اول ماه صفر بود. ماهی که در ذهن بسیاری از شیعیان با سختی، سنگینی و ترس از بلا همراه است. در گذشته، در شهر بوشهر، رسم‌هایی برای آغاز این ماه وجود داشت؛ رسم‌هایی که حالا یا کمرنگ شده‌اند یا دیگر اثری از آن‌ها نیست. یادمه اون روز، اول صفر بود. مادرم اعتقاد محکمی به آداب […]

اول ماه صفر بود. ماهی که در ذهن بسیاری از شیعیان با سختی، سنگینی و ترس از بلا همراه است. در گذشته، در شهر بوشهر، رسم‌هایی برای آغاز این ماه وجود داشت؛ رسم‌هایی که حالا یا کمرنگ شده‌اند یا دیگر اثری از آن‌ها نیست.
یادمه اون روز، اول صفر بود. مادرم اعتقاد محکمی به آداب این ماه داشت. مثل خیلی از زن‌های قدیمی و مؤمن، با تمام وجودش باور داشت که باید بلا رو از خونه دور کرد، قضا را پس زد و به خیر ختمش کرد.
مادرم، طبق رسم هر سال، در حیاط خانه آتشی روشن کرد. یک «تابه یا تاوه» یا همون سینی مسی بزرگ مخصوص پخت نان محلی رو روی آتش گذاشت و ما همه باید یکی‌یکی از روی اون می‌پریدیم. باورش این بود که با پریدن از روی آتش، قضا و بلا از ما عبور می‌کنه و می‌سوزه. بعد از این رسم، مادرم سکه‌ای یا پولی کنار می‌ذاشت و حتماً به یک فقیر می‌داد. می‌گفت: «تا نیت پاک بشه و دفع بلا کامل شه.»
اون سال، من یک دمپای نو داشتم. که مادرم برام تازه خریده بود ، اون موقع‌ها مثل حالا نبود که مرتب کفشی بخری، هر چیزی که می‌خریدیم باید تا مدت‌ها نگهش می‌داشتیم. اون دن پای آبی‌رنگ نو، تواون سال ها برای من خیلی با ارزش بود.
نوبت من شد که از روی آتش بپرم. با هیجان و کمی ترس، جلو رفتم. اما وسط پریدن، حس کردم چیزی از پام دراومده. برگشتم و دیدم دمپای نو افتاده وسط آتش و شعله‌ها اونو بلعید. فقط خودم بودم که نجات پیدا کردم، بی دن پای، با حسرت
مادرم با چشمانی گرد شده داد زد:
– دمپایی نوتو انداختی تو آتیش؟!
و بعد زیر لب گفت:
– هیچ… رفع قضا که نشد، برای خودت بلا درست کردی.
برخورد مادرم با من اون روز… بماند. نه از سر خشم، از سر حسرت و دلسوزی بود. باورش این بود که رسم باید درست انجام بشه، و هر خللی ممکنه خودش قضا رو برگردونه.
حالا سال‌ها از اون روز می‌گذره. رسم‌ها کم‌کم فراموش شدن، تابه ها دیگه داغ نمی‌شن و آتش‌ها در حیاط‌ها روشن نمی‌شن. ولی بوی آن آتش، صدای مادرم، و دنپای سوخته هنوز گوشه ذهنم روشنه. شاید قضا و بلا همیشه در آسمون نیست؛ گاهی تو دل ماست، توی خاطراتی که می‌سوزن، ولی هیچ‌وقت خاکستر نمی‌ شوند.

  • نویسنده : رباب پرویزی زاده نصیر بوشهر