نوژن اعتضادالسلطنه؛ تغییر گرایش سیاسی از راست به چپ و بالعکس امری مرسوم در کشور‌های غربی به ویژه در امریکا بوده است. متداول‌ترین توضیح درباره علت این امر که به چرچیل، ژرژ بنجامین کلمانسو سیاستمدار فرانسوی و لوید جورج نخست وزیر اسبق بریتانیا نسبت داده می‌شود در قالب این عبارت مشهور است که “هر فردی که […]

نوژن اعتضادالسلطنه؛ تغییر گرایش سیاسی از راست به چپ و بالعکس امری مرسوم در کشور‌های غربی به ویژه در امریکا بوده است. متداول‌ترین توضیح درباره علت این امر که به چرچیل، ژرژ بنجامین کلمانسو سیاستمدار فرانسوی و لوید جورج نخست وزیر اسبق بریتانیا نسبت داده می‌شود در قالب این عبارت مشهور است که “هر فردی که بیست سالگی سوسیالیست نباشد قلبی در سینه ندارد و هر فردی که در سن چهل سالگی هنوز سوسیالیست باشد مغزی در کله اش ندارد”. بنابراین، حرکت به سمت راست گرایی نشانه‌ای از خردورزی قلمداد شده که با افزایش سن و تجربه حاصل می‌شود و یا شاید در نتیجه بیرحمی‌ای که با ثبات و موفقیت همراه است. “ایروینگ کریستول” تروتسکیست سابق که پدرخوانده جریان نومحافظه‌کاری امریکا شد به کنایه گفته بود:”یک نومحافظه کار یک لیبرال است که توسط واقعیت مورد زورگیری قرار گرفته است”.

وقتی طیف سیاسی تان را تغییر می‌دهید شبیه آن است که همسرتان را به خاطر بی وفایی خودتان سرزنش کنید. گرایش‌های سیاسی چیز‌های دردناکی هستند که به سختی می‌توان با آن روبرو شد مانند از دست دادن عشق یا از دست دادن مذهب. یا شاید سخت تر. احساس تحقیر خاصی برای یک مرتد سیاسی وجود دارد اتهام فروپاشی فکری و بوی خیانت. وقتی سمت و گرایش سیاسی را تغییر می‌دهید باید دوستان تازه‌ای پیدا کنید. هویت‌های سیاسی عمدتا توسط عواملی شکل می‌گیرند که هیچ ارتباطی با تدبیر عقلانی ندارند: ریشه‌های خانوادگی و قبیله ای، ویژگی‌های شخصیتی و جریان‌های تاریخی. در کتابی تحت عنوان “قلب‌ها و ذهن‌های حزبی” که در سال ۲۰۰۲ میلادی چاپ شد سه دانشمند علوم سیاسی یک مورد تجربی را ارائه کردند که نشان می‌داد وابستگی‌های سیاسی در اوایل بزرگسالی شکل می‌گیرند و به ندرت تغییر پیدا می‌کنند. تعداد کمی از افراد می‌توانند خط مشی سیاسی سابق خود را کنار بگذارند.

اصطلاح “نو محافظه کار” توسط “مایکل هرینگتون” سوسیالیست به عنوان یک اصطلاح تمسخر آمیز برای چپ‌ها و لیبرال‌هایی که به جناح راست تغییر مسیر می‌دادند ابداع شد. بسیاری از نسل اول نو محافظه کاران در اصل لیبرال دموکرات یا حتی سوسیالیست و مارکسیست و اغلب تروتسکیست بودند.

جیمز برنهام تروتسکیستی موثر در تشکیل جریان نومحافظه کاری

“جیمز برنهام” فیلسوف تروتسکیست دهه نوزدهم که یکی از سردبیران بنیانگذار مجله “نشنال ریویو” شد در آوریل ۱۹۴۰ میلادی به تشکیل یک حزب منشعب از تروتسکیست‌های سرخورده کمک کرد و سپس فورا از آن استعفا داد. آن دوره زمانی بود که اتحاد جماهیر شوروی دیگر یک دولت کارگری نبود، جنگ جهانی یک جنگ امپریالیستی بود که همه طرفین برای دستیابی به منافع و سرزمین‌ها می‌جنگیدند و دوران لیبرالیسم بورژوایی به پایان رسیده بود.

