توجیه
پاییزسردی بود و محرم مثل همیشه با شور و هیجان از راه رسید. در آن هنگام من کودک هفت ساله ای بودم و تازه به مدرسه می رفتم و معنای فقر را هر چند نمی دانستم ولی حس میکردم هر گاه شکمم پر بود خواب راحتی می رفتم و هرگاه گرسنه بودم
صد تا پل پل می کردم تا خوابم ببره!
من در روستایی زندگی می کردم که هیچ امکاناتی نداشت شب ها سوت و کور بود و روزها تلاش مردم این بود که با هر سختی برای بقا خود مبارزه کنند .پدران کار می کردند و مادران با دسترنج آنان غذایی تهیه و به مقیاس سن بین فرزندان خود توزیع می کردند . پدرها از رنج کار روزانه زود می خوابیدند و یا شبها روی زورق ها دور از ما بودند و نقل قصه های شبانه بعهده مادران بود و این بهترین لحظات زندگی و یا تفریح ما محسوب می شد. با شروع محرم فرصتی ایجاد می شد تا اهالی دور هم جمع شوند و مراسم روضه خوانی و سینه زنی بپا دارند ، چند پازن قوی را سر می بریدند و دست جمعی غذای توی مطبخ حسینه و یا خونه ها می پختند و در حسینه سفره می کشیدند و می خوردند، گاهی زار زار گریه می کردند و گاهی نیز ناخودآگاه می خندیدند ، ریا کاری هم نبود مردم به کردار و آیین خود اعتقاد داشتند .شب عاشورا که می رسید حزن و اندوهی طبیعی مهمان دل مردم می شد اما پشت این اندوه نانوشته یک همبستگی و شور جا خوش کرده بود . چهار چراغ توری به سقف حسینه آویزان بود و پرده ای سیاه رنگ زنان را از مردان جدا می کرد و نور کمرنگی به قسمت زنان انعکاس می یافت. نور فانوس های نیمکه و رقص نور سرخ آتش سر قلیان ها ، با پوک عمیق زنان دردمند این سوی پرده منعکس می شد. حسینه با چند حصیر نرمه هندی فرش شده بود ولی کنار منبر یک قالی ترکی کم رنگی پهن کرده بودند که معمولا جای نشستن روضه خون ، کدخدا ، پامنبری و بانی بود
کل جمعیت سینه زن روستاه به حدود ۴۰ نفر می رسید . نوحه خان معمولا آدم سرشناسی از ده بود که کمی هم جایگاه خاص اجتماعی داشت .او دشداشه ای می پوشید و کلاه عرق چینی به سر می گذاشت .هنگامی که دو صف تشکیل می شد ریتم سینه زنی و شیوه خوانش نوحه خون تغییر میکرد و در واقع واحد شروع می شد .و سینه زنی به اوج خود می رسید .
در آن شب من طاقت نیاوردم و با همه خردی ام به صف پیوستم اما نگرانیم این بود که یک ریال پولم را کجا قایم کنم .مادرم این یک ریال بهم داده بود که دفتر ده برگی بخرم اما دکان جعفر بخاطر ایام عاشورا بسته بود و من مجبور بودم هر جا می رم با خودم ببرمش. آن شب آن ریال دست و پا گیرم شد مجبور شدم آن را در دهان خود بگذارم و وارد صف آخر چنبر سینه شوم ولی مشروط به اینکه مثل دیگران هم آوای سینه زنان نشوم شاید سکه از دهنم بپرد .به هر زحمتی بود چند دور با مردم چرخیدم ، سرانجام سینه تمام شد و سینه زنان برافروخته کنار ستونی عرق خود را خشک می کردند و آب داغ می نوشیدند تا سینه اشان نرم شود. ناگاه پامنبری دو تا سرفه خشک کرد و با صدای بلند گفت: عزاداران حسینی توجه فرمائید؛ افراد حاضر در حسینه ساکت شدند و پامنبری ادامه داد ؛فردی علیل و محتاج از تبار فلان قوم و طایفه در جمع ما حضور دارد و هرکس مایل است به او کمک کند خداوند متعال او را در این شب تحریم از بلای اخروی و دنیوی مصون نگه می دارد .
