رابرت جی لیفتون؛ در نیم قرن نخست زندگی حرفه‌ای خود پنج کتاب را بر اساس مطالعات طولانی مدت درباره موضوعات به ظاهر متفاوت منتشر کرد. لیفتون برای اولین کتاب خود، «اصلاحات فکری و روانشناسی توتالیسم» با زندانیان سابق اردوگاه‌های بازآموزی چینی مصاحبه کرد. لیفتون که هم به عنوان روانپزشک و هم روانکاو آموزش دیده بود از […]

رابرت جی لیفتون رابرت جی لیفتون؛ در نیم قرن نخست زندگی حرفه‌ای خود پنج کتاب را بر اساس مطالعات طولانی مدت درباره موضوعات به ظاهر متفاوت منتشر کرد. لیفتون برای اولین کتاب خود، «اصلاحات فکری و روانشناسی توتالیسم» با زندانیان سابق اردوگاه‌های بازآموزی چینی مصاحبه کرد. لیفتون که هم به عنوان روانپزشک و هم روانکاو آموزش دیده بود از مصاحبه‌ها برای درک ساختار روانی و نه سیاسی یا ایدئولوژیک توتالیتاریسم استفاده کرد. موضوع بعدی او هیروشیما بود.

کتاب او در سال ۱۹۶۸ «مرگ در زندگی: بازماندگان هیروشیما» که بر اساس مصاحبه‌ها با بازماندگان انفجار بمب اتمی بود جایزه کتاب ملی را برایش به ارمغان آورد. او سپس به روانشناسی کهنه سربازان جنگ ویتنام و اندکی بعد نازی‌ها روی آورد. در هر دو کتاب حاصل «خانه از جنگ» و «پزشکان نازی: کشتار پزشکی و روانشناسی نسل‌کشی» لیفتون تلاش کرد تا ظرفیت مردم عادی برای ارتکاب جنایات را درک کند. لیفتون در آخرین کتاب مبتنی بر مصاحبه خود تحت عنوان «ویران کردن جهان برای نجات آن: اوم شینریکیو، خشونت آخرالزمانی، و تروریسم جهانی جدید» که در سال ۱۹۹۹ منتشر شد روانشناسی و ایدئولوژی یک فرقه را بررسی کرد.

لیفتون مجذوب دامنه و انعطاف‌پذیری ذهن انسان، توانایی آن در انطباق با خواسته‌های کنترل تمامیت خواهانه، یافتن توجیهی برای رخدادهای غیر قابل تصور از حمله هولوکاست، جنایات جنگی، انفجار از طریق بمب اتمی و در عین حال بهبودی و ایجاد امید است. در قرنی که بشریت ظرفیت خود را برای کشتار جمعی کشف کرد لیفتون روانشناسی قربانیان و عاملان وحشت را مورد مطالعه قرار داد. لیفتون همچنین یک فعال سیاسی و مدنی پرکار بوده است.

او با جنگ در ویتنام مخالفت کرد و سال‌ها در جنبش ضد هسته‌ای کار کرد. جدیدترین کتاب او «بقای فاجعه‌های ما» خاطرات را با این استدلال ترکیب می‌کند که بازماندگان خواه از جنگ ها، انفجارهای هسته ای، وضعیت اضطراری آب و هوایی جاری، کووید یا سایر رویداد‌های فاجعه بار می‌توانند دیگران را هدایت کنند.

 نیویورکر، در ادامه بخشی از پاسخ‌های او به خبرنگار «نیویورکر» را خواهید خواند:

زمانی که از توتالیسم صحبت می‌کنم اصطلاحی که در کارهایم کلیدی بوده، مقصود، تعهد همه یا هیچ به یک ایدئولوژی است. این شامل یک انگیزه به سمت عمل است. یک حالت بسته است زیرا یک توتالیست جهان را از طریق ایدئولوژی خود می‌بیند. یک توتالیست به دنبال مالکیت واقعیت است. مقصودم از توتالیست می‌تواند یک فرقه یا گروهی فرقه مانند، باشد.

برای مثال، جنبش ترامپیستی از بسیاری جهات فرقه‌گونه است و در تلاش برای تصاحب واقعیت آشکار می‌باشد. او نوع خاصی از رابطه را با پیروان برقرار می‌کند. به خصوص پایگاه هواداران‌اش به قول خودشان پرشورترین پیروان‌اش که به نوعی در تجمعات او و در رابطه با آن چه می‌گوید یا انجام می‌دهد حالت‌هایی شبیه حالات عرفانی و غیر زمینی را تجربه می‌کنند.

تعریف من از توتالیسم بسیار شبیه به تعریف «هانا آرنت» از ایدئولوژی توتالیتر است. مانند یک نسخه روانشناختی از توتالیتاریسم است و برای گروه‌های مختلف قابلیت استفاده دارد. همان طور که اکنون می‌بینیم نوعی گرسنگی برای توتالیسم وجود دارد. چیزی در ما انسان‌ها وجود دارد که به دنبال ثابت بودن و قطعیت و مطلق بودن است.

ما در برابر توتالیسم آسیب‌پذیر هستیم اما در زمان اضطراب و نابسامانی اجتماعی و آشفتگی بیش‌تر خود را نشان می‌دهد. قطعا ترامپ و متحدانش خواهان توتالیسم هستند. ترامپ خود توانایی حفظ یک ایدئولوژی مستمر واقعی را ندارد اما با صحه گذاشتن بر دروغ‌های خود و پذیرش آن نسخه از توتالیسم، او می‌تواند پیروان خود را مسحور کند و آنان می‌توانند برای هر حقیقتی در جهان به او وابسته باشند.

در حوزه مطالعه توتالیسم اصطلاح دیگری را نیز مطرح کرده ام: کلیشه پایان دهنده فکر. کلیشه پایان دهنده فکر در زبان توتالیسم گرفتار شده است به گونه‌ای که گویی هر عقیده‌ای که از توتالیسم جدا باشد اشتباه است و باید خاتمه داده شودنمونه آن در عصر حاضر در ترامپیسم و ادعای شخص ترامپ درباره تقلب در انتخابات بود که از آن تحت عنوان دروغ بزرگ یاد می‌کنیم. طرح دروغ بزرگ توسط ترامپ همگان را نسبت به این موضوع شگفت زده کرده که در صورت تکرار مداوم تا چه حد می‌توان آن را پذیرفت و باور کرد.

کلید واژه بعدی در آثارم «وضعیت تولید قساوت» است این اصطلاحی مهم برای من قلمداد می‌شود. وقتی به جنگ ویتنام نگاه کردم به خصوص به کهنه سربازان ضد جنگ احساس کردم آن‌ها در موقعیتی بیرحمانه قرار گرفته اند. منظور من از آن ترکیبی از سیاست‌های نظامی و روانشناسی فردی بود. نوعی غم خشم‌آلود وجود داشت.

برای مثال، قتل عام می‌لای* را می‌توان ترکیبی از سیاست نظامی و غم و اندوه خشمگینانه دانست. مردان مرتکب آن قتل عام به تازگی «جورج کاکس» گروهبان مافوق محبوب خود را که به نوعی شخصیتی مشابه یک پدر را برای‌شان داشت از دست داده بودند. او پا در تله انفجاری گذاشته بود. فرمانده گفته بود هیچ غیر نظامی بی‌گناهی در آن منطقه وجود ندارد. او به آنان چراغ سبز داد تا همه را بکشند. غم و اندوه برای فقدان گروهبان کاکس با سیاست نظامی ترکیب شد تا کشتار می‌لای* را آغاز کند که در آن تقریبا پانصد نفر در یک صبح کشته شدند.

افرادی که مرتکب جنایات در یک موقعیت ظالمانه می‌شوند هرگز در شرایط مختلف این کار را انجام نمی‌دهند. افراد وقتی در موقعیت جنایت آفرین قرار می‌گیرند مرتکب قساوت می‌شوند. این ما را به وضعیتی می‌رساند که از آن تحت عنوان «عادی وخیم» یاد کرده‌ام وضعیتی که مضر و مخرب است اما عادی می‌شود تبدیل به هنجار و رفتار پذیرفته شده می‌شود.

من با نگاه کردن به عادی بدخیم هسته‌ای به آن رسیدم. پس از جنگ جهانی دوم فرض بر این بود که ممکن است مجبور شویم دوباره از این سلاح استفاده کنیم. در مدرسه کندی هاروارد گروهی از اعضای هیئت علمی کتابی به نام «زندگی با سلاح‌های هسته‌ای» نوشتند. هم چنین، کتابی از «جوزف نای» به نام «اخلاق هسته ای« وجود داشت. اخلاق هسته ای او شامل استفاده از سلاح بود. بعدا جنگ ستارگان وجود داشت موشک‌های ضد موشکی که واقعا برای استفاده در اولین حمله وسوسه‌انگیز بودند.

این موارد نمونه‌هایی از عادی بدخیم هسته‌ای بودند. نمونه‌های دیگر افرادی مانند ادوارد تلر فیزیکدان و پدر بمب هیدروژنی و هرمان‌کان فیزیکدان بودند که از امکان پیروزی در جنگ‌های هسته‌ای می‌گفتند. اکنون با توجه به ساعت آخرالزمانی ما بیش از هر زمان دیگری به فاجعه هسته‌ای احتمالی نزدیک شده ایم. با این وجود، به نظر نمی‌رسد همان احساس ترس فراگیر که در دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ وجود داشت اکنون وجود داشته باشد.