برنهام ریاست دپارتمان فلسفه دانشگاه نیویورک را بر عهده داشت. برنهام در دهه ۱۹۳۰ میلادی به یک فعال برجسته تروتسکیست تبدیل شد، اما سپس مارکسیسم را رد کرد و به عنوان رهبر جنبش محافظه کار آمریکا به یک نظریه پرداز تاثیرگذار جناح راست در سیاست امریکا تبدیل شد. او مهار اتحاد جماهیر شوروی را رد کرد و خواستار عقب راندن کمونیسم در سراسر جهان شد. برنهام در سال ۱۹۳۳ میلادی همراه با “سیدنی هوک” به سازماندهی حزب کارگران آمریکا کمک کرده بود. برنهام از ادغام آن حزب با اتحادیه کمونیست آمریکا در سال ۱۹۳۴ میلادی که حزب کارگران ایالات متحده را تشکیل داد حمایت کرد. او در سال ۱۹۳۵ میلادی با جناح تروتسکیست آن حزب متحد شد و طرفدار ادغام با حزب سوسیالیست آمریکا بود.

در آن دوره زمانی او با “لئون تروتسکی” از تاثیرگذاران چهره‌ها و متفکران اتحاد جماهیر شوروی در زمان تاسیس آن دوست شد. برنهام در آن زمان برای نشریه چپگرای “پارتیزان ریویو” می‌نوشت. با این وجود، تعامل برنهام با تروتسکیسم کوتاه مدت بود و از سال ۱۹۳۷ میلادی اختلافات آشکار شد. تروتسکیست‌ها در سال ۱۹۳۷ میلادی از حزب سوسیالیست اخراج شدند اقدامی که منجر به تشکیل حزب کارگران سوسیالیست در پایان آن سال شد. آن چه باعث دگرگونی ذهنی برنهام شد مشاهده رویه در پیش گرفته شده از سوی شوروی بود. برنهام به ویژه پس از مشاهده پیمان نازی و شوروی در سال ۱۹۳۹ و تهاجمات رژیم استالین به لهستان لتونی، لیتوانی و استونی و همچنین تهاجم شوروی به فنلاند در نوامبر ۱۹۳۹ میلادی ادعا کرد که اتحاد جماهیر شوروی شکل جدیدی از جامعه طبقاتی امپریالیستی است. پس از یک بحث طولانی مدت در داخل حزب کارگران سوسیالیست برنهام از حزب استعفا داد تا سازمان خود تحت عنوان حزب کارگران تاسیس کند.

این وقفه هم چنین پایان مشارکت برنهام در جنبش رادیکال بود. او در ۲۱ مه ۱۹۴۰ میلادی نامه‌ای خطاب به کمیته ملی حزب کارگران مبنی بر استعفا از آن سازمان ارسال کرد. او در آن فاصله از مارکسیسم دور شده بود و در نامه خود نوشت: “همان طور که می‌دانید من “فلسفه مارکسیسم” یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی را رد می‌کنم. نظریه کلی مارکسیستی “تاریخ جهانی” تا جایی که به محتوای تجربی مرتبط می‌باشد نظر من با تحقیقات تاریخی و انسان شناختی مدرن رد شده است.

برنهام در اثر خود تحت عنوان “انقلاب مدیریتی” که در سال ۱۹۴۱ منتشر شد که ظهور ابر دولت‌های تمامیت خواه جدید نه سرمایه دار و نه سوسیالیست بلکه جمع گرا تحت کنترل گروهی از “مدیران” را اعلام کرد. آن کتاب در زمره صد کتاب برجسته سال‌های ۱۹۲۴ تا ۱۹۴۴ از سوی نشریه “لایف” قرار گرفت. برنهام در طول جنگ جهانی دوم از دانشگاه نیویورک مرخصی گرفت تا برای دفتر خدمات استراتژیک (OSS) وابسته به آژانس اطلاعات مرکزی (سیا) کار کند. او در “مبارزه برای جهان” (۱۹۴۷ میلادی) خواستار شهروندی مشترک بین ایالات متحده، بریتانیا، و سلطه بریتانیا و هم چنین “فدراسیون جهانی” علیه کمونیسم شد. برنهام به جای توازن قوا به جهان هژمونیک فکر می‌کرد و در این باره نوشته بود:”فدراسیون جهانی که توسط ایالات متحده راه‌اندازی و رهبری شود یک امپراتوری جهانی خواهد بود. در این فدراسیون امپریالیستی ایالات متحده با انحصار سلاح‌های اتمی قدرت مادی تعیین کننده‌ای را بر سایر نقاط جهان در اختیار خواهد داشت. در سیاست جهانی توازن قوا وجود نخواهد داشت”.

