معلّم شهید،نامور را یکباربیشترندیدم.آری یکبار،آن هم درتمام زندگی ام،امّاعطریادش برای همیشه درباغ وجودم ،عطرآگین است. دقیق یادم نمی آید چه سالی بود؟.حالا که پس از سال ها به حافظه ام رجوع واعتماد می کنم؛سال ۱۳۵۹یا۱۳۶۰بود. تیم فوتبال دبستان توحید بندرعامری باتیم فوتبال مدرسه ی راهنمایی بندر بوالخیر،مسابقه ای دوستانه داشت.دبستان توحید میزبان بود.آن زمان زمین […]

معلّم شهید،نامور را یکباربیشترندیدم.آری یکبار،آن هم درتمام زندگی ام،امّاعطریادش برای همیشه درباغ وجودم ،عطرآگین است.
دقیق یادم نمی آید چه سالی بود؟.حالا که پس از سال ها به حافظه ام رجوع واعتماد می کنم؛سال ۱۳۵۹یا۱۳۶۰بود.
تیم فوتبال دبستان توحید بندرعامری باتیم فوتبال مدرسه ی راهنمایی بندر بوالخیر،مسابقه ای دوستانه داشت.دبستان توحید میزبان بود.آن زمان زمین فوتبال تقریباًکنار دریا بود،درقسمت جنوبی بندرعامری که هَمبازی نام دارد.مربی تیم فوتبال دبستان توحید؛آقای حمید کاویان(کاوه ئیان)بود.داوربازی هم آقای حسین کشتکارازمعلمان مدرسه ی راهنمایی بندر بوالخیر.
جهت زمین ازمغرب به مشرق بود.زمینی مسطّح درجایی باصفا!.
مربّی تیم فوتبال توحیددرحاشیه ی ضلع جنوبی زمین ایستاده بود وتیمش را هدایت می نمود.عدّه ای هم همانجا، کناراوایستاده بودند ،محوتماشای بازی.مکالمه ای دوستانه بین آقای کاویان وآقای دیگری رد وبدل شد.ازآن گفتاردوستانه هیچش به یادم نمانده است،تنهاکلمه ای که از آن یاددارم این واژه است که مربی تیم فوتبال دبستان ؛جوانی را صدا زد، آقای نامور!.
من هم دردنیای کودکی ام شادمان از تماشای این بازی والبته در دل تمنّاداشتم ؛برنده ی بازی تیم دبستان توحید باشد ونشد.بلکه مساوی به پایان رسید.
واژه ی آقای نامور؛مرابرد سمت چهارچوب دروازه ی غربی.همانطور که کنارزمین را می پیمودم ،آمدم کنار همان آقا ایستادم.جوانی رعنا ودلنشین.شلواری خاکی رنگ پوشیده بود ودستانش درجیب هایش،پشت به قبله کنار تیرک جنوبی ، بازی را نظاره می کرد.لبخندی ملیح چهره اش را برق انداخته بود!این؛ همان آقای شهیدخضرناموربود.نمی دانم چرا ؟باهمان دنیای کودکانه سمت چپش ایستادم ومحو تماشای چهره اش شدم!.این اولین وآخرین دیداربود.
چندسال بعد که به کلاس پنجم رفتم،روزی داستان معلم شهیدی را ،معلممان برایمان خواند.معلم کلاس پنجم آقای حسنپور بود.اصالتا اهل بندرعامری وساکن بوشهربود.پرازنشاط ومحبت.حین داستان پرسید ؛آیا دربخش ساحلی می نوانید معلم شهیدی را نام ببرید؟!.
حسین زینبی ،کنار پنجره ی شرقی کلاس نشسته بود؛باهمان حُجب وحیای خاصّ خودش ؛انگشت اشاره ی دست راستش را بالا گرفت.معلم گفت :بفرما!حسین زینبی جواب داد :شهیدخضرنامور!
برق آن‌خاطره در ذهنم درخشیدن گرفت.
سالیان بعد؛یعنی سال ۱۳۹۴ همان سالی که حادثه منا پیش آمد به حج واجب رفتم. درهمان مدت اقامت درمکه،روزی درلابی هتل نشسته بودم ،کمی آنطرف ترمادری مهربان که وجودش پرازشکیبایی بود؛نشسته بود.آن مادر،مادر شهیدخضرنامور بود.نگاهش حکایت از فراق غم هایی بود که صبورانه به دوش می کشید وقلبش روشن ازیاد فرزند شهیدش بود.
یادهمه ی شهیدان راه حق وحقیقت ،به ویژه معلمان شهید گرامی باد.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر