پاییز که میرسید، طبق یک سنت قدیمی دریانوردی تعطیل میشد و دریانوردان قهار بندر به کار بر روی زمینهای کشاورزیشان مشغول میشدند. در یکی از روزهای پاییز سال 1270 هجری خورشیدی که آسمان ابری بندر لاور، نوید سال خوبی را برای اهالی میداد و مردم بندر به شدت مشغول شخم زدن زمینهایشان بودند تا پیش […]
پاییز که میرسید، طبق یک سنت قدیمی دریانوردی تعطیل میشد و دریانوردان قهار بندر به کار بر روی زمینهای کشاورزیشان مشغول میشدند. در یکی از روزهای پاییز سال 1270 هجری خورشیدی که آسمان ابری بندر لاور، نوید سال خوبی را برای اهالی میداد و مردم بندر به شدت مشغول شخم زدن زمینهایشان بودند تا پیش از این که نخستین باران بر زمین فرود آید، گندمها را در زمین کاشته باشند، صدای خیری، دختر زیبا و پرجنبجوش بندر، سکوت آبادی را شکست. او دواندوان از بندر به سمت گندمزارهای بیرون آبادی میرفت و فریاد میزد: «زارسین، مشتلق میخوام».
زارسین پس از پدرش سمتِ بزرگی و ریشسفیدی بندر را در دست گرفته بود و زندگیاش را وقف خدمت به مردم زادگاهش کرده بود. او برعکس بزرگان سایر آبادیهای آن روزگار، هرگز کسی را برای کارهایش به بیگاری نمیگرفت و باور داشت که مرد باید نان خانوادهاش را با کار و کوشش خود به دست آوَرَد. این بود که مثل همه اهالی، او هم، آن روز به بیرون از بندر رفته بود تا گندمهایش را در زمین بپاشد. پسر نوجوانش، محمد را هم با خود برده تا کنار دست پدر، زندگی را بیاموزد.
صدای خیری همه کسانی که در زمینهای کشاورزی مشغول بودند را کنجکاو کرد، همگی دور زارسین گرد آمدند تا خبر خوش خیری برای بزرگ بندر را بشنوند. وقتی خیری به نزدیکی زارسین رسید، زارسین کاسه آبی به او داد تا بنوشد و نفس تازه کند. خیری بعد از تازه کردن نفس گفت: اول مشتلقم را میخواهم. زارسین رضایت او را به دست آورد و آنگاه خیری با طمأنینه دهان گشود ناگهان فریاد زد که همسر زارسین امروز فرزند پسری به دنیا آورده است. به محض شنیدن این خبر، برق در چشمان زارسین درخشید، لبخندی بر لبانش نقش بست و رو به پسرش، محمد کرد و گفت: «حالا دیگری برادری داری که در زندگی یار و غمخوار تو خواهد بود، انشاالله، در زندگی، پشت و پناه یکدیگر خواهید بود». در همین شرایط باران هم شروع شد و کار را تعطیل کرد. جمعیت به سمت بندر بازگشت و همگی با هم به خانه زارسین رفتند تا قدم نورسیده را تبریک گفته، جشن بگیرند و شیرینی تولد نوزاد را قسمت کنند.
مهمانان در خانه زارسین، در اتاق موسوم به «مجلسی» گرد آمدند و زارسین در رأس مجلس قرار گرفت. دایه، فرزند خردسال را شست و پوشاند و نزد زارسین آورد. زارسین پیش از این که نوزاد را بردارد، دستانش را به سمت آسمان بلند کرد، خداوند را یاد کرد، سپاس او به جا آورد و نوزاد را در بغل گرفت. اهالی همه چشم به دهان و زبان ریشسفید خود داشتند. او ابتدا دهانش را در سمت راست نوزاد گذاشت، شهادتین و اذان را گفت، آنگاه نوزاد را چرخاند و در گوش دیگرش اقامه را قرائت کرد. در مجلس سکوت حاکم بود تا بینند، بزرگ آبادی چگونه برای فرزندش نام انتخاب میکند. زارسین اندکی با خود اندیشید و چون ایام شهادت امام حسن مجتبی بود، به یاد آن بزرگوار، نوزاد را حسن نامید و آرزو کرد فرزند نورسیدهاش همچون این امام همام، کریم و با سخاوت باشد. آنگاه طفل را به دایه داد تا او را نزد مادرش برگرداند.
دقایقی بعد پذیرایی از مهمانان شروع شد، نهار صرف شد و سپس نوبت به شیرینیهای سنتی رسید که در این موارد پخته میشد. مردم لاور در شادی تولد فرزندان خود معمولاً با نوعی آش سنتی مقوی به نام «جلو» و حلوایی موسوم به «داریزرد» از مهمانان پذیرایی میکردند. تقریبا همه اهالی بندر آن روز مهمان زارسین بودند و خود را شریک شادی خانه او میدانستند. کسانی که به دلایلی امکان آمدن نداشتند، شیرینیشان ارسال شد. بارش باران شدت یافت و همه اهالی یکدل به این باور رسیدند که قدم حسن زارسین صفر برای مردم بندر خوشیمن است.
با من بمان ….
مهدی حاجحسین محمودی
.نصیر بوشهر
- نویسنده : مهدی حاج حسین محمودی نصیر بوشهر
Monday, 30 June , 2025