او در سال ۱۹۵۵ میلادی به “ویلیام اف باکلی جونیور” کمک کرد تا مجله “نشنال ریویو” را تاسیس کند که از همان ابتدا در سیاست خارجی موضعی مطابق با رویکرد برنهام را داشت. برنهام در نشریه نشنال ریویو ستونی با عنوان “جنگ جهانی سوم” داشت که در آن به جنگ سرد می‌پرداخت. برنهام یکی از همکاران مادام العمر آن مجله شد و باکلی از او به عنوان “نفوذ فکری شماره یک بر روی نشنال ریویو از روز تاسیس آن” یاد کرد. برنهام به عنوان مشاور نزدیک لئون تروتسکی و انترناسیونال چهارم او تاکتیک‌ها و استراتژی‌های نفوذ و براندازی سیاسی را از نزدیک آموخته بود. او پس از انصراف از ادامه وفاداری به تروتسکی و مارکسیسم در سال ۱۹۴۰ میلادی تاکتیک‌ها و راهبرد‌های آن‌ها را برای نفوذ و براندازی با خود حفظ کرد. پس از آن او در کتاب “ماکیاولیست ها” حرکت خود از ایده آلیسم مارکسیستی به سمت یک رئالیسم بسیار بدبینانه و اغلب بیرحمانه با اعتقاد به شکست اجتناب ناپذیر دموکراسی و ظهور الیگارشی را تایید کرد.

تبدیل جیمز برنهام از رادیکال کمونیست به محافظه کار آمریکایی معتقد به نظم نوین جهانی تا سال ۱۹۴۷ میلادی تکمیل شد. اثر “مبارزه برای جهان” او یک چرخش بر روی انقلاب دائمی کمونیستی تروتسکی محسوب می‌شد و آن ایده را به یک طرح نبرد دائمی برای امپراتوری جهانی آمریکا تبدیل کرد. تنها چیزی که برای تکمیل دیالکتیک برنهام لازم بود یک دشمن دائمی بود و این کار نیازمند یک کارزار روانی پیچیده برای زنده نگه داشتن نفرت از روسیه برای نسل‌های متمادی بود. در سال ۱۹۸۳ میلادی ریگان رئیس جمهور وقت امریکا مدال آزادی را به برنهام که در آن زمان بیمار بود و در آخرین سال‌های عمرش به سر می‌برد اعطا کرد.

هوک همکار چپگرای برنهام که با پلیس فدرال امریکا در لو دادن رفقایش همکاری می‌کرد

“سیدنی هوک” نیز همان طور که اشاره شد از جمله چپگرایان امریکایی بود که چرخش به راست داشت. او فیلسوف پراگماتیست آمریکایی بود که به دلیل مشارکت در فلسفه تاریخ، فلسفه تعلیم و تربیت، نظریه سیاسی و اخلاق شهرت دارد. هوک پس از پذیرش کمونیسم در جوانی بعد‌ها به دلیل انتقادات اش از توتالیتاریسم هم در شکل فاشیستی و ​​هم مارکسیست – لنینیستی آن شناخته شد. هوک که سوسیال دموکرات بود گاهی با محافظه کاران به ویژه در مخالفت با مارکسیسم – لنینیسم همکاری می‌کرد. حزب کمونیست هوک را به دلیل فعالیت‌های خود به عنوان یک “خائن” و “فعال خزنده ضد انقلاب” قلمداد می‌کرد که تا سال ۱۹۴۲ میلادی درباره رفقای خود به پلیس فدرال امریکا اطلاعات ارائه می‌داد.