من فکر می‌کنم در ذهن ما رویدادهای آخرالزمانی ادغام می‌شوند. من شباهت‌هایی بین تهدیدات هسته‌ای و تهدیدات ناشی از تغییرات اقلیمی می‌بینم. تحقیقات من نشان داد مردم دچار ترس هسته‌ای هستند و آنان از ترس مشابهی از تغییرات آب و هوایی می‌گفتند. گویی ذهن منطقه خاصی برای رویدادهای آخرالزمانی دارد. بخش عمده زندگی با توجه به فجایعی که ما با آن مواجه هستیم شامل حفظ توازن و تعادل بین بی‌حسی و احساس بی‌حسی روانی و کاهش ظرفیت یا تمایل به احساس است. یک نکته در مورد بی‌حسی روانی آن است که در غیر این صورت می‌تواند شبیه سازوکارهای دفاعی دیگر باشد.

بی‌حسی روانی می‌تواند محافظت کننده باشد. مردم هیروشیما مجبور بودند خود را بی‌حس کنند. افراد درون آشوویتس مجبور بودند خود را به شدت بی‌حس کنند تا بتوانند از آن تجربه عبور نمایند. آنان می‌گفتند: «من در آشویتس آدم دیگری بودم. من به سادگی دیگر احساس نمی‌کنم”.

من بین قربانی درمانده و بازمانده به عنوان عامل تغییر تمایزی قائل هستم. در پایان کتاب هیروشیما بخشی بسیار طولانی را در توصیف بازمانده داشتم. بازماندگان فجایع بزرگ افرادی کاملا خاص هستند زیرا در مورد ادامه نسل بشر تردید دارند. بازماندگان با از دست دادن دردناک خانواده یا از دست دادن افراد نزدیک خود نیاز به معنا بخشیدن به زنده ماندن دارند. در مورد بازماندگان همه نوع مشکل وجود دارد. با این وجود، بازماندگان از طریق آن چه تجربه کرده‌اند دانش خاصی دارند که هیچ کس دیگری ندارد.

بازماندگان با گفتن جملاتی مانند «آشوویتس وحشتناک بود اما خوشحالم که توانستم چنین تجربه‌ای داشته باشم» من را شگفت زده کردند. از شنیدن چنین چیزهایی تعجب کردم. البته آنان واقعا به این معنی این جمله را بیان نمی‌کردند که از آن تجربه لذت برده بودند بلکه سعی داشتند بگویند که متوجه شده‌اند از طریق آن چه پشت سر گذاشته‌اند ارزش و اهمیتی کسب کرده‌اند و این همان چیزی است که من به عنوان قدرت بازمانده یا خِرَد بازمانده به آن فکر کردم. در کتاب جدید من امید هنوز وجود دارد اما تمرکز بسیار بیش‌تر بر خرد بازمانده و قدرت بازمانده است.

من قرن بیستم را یک قرن افراطی خوانده ام. قرن بیستم برای‌مان آشوویتس و هیروشیما را به بار آورد و حدس می‌زنم قرن بیست و یکم ترامپ و یک جناح راست کاملا تازه تشدید شده را برای‌مان عرضه کند. برخی از نویسندگان بوده‌اند که از تمام دستاوردهای ما در طول قرن بیستم و دهه‌های اول قرن بیست و یکم صحبت کرده‌اند و این درست است. دستاوردهایی در راه غلبه بر بردگی و شکنجه وجود داشته اند.

اگر هنوز می‌توانستم بیرون بروم و با مردم مصاحبه انجام دهم ممکن بود افرادی را مطالعه می‌کردم که با تعصب و نقش آن در نهادها مبارزه می‌کنند و هم چنین ممکن بود افرادی را مطالعه می‌کردم که جذب خشونت بالقوه می‌شوند. من این کار را نه به امید جلب نظر آنان بلکه برای درک بیش‌تر نظرات‌شان انجام می‌دادم. این همان دیدگاهی بود که من از طریق آن به سوی مطالعه در مورد پزشکان نازی رفتم. من با افرادی مصاحبه کرده‌ام که هم با آنان احساس همدردی عمیقی داشتم و هم با افرادی مصاحبه کرده‌ام که عمیقا با آنان مخالف بودم.


*کشتار می‌لای واقعه‌ای در روز ۱۶ مارس ۱۹۶۸ میلادی در جریان جنگ ویتنام بود که طی آن ۳۴۷ تا ۵۰۴ شهروند غیر نظامی جمهوری ویتنام جنوبی توسط سربازان آمریکایی واحد گردان سوم تجسسی ارتش آمریکا پس از شکنجه و تجاوز به شکلی وحشتناک قتل عام شدند.

  • منبع خبر : فرارو