عبدی در حالیکه یقه لباسش را صاف وصیف می کرد به آینه تمام قد نزدیک شد وتا خودشوتو آینه دید به خودش احسنت گفت . او هیچ وقت اینطور لباس رسمی وشیک وپیک نپوشیده بود.امروز یک قرار ملاقات مهم داشت .همینطور که خودشو تو آینه می دیدیاد روزی افتاد که با ماَشوه ی (ماشاالله )کوچکش […]

عبدی در حالیکه یقه لباسش را صاف وصیف می کرد به آینه تمام قد نزدیک شد وتا خودشوتو آینه دید به خودش احسنت گفت .
او هیچ وقت اینطور لباس رسمی وشیک وپیک نپوشیده بود.امروز یک قرار ملاقات مهم داشت .همینطور که خودشو تو آینه می دیدیاد روزی افتاد که با ماَشوه ی (ماشاالله )کوچکش رفت ساحل وبه ننه اش قول دادکه حتما برای اون روزشون موی صید کنه.یه شلوار کلکی(شلوار کوتاه) وگنج فراغ ( زیر پیراهن )نازکی برکرده بید.قایقش از لنگرگاه ازاد کرد وشروع به پارو زدن کرد.همینطور که به صورتش ادکلن می زد (نگاهی به دستانش که اون روز چقدر قدرتمند شده بودند کرد)کمی از ساحل دورشد،خیط وقلاب اماده کرد ویک تکه میگو سر قلاب زد وتا انجا که زور داشت خیط بطرف دریا پرتاب کرد.زیر لب دلی …..دلی….میخوند.که ناگهان جسم بزرگی ری او دید،اول فکر کرد کیسه زباله ای بزرگین نزدیکتر شد،اشتباه می کرد انچه به ذهنش رسیده بود عملی کرد.با همان لباس شیرجه زدو خودشوبه جسم ناشناس رساند.
انگار به جای موی ،پری دریایی صید کرده بید.با هزارزور وزحمت ویه دستی به ماشووه (قایق کوچک) رسید واون جسم سنگین رو به قایقش منتقل کرد.عرق از سروکولش سرازیر بود وانعکاس نور افتو تو دریا بیشتر داغش کرده بید.
دختر را دمرو خوابانید وبا مشت به پشتش زد.
هیچ صدایی جز صدای امواج دریا و هسک وهسک (نفس زدن تند تند)خودش نبود.سرش راچرخاندکه شاید کمک رسانی پیدا ولی کسی نبود.به زور وزحمت پارو زد انگارفرسنگها فاصله داشت تا ساحل، هرچه می رفت ونمی رسید.
عبدی فکر کردبه سمت پاسگاه بندرگاه حرکت کنه بهتره،با همین فکر رفت به سمت پاسگاه،هم نزدیکتر بود وهم اینکه زودتر برای نجات دخترک کاری می کردند.
هنوز به ساحل نرسده بود که با صدای بلند شروع کرد به امداد…..امداد….گفتن.هراز چند دقیقه بلند می شد وبا دودستش تقاضای کمک می کرد.سربازی که دم در پاسگاه وایساده بید متوجه دستان عبدی شد که تقاضای کمک میکنه.
دیگر درجه داران را خبر کرد وخلاصه همگی به کمک عبدی امدند وبا تعجب سیل عبدی می کردند که اینو کجا گرفته ای؟
عبدی باز خودشو تو ائنه برانداز کرد وبرای اخرین باردستی به موهای مجعد وفرفری سیاهش زد وبا ننه اش خداحافظی کرد واز در حیاط زد بیرون.
ننه اش برای قدوقامت عبدی یه ایت الکرسی خوند وبه خدا سپاردش.
دوستش مختارو دم دریا با موتورسیکلتش منتظرش بود.مختاروتا دیدش خنده ش گرفت وگفت :ها….عبدو خوب به خوت رسیدی می می خی( می خواهی )بری خاستگاری که ایقه تروتمیز شدی؟اخه عبدی هیچ وقت اینقدر پاک پاکیزه ندیده بید.
عبدی گفت:عامو از خاستگاری بدترن.حالا بینوم استخداموم می کنه یا نه ؟
مختارو گفت سی چه نکنه تو جون دخترش نجات دادی تا ابد مدیونتن! سی ای بکن!
عبدی گفت حالا چالو کن تا بریم.مختارویه هندل زد وموتورروشن کرد و عبدی مثل غزال تیز پا پرش کرد وپشت ترک مختارو نشست.عبدی گفت میدونی که کجا بری؟
مختارو گفت؛می نمی ری گمرک؟
_بله برو که رفتی.
دم (کنار)گمرک پیادش کرد وخودش رفت بازار موئنی ( ماهی ) تا یکی دوتا سینی موی (ماهی) بفروشه.
نگهبان گمرک جلو امد وجلو عبدی گرفت وگفت با کی کار داری؟
_با اقای هوشمند.
_بگم کی امده؟
_بگو عبدالخالق.
نگهبان رفت سمت گوشی تلفن وبا چرخاندن چند شماره،شروع به حرف زدن کرد.عبدی دل تو کومش (شکمش) نبید.از پشت شیشه نگهبان رو می دید که سرش را بالا وپائین می کرد،گوشی رو سرجاش گذاشت وبه عبدی گفت بیا برو،اقای هوشمندمنتظرته.
عبدی تشکر کرد و وارد محوطه گمرک شد.

  • نویسنده : پروانه سویچ نصیر بوشهر انلاین