هوک پس از جنگ جهانی دوم استدلال کرد که اعضای گروه‌هایی مانند حزب کمونیست ایالات متحده آمریکا و لنینیست‌ها را می‌توان از نظر اخلاقی از تصدی مناصب دولتی منع کرد، زیرا آنان خواستار سرنگونی خشونت آمیز دولت‌های دموکراتیک بودند. در اواخر دهه ۱۹۳۰ میلادی “هوک” به لئون تروتسکی در تلاش‌هایش برای پاک شدن نام اش از کمیسیون تحقیق ویژه که به بررسی اتهامات وارد شده علیه تروتسکی در جریان محاکمه‌های مسکو می‌پرداخت کمک کرد. پاکسازی بزرگ استالینیستی در شوروی دور شدن فزاینده هوک از مارکسیسم را تشدید کرد. او در سال ۱۹۳۹ میلادی “کمیته آزادی فرهنگی” را تشکیل داد سازمانی با عمری کوتاه مدت که با مخالفت با “توتالیتاریسم” در دو طیف چپ و راست تعریف می‌شد.

هوک در دوران جنگ سرد به یک ضد کمونیست برجسته تبدیل شده بود اگرچه او هم چنان خود را یک سوسیالیست دموکراتیک و هم یک اومانیست سکولار در طول زندگی اش می‌دانست. بنابراین، او یک سوسیالیست ضد کمونیست بود. در اواخر دهه ۱۹۴۰ و اوایل دهه ۱۹۵۰ میلادی هوک به تاسیس کمیته آمریکایی “برای آزادی فرهنگی” کمک کرد. آن نهاد توسط سیا تامین مالی می‌شد و سعی می‌کرد چپ‌های آمریکایی را از ادامه همکاری با اتحاد جماهیر شوروی منصرف کنند. هوک در دهه ۱۹۶۰ میلادی یکی از منتقدان جریان “چپ نو” بود. او با خروج یکجانبه نیرو‌های ایالات متحده از جنگ ویتنام مخالف بود و از حذف “آنجلا دیویس” فرماندار کالیفرنیا توسط رونالد ریگان از هیئت علمی در دانشگاه کالیفرنیا به دلیل نقش رهبری کننده اش در حزب کمونیست ایالات متحده دفاع کرد.

هوک در کتاب “قهرمان تاریخ” با تمام اشکال جبرگرایی (دترمینیسم) مخالفت کرد و مانند ویلیام جیمز” فیلسوف پراگماتیست امریکایی استدلال کرد که انسان‌ها نقش خلاقانه‌ای در ساختن جهان اجتماعی و تغییر محیط طبیعی خود دارند. از این منظر نه بشریت و نه جهان آن مشخص یا تمام نشده است. هوک در کتاب خود نمونه‌های فراوانی از تاثیرگذاری افراد بزرگ ارائه کرد و نمونه‌های ارائه شده بیش‌تر با لحظات حساس مختلف تاریخ مانند انقلاب‌ها و بحران‌ها همراه بوده اند.

کسب هنر و تجربه نفوذ و براندازی در مکتب تروتسکیسم

برنهام و هوک به عنوان تروتسکیست‌های باسابقه هر دو مهارت‌های نفوذ و براندازی را آموخته بودند و با طرح برنهام تحت عنوان “ماکیاولیست ها: مدافعان آزادی” به عنوان طرح اولیه شان تصمیم گرفتند هر کاری را که شوروی انجام می‌داد یا اعلام می‌کرد به عنوان اقدامی با نیت تاریک معرفی کنند. همان طور که برنهام در اثر “ماکیاولیست ها” به وضوح بیان کرد نسخه او از آزادی به معنای آزادی فکری یا آزادی‌هایی بود که در قانون اساسی آمریکا تصریح شده بودند. هم سیدنی هوک و هم جیمز برنهام به طور فعال در جذب نیرو برای مقابله با تلاش‌های دفتر اطلاعات احزاب کمونیست (کمینفرم) شوروی که برای تاثیرگذاری بر افکار غربی اقدام می‌کرد مشارکت داشتند.