مسئول توجیه زائرعلی بود و هر کس کمکی می کرد او بلند اعلام می نمود . ناگاه زار عبدا گفت من ده ریال و زائر علی بلند می گفت رار عبدا ده ریال
میشتی باقر هم دست کرد تو جیب کهنه اش و با صدای مظلومی گفت : من هم ۱۵ ریال ، زار قاسم هم کنار پرده ورودی خانم ها بود و کمک ضعیفه ها اعلام می کرد او با صدای محترمانه ای گفت :میشتی خاتون ۲۰ ریال .
رقابت گرمتر شد و زائر علی صدایش رساتر می شد ! فقیر مستمند دید وضعیت توجیه وفق مرادشه از شلختگی در اومد و لبخندی روی لبش نقش بست و تسبیح خود را از قبای چرکینش در آورد و شروع کرد به ورد کردن ولی آهی نیز می کشید ولی آهش مثل نسیم بهار بود .توجیه ادامه داشت ناگاه زار محمد که تازه از ملیوار برگشته بود اعلام کرد ۵۰ ریال ، او هنوز رکورداری می کرد که میشتی رقیه بانوی معتقد و کمی هم اهل فیص و افاده اعلام کرد ۶۵ ریال ! در همین لحظه زار منو شوهر خسیسش تو صف مردا و اینور پرده که مثل موش مرده سرش میان پاش قایم کرده بود یهو جا خورد و خوابش پرید و بهت زده به بخشندگی زن ناسازگارش گوش کرد و هیچ چاره ای نداشت و فقط تونست چهار تا پشه مزاحم دور خودش دور کنه !
در آن شب هر کس بر اساس توانایی خود مبلغی اعلام می کرد و زائر علی با صدای بلند مبلغ کمک او را تکرار می کرد اما رقابت اصلی بین دو و سه نفر از اهالی که ناخدا بودند و عادت داشتند آخر همه خودشون رو کنند مانده بود و مرد مستمند کم کم سرش از لاک پاهایش در اومد و دستی به پاچه اش کشید و شال کمرش کمی شل کرد . او خوشحال بود و صدای وردش گویاتر شد و توی دلش می گفت عجب ولایتی جهت توجیه انتخاب کردم ! …
… ناگاه زار مراد شالش کنار زد و گفت منم هم ده تومان ! زار خدر پوزخندی زد و قیافه حق بجانبی گرفت و نیم نگاهی به زار مراد کرد و اعلام کرد منم ۲۰ تومان تا این گفت دو سه ماهیگیر گوشه ای نشسته بودند جا خوردند و یکشون گفت : می دونی ۲۰ تومان چند قیاس ماهی میشه ؟! و نگاهی به مستمند کرد و آهی کشید و دست پینه بسته اش را به چهره زمختش کشید و گفت خدایا شکرش .
بعد از چند دقیقه سکوتی بر مجلس حاکم و زائر علی آبی نوشید و سپس رجبو قیافه ای گرفت و با صدای بلند سکوت را شکست و گفت زار علی من هم ۸۰ تومن! رجبو مدتی عاشق بدری بود اما بدری ناز می کرد وخیلی به رجبو علاقه ای نداشت و دوست داشت بچه کدخدا بیاد خواستگاریش. آخه بدری هم گناهی نداشت و می دونست که رجبو هیچی نداره فقط پاییز میره کوخت تا شاید بونده ای شکار کنه و بفروشه و چند تا النگو که دو سال قبل قولش داده بخره ولی تا حالا بونده ای ( پرنده شکاری) به تورش نیفتاده بود تا بختش باز بشه . وقتی صدای خشن رجبو اون ور پرده پیچید هاجر دوست بدری تو فضای تاریک یه نشکونی ازش گرفت بدری هم افاده ای کرد و کمی گیسش را که تازه به بابسلا( عطری هندی) نم داده بود چرخاند و به هاجر فهماند که رجبو نمی تونه دلش بدست بیاره.
توجیه داشت پایان می یافت که رحمان دستی به سبیلش کشید و کمک خود را اعلام کرد او بتازگی یه کمپرسی از کویت خریده و تنها راننده ولایت بود و بغیر از محرم و ماه رمضان همش عرق سگی می خورد و لوتی جاده ها بود او در آنشب خودی نشون داد و گفت منم ۱۰۰ تومان ! همه بهت زده به جیب سخاوتمند رحمان خیره شده بودند که پول هایش بیخیال از جیب کتش بیرون می کشید.
