذیهشان را میگرفتند؛
با لبهایی خندان، چشمهایی برقزننده…
انگار دنیا را بهشان داده بودند!
و اما زنگ آخر…
وقتی مدرسه تعطیل میشد، کمی آنطرفتر از درِ خروجی، مردی نابینا میایستاد.
او را به نام عباس میشناختند.
درآمدش از همان گاری سادهای بود که پر از تنقلات بود و همیشه در همان نقطه کنار مدرسه میایستاد.
همیشه آنجا بود.
بچهها با سکههای کوچکی که در جیب داشتند – یک ریالی یا دو ریالی – میرفتند سراغش.
شیرینی، آلوچه، یا پفک میخریدند و بعد راهی خانه میشدند.
صدایش هنوز در گوشم هست…
میگفت: «چی میخوای؟»
سالها گذشت.
مدرسهها خراب شدند.
کلاسهای سادهی دورتادور حیاط، جایشان را به ساختمانهای جدید و چندطبقه دادند.
اما آن زنگ تغذیه، آن کوچههای خاکی، صدای خندهی بچهها، و فروشندهی نابینا…
در ذهنم، مثل یک نقاشی قدیمی اما زنده، هنوز روشناند.
و هر سال که مهر میآید، آن خاطرهها دوباره جان میگیرند…
نویسنده : پرویزی زاده
📚
مخاطبان عزیز «نصیر بوشهر آنلاین»
اگر شما هم خاطراتی شیرین و ماندگار از دوران تحصیل خود در هر مقطع دارید—چه دبستان، چه راهنمایی یا دبیرستان—با ذکر نام مدرسه و محل آن، برای ما ارسال نمایید.
فرقی ندارد اهل کدام گوشه از استان بوشهر یا حتی دیگر نقاط ایران باشید؛
هر خاطره، گنجینهای است برای آیندگان و دلگرمیای برای امروزمان.
با ارسال نوشتههایتان، به ما کمک میکنید تا این دفتر از یادهای طلایی، پربارتر و ماندگارتر شود.
با سپاس فراوان
پرویزیزاده
نصیر بوشهر آنلاین
- نویسنده : رباب پرویزی زاده نصیر بوشهرانلاین
Saturday, 26 July , 2025