با چنین پیشینه‌ای می‌توان گفت چرخش به راست تروتسکیست‌ها ریشه در خط مشی شخص تروتسکی داشت. در طول دهه ۱۹۲۰ میلادی و به ویژه در اواخر دهه ۱۹۲۰ و اوایل دهه ۱۹۳۰ میلادی زمانی که خط تروتسکیست در داخل حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی شکست خورده بود تروتسکیست‌ها در ظاهر وانمود نمی‌کردند خط حزب را قبول دارند، اما مخفیانه شروع به کار علیه حزب کردند. استالین در این باره در سال ۱۹۳۷ میلادی نوشته بود: “تروتسکیسم کنونی یک جریان سیاسی در طبقه کارگر نیست بلکه یک باند بدون اصول و ایده است متشکل از خرابکاران، عوامل سرویس اطلاعاتی، جاسوسان، قاتلان، باندی متشکل از دشمنان قسم خورده طبقه کارگر که با حقوق سرویس‌های اطلاعاتی کشور‌های خارجی کار می‌کنند”.

کار تروتسکیست‌های سابق به خصوص برنهام در “نشنال ریویو” در شکل دهی به اصول فکری جناح راست امریکا اهمیت داشت به گونه‌ای که ریگان رئیس جمهور اسبق امریکا خواننده دائمی نشریه نشنال ریویو بوده و آموزه‌های مندرج در آن را با اصول اقتصاد بازار آزاد ترکیب کرد. نتیجه آن ادغام شعار منحصر بفرد او از موعظه‌های محافظه کار بود که امیدوار کننده به نظر می‌رسید حتی زمانی که هشدار‌های تیره و تاری را شامل می‌شد آن را در قالبی پذیرفتنی بیان می‌کرد مانند این که می‌گفت: “مدیکر (برنامه ملی بیمه اجتماعی) اولین گام به سوی “رعیت شدن” است و به “حمله علیه آزادی” منجر خواهد شد تا جایی که یک روز بیدار می‌شویم و می‌بینیم کشوری سوسیالیستی داریم”.

ایرونیگ کریستول پدر نومحافظه کاری امریکا نیز تروتسکیست بود

“گرترود هیمل فارب” همسر “ایرونیگ کریستول” پدر نومحافظه کاری امریکا در مقاله‌ای در نشریه دست راستی “کامنتری” (که اتفاقا “الیوت کوهن” بنیانگذار آن نیز در سال ۱۹۴۶ نیز در اوایل دهه ۱۹۳۰ میلادی تروتسکیست بود) در فوریه سال ۲۰۱۱ میلادی درباره تروتسکیست بودن همسرش نوشته بود:”در سال ۱۹۴۲ میلادی زمانی که شوهرم ۲۲ ساله بود دو سال بود که از زمان فارغ التحصیل شدن اش از کالج در رشته تاریخ (پس از یک تلاش کوتاه برای تحصیل در رشته ریاضیات) از سیتی کالج می‌گذشت جایی که مرکز تروتسکیست‌ها بود. او در نیروی دریایی کار می‌کرد و در انتظار ورود به ارتش بود. با این وجود، او حتی به عنوان یک نوتروتسکیست نیز از بسیاری از رفقای خود جلوتر بود. او علیرغم آن که درگیر مناقشات درباره دیالکتیک مارکسیستی یا چشم انداز انقلاب بین المللی بود آثار نویسندگان مدرنیست از جمله “فرانتس کافکا” را نیز می‌خواند و از طریق نشریه “پارتیزان ریویو” وارد دنیای روشنفکری نیویورک شد”.

“داگلاس موری” نویسنده و ستون نویس نومحافظه کار درباره چرایی تغییر ایدئولوژی “کریستول” می‌نویسد:”او پس از مشاهده لغزش آمریکای پس از جنگ به سوی نسبی گرایی اخلاقی و شکست نهاد‌های آن کشور در ایستادگی در برابر کسانی که می‌خواستند آن را نابود کنند تغییر موضع داد. او که خود روزگاری چپگرا بود چرایی و چگونگی تفکر آن جریان را می‌دانست، اما هم چنین با ناامیدی فزاینده‌ای از شکست‌های برنامه “جامعه بزرگ” “لیندون جانسون” رئیس جمهور وقت امریکا که برنامه‌های دولتی اش نتوانست مشکلاتی مانند افزایش جرم و جنایت و سوء مصرف مواد مخدر را حل کند آن ایده‌ها را پشت سر گذاشت”.