ناگاه من هم جوگیر شدم لرزان لرزان برخاستم و به یک ریالی ام نگاهی کردم و با زبان کودکانه ام اعلام کردم : من هم یک ریال ! و زائر علی با صدای بلند اعلام کرد حمید هم یک ریال ؛ وقتی اسم و مبلغ اهدای ام اعلام شد جمعیت زد زیر خنده حتی خنده لطیف زنها هم تو حسینه آن ور پرده انعکاس یافت ! و به مرز دل ملتمس بعضی مردان این ور پرده رسید.
عجب شبی بود برای مستمند و عجب شبی بود برای من ، زیرا همه نگاهشان روی من افتاده بود و سخت مورد توجه جماعت قرار گرفته بودم و داشتم از خوشحالی دق می کردم . سرانجام شیخ روضه خوان عبا و عمامه اش درست کرد و با صلابت رفت روی منبر و امشب بالاترین طبقه نشست .تا نام محمد بر زبان جاری نمود همه صلوات بلندی فرستادند بخصوص فرد مستمند که صدای مظلوم اولیه اش تیز و برنا شده بود .شیخ بعد از مقدمات روضه گفت : صداقت را ببین ، عشق را ببین که چه میکنه ! کودکی هفت ساله از روی صداقت و عشق یک ریال که شاید تمام دارائیش باشد وقف مستمندان می کند ! زهی سعادت زهی سعادت ! همه به من نگاه کردند و من به مستمند خوش شانس که امشب باندازه یکسال زحمت یک جاشو پول در آورده بود . آنجا بود که دلم بحال یک ریالیم سوخت . بخودم گفتم ؛ نمی دونم پس فردا که مدرسه باز شد تکلیف هام رو چه بنویسم ؟ روضه به اوج خود رسید و همه سر در گریبان برای علی اصغر صغیر گریه می کردند ولی من که هنوز چنین گریه هایی بلد نبودم نزدیک بود برای یک ریالیم گریه کنم .روضه تمام شد و سفره پهن کردند دوستان هم سن و سالم دورم جمع شدند گویی امشب خیلی دوستم داشتند . چای ریز حسینه هم که فردی شوخ مزاجی بود روبرویم پشت سفره نشست و گفت : آخ سی یه ریالت ! داغم سیش خدا رحمتش کنه ،رفت تو ته جیب مردکو
سفره داشت پر بار می شد و آستین ها بالا می رفت آنوقت ها قاشق و چنگال نبود و همه با دست غذا می خوردند . برای بالا مجلسی ها بشقاب و کاسه می گذاشتند ولی برای ما بچه ها
هر پنج نفر یک سینی از جنس فلز روی ، که تا نیمه برنج بود تو سفره می چیدند و زار ابرام با ملاغه خورشت می ریخت رو کله برنجها و هرکه زورش بیشتر بود گوشت بیشتری بطرف خودش هول میداد .
اما آن شب زار ابرام مقداری گوشت بیشتر ریخت روی سینی ما و طوری ملاغه میزان کرد که گوشت ها بطرف من بیافته
.مراسم تمام شد و چون هوا تاریک بود منتظر بودم که برادرم بیاد و با او برگردم خونه
در همین موقع شیخ و پامنبری و مرد مستمند از در خارج شدند و من گوشه ای ایستادم و معصومانه به جیب آن مستمند نگاه می کردم .بله او لبخند رضایتمندی به لب داشت و هنگام فرود از پله های حسینه محتویات جیبش صدای برخورد سکه ها می داد . سرانجام آن سه نفر در امتداد کوچه ای تاریک پیچیدند.
باد سردی می وزید و جای پای کفش ها و جای پای برهنه جاشوان را از ذهن کوچه پاک می کرد و من نیز مثل خیلی از بچه های ده در ظلمت شب به خانه باز گشتم ولی با این تفاوت که هم سالان من بدون رویا آرام و بیخیال بخواب رفتند اما رویای من آسمانی بود با ستاره هایی بشکل یک ریالی و دفتری ده برگی در قفسه های غبار آلود نگاه کودکانه ام
ح .خلیلی
۱۰ مهر ۹۶
- منبع خبر : نصیر بوشهر
Sunday, 24 November , 2024