چرایی چرخش به راست تروتسکیست‌های سابق

“مایکل لیند” نویسنده و چهره دانشگاهی امریکایی در مقاله‌ای تحت عنوان “مردان عجیب و غریب پشت جنگ جورج دابلیو بوش” که در شماره آوریل نشریه “نیواستیتسمن” در سال ۲۰۰۳ میلادی چاپ شد این ادعا را مطرح کرد که سیاست خارجی ایالات متحده در آن سال توسط حلقه‌ای از “روشنفکران نومحافظه کار” تدوین شده و اکثر آنان محصولات جنبش تروتسکیستی عمدتا یهودی – آمریکایی دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ میلادی هستند. او در مقاله خود اشاره کرده بود که ایئولوژی فعلی نومحافظه کاران یعنی “ویلسونیسم” در واقع همان نظریه تروتسکی در مورد “انقلاب دائمی” است که با صهیونیسم جناح راست حزب لیکود اسرائیل آمیخته شده است”. او در این باره نوشته بود:” اکثر روشنفکران نومحافظه کار ریشه در چپ دارند نه راست.

آن تروتسکیست‌های سابق در واقع نتیجه جنبش لیبرالیستی ضد کمونیستی دهه‌های ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰ میلادی هستند و در نهایت به نوعی اعضای راست نظامی گرا (میلیتاریست) و امپریالیستی را تشکیل دادند که هیچ سابقه‌ای در فرهنگ یا تاریخ سیاسی آمریکا نداشت. تحسین آن‌ها از تاکتیک‌های حزب لیکود اسرائیل از جمله جنگ پیشگیرانه مانند حمله اسرائیل به رآکتور هسته‌ای اوسیراک در سال ۱۹۸۱ میلادی با شور و شوق ایدئولوژیک برای دموکراسی آمیخته شده است. آنان ایدئولوژی خود را ویلسونیسم نامیدند در حالی که در واقع همان نظریه تروتسکی در مورد انقلاب دائمی بود که با افکار جناح راست افراطی صهیونیست حزب لیکود آمیخته شد. این در حالیست که ویلسونیست‌های واقعی امریکایی به حق تعیین سرنوشت فلسطینیان باور دارند. روشنفکران نومحافظه کار در پنتاگون حضور دارند یا در اطراف آن در مرکز پنج ضلعی استعاره‌ای از لابی اسرائیل و راست مذهبی، به‌علاوه اندیشکده ها، بنیاد‌ها و امپراتوری‌های رسانه‌ای محافظه‌کار قرار گرفته اند.

آنان در اندیشکده‌هایی مانند “انستیتو امریکن اینترپرایز” و یا “مرکز مطالعات استراتژیک و بین المللی” حضور دارند. ”

مفهوم ایده آلیستی “انترناسیونالیسم” نقطه اشتراک تروتسکیست‌ها و نومحافظه کاران

آن چه که نومحافظه کاران پیر و جوان‌تر از گذشته سوسیالیستی خود جذب کردند مفهوم ایده‌آلیستی انترناسیونالیسم بود. تروتسکیست‌ها بر این باور بودند که استالین در تلاش برای ایجاد سوسیالیسم در یک کشور و نه از طریق انقلاب جهانی به جای دیکتاتوری واقعی پرولتاریا یک دولت منحط کارگری ایجاد کرده است. در چارچوب کمونیسم بین المللی تروتسکیست‌ها بیش از آن که رئالیست یا ناسیونالیست باشند “انترناسیونالیست‌های هار” قلمداد می‌شدند.

در نتیجه پیمان آلمان نازی و شوروی در سال ۱۹۳۹ میلادی جنبش تروتسکیستی منشعب شد و جناح تحت رهبری “جیمز برنهام” اعلام کرد که به طور مساوی با نازیسم آلمان و کمونیسم شوروی مخالف است. آنان تحت تاثیر “برونو ریزی” یک تروتسکیست ایتالیایی بوروکرات‌های نازی و شوروی و مدیران آمریکایی را به عنوان بخشی از “طبقه جدید” در نظر گرفتند. نومحافظه کارانی که از جنبش‌های تروتسکیستی و سوسیالیستی عبور کردند سیاست خارجی را به مثابه یک جنگ صلیبی دیدند که هدف آن ابتدا سوسیالیسم جهانی، سپس سوسیال دموکراسی و در نهایت سرمایه داری دموکراتیک بود. آنان هرگز سیاست خارجی را براساس منافع ملی یا توازن قوا نمی‌دیدند. نومحافظه کاری نوعی تروتسکیسم وارونه بود که به قول “جاشوا موراوچیک” به دنبال “صدور دموکراسی” بود به همان شیوه‌ای که تروتسکی در ابتدا صدور سوسیالیسم را در نظر داشت. نومحافظه کاران نیز برداشت خود از کار فکری و سیاسی را از گذشته سوسیالیستی خود گرفتند.

آنان آن نوع تمایز سفت و سختی را بین تئوری و عمل قائل نشدند که بسیاری از دانشگاهیان و سیاستمداران قائل هستند. در عوض، آنان تئوری را شکلی از مبارزه سیاسی و سیاست را به عنوان تلاشی می‌دیدند که باید توسط تئوری هدایت شود. آنان بیش‌تر خود را به مثابه کادری برای تحقق یک آرمان می‌دیدند تا روشنفکرانی کاملا مستقل. آنان حاضر بودند از تئوری به عنوان یک سلاح حزبی استفاده کنند. اغراق مداوم درباره تهدید متوجه از جانب شوروی از سوی آنان به منظور نمایش و جذب افراد تازه بود، اما هم چنین بازتاب دهنده ذهنیت انقلابی روز رستاخیزی‌ای بود که مشخصه چپ سنتی بوده است.

ایمان نومحافظه کاران با نظرات تروتسکی در این باره تقویت شد که او بر رویکرد جنگ دائمی تأکید داشت و این همان چیزی بود که ذهن آمریکایی را با توجه به معیار جنگ دائمی سوق داد. تاثیر ایده‌های تروتسکیستی در سیاست خارجی آمریکا را می‌توان در بیانیه‌های ایدئولوژیک در مورد سیاست خارجی که در آن ازعباراتی مانند “تخریب خلاقانه”، “تضاد مداوم” و “ماموریت انقلابی جهانی آمریکا” استفاده شده تشخیص داد. برای مثال، سرگرد “رالف پیترز” یک استراتژیست برجسته نظامی با ابداع اصطلاح “درگیری مداوم” گفته بود:”ما وارد عصر درگیری دائمی شده ایم…. ما وارد قرن جدیدی در آمریکا می‌شویم که در آن هم چنان ثروتمندتر و از نظر فرهنگی قدرتمندتر خواهیم شد. در هر لحظه برای بقیه عمر مان درگیری‌های متعددی در اشکال جهش یافته در سراسر جهان وجود خواهد داشت. درگیری‌های خشونت آمیز غالب خواهند شد، اما مبارزات فرهنگی و اقتصادی پایدارتر و در نهایت تعیین کننده‌تر خواهد بود. نقش بالفعل نیرو‌های مسلح ایالات متحده این خواهد بود که جهان را برای اقتصاد مان ایمن نگه داشته و برای تهاجم فرهنگی مان باز نگه دارند. برای این اهداف ما به اندازه کافی کشتار خواهیم کرد”.

منابع:
Bolton, Kerry (۲۰۱۰) , America’s ‘World Revolution’: Neo-Trotskyist Foundations of U.S. Foreign Policy, Foreign Policy Journal
Hussein, Husam Kassyai (۲۰۲۲) , The Origins of The Neo-Conservative Political Thought Between Straussie and Troskyism and its implications for the Arab region, Tikrit Journal For Political Science
Judis, John B. (۱۹۹۵) , Trotskyism to Anachronism, Foreign Affairs
Sniegoski, Stephen J. (۲۰۰۵) , The Legacy of The Trotskyite Right, ToqOnline

  • منبع خبر : فرارو