*ربابه* عبدالرحیم کارگر *قسمت دوم*:(گم شدن ربابه و پرت شدن او) از آن سو ربابه کوله اش را تمام کرده و از انواع هیزم ها انباشته کرده بود .چون روی خرواری از هیزم افتاده بود طمعش گل کرده و حریصانه به فکر جمع کردن کوله ای دیگر افتاد .او از بس که مشغول تیشه به […]
*ربابه* عبدالرحیم کارگر
*قسمت دوم*:(گم شدن ربابه و پرت شدن او)
از آن سو ربابه کوله اش را تمام کرده و از انواع هیزم ها انباشته کرده بود .چون روی خرواری از هیزم افتاده بود طمعش گل کرده و حریصانه به فکر جمع کردن کوله ای دیگر افتاد .او از بس که مشغول تیشه به ریشه زدن شد زمان ، مکان و همراهان را فراموش کرده ،و در شیب و صعود دره ها غرق شده بود ؛
آهو چشمی که چون آهوان، رهوارِ پستی و بلندی ها بود تا کمک حالی برای خانواده باشد.
کوله بارش از دوبار هم گذشت؛ولی از هیزم چینی دست نمی کشید و مدام و بی مهابا تیشه را به خون هیزم رنگین می ساخت و آنرا از زمین می کند تا کوله ای سازد . یک بار که تیشه زیر بوته ای کرد از اصطحکاک سنگ و تیشه برقی جهید و هم زمان ماری جعفری از زیر ان به سویش خیز برداشت که ربابه عقب نشست و مار از معرکه گریخت و ربابه انرا به حال خودش واگذاشت ومار را نکشت تا اینجا هم بگوید که مانند مردمش نمی اندیشد که کوه قلمرو مار است و انسان به این قلمرو تجاوز کرده است .
دختر روستا با این اتفاقات خو کرده بود وبیدی نبود که از این بادها بلرزدو بترسد.جوانی بود و غرور،جوانی بود یکدنیا انرژی و انگیزه ،جوانی بود و شورو سرور .
او همزمان با چیدن هیمه گاهی هم با خود درنگه ای می کرد ومناسب حال خود که به نام پسر عمویش شده است ولی دل در گروش نداشت از دوبیتی های فایز که کتابش را در خانه داشت وام می گرفت .
*مرا در پیش راهی پر ز بیم است*
*ازین ره در دلم خوفی عظیم است*
*برو فایز میندیش از مهابت*
*که آنجا حکم یا رب رحیم است*
کارش با هیمه و تیشه به آخر رسید؛تیشه را وانهاد و دیگر ریشه ای را نزد . کوله ی اولی را محکم بست و کوله ی دیگر را برای دفعه ی بعدش جایی پنهان کرد .نشست آبی نوشید و خوراکی اش را که لای دستمالی پیچیده بود خورد و کمی استراحت کرد تا به جمع دوستانش بپیوندد.
همانگونه که مشغول صرف خوراکی اش بود نگاهش به چند زنبور عسل که دور سفره اش پرسه می زدند خیره گشت و گلها را دید که میزبان زنبورهای بیشماریند واز شهدشان نوش می کنند.
کنجکاویش و آن حس انسان خوراک جوییش گل کرد و با خود گفت باید جای کندویشان را پیدا کنم و در وقتی مناسب همراه برادرم برای چیدنش بیایم .
دلواپس دوستانش بود ولی دلی گنده داشت ؛ پیش خود گفت اگر من نباشم آنها بر می گردند ومن که مسیر را بلدم و پس از یافتن کندو بر خواهم گشت .
به دنبال کندو جسورانه از پیچ و خم کمر و سربالایی ان صخره بالا رفت؛هر چاله ، چوله و درزی در دیواره و صخره بود گشت ولی هر چه بالاتر می رفت وقت تنگ تر، و از کندو خبری نبود.
مطمئن بود که در آن حوالی کندویی هست و باید بگردد که جوینده یابنده است .چند بار چپ و راست را پیمود اما دستش خالی ماند و این بار جوینده یابنده نشد .یک لحظه به خود آمد و دید وقتش کم ، و ظهر دارد زمان را به عصر می سپارد.
قمقمه اش را تکانی داد و آخرین جرعه های آبش را که مانده بود ته کشید.نشست و مثل شیر دختری پهلوان کوله اش را بر پشتش بالا کشید و جهید و بدون آنکه دستی به زمین بگذارد راست روی دو پایش بلند شد.
نوار را بر سینه اش گره ای زد و سرِ نوار را در دست هایش مشت نمود و حرکت کرد.
از شیب دره بالا آمد؛ از پشت صخره ای هم گذشت .او از مسیر برگشت ظالمی دور افتاده بود . می خواست میان بُر بزند و به خیال خودش راه را درست می پیمود.کوله اش را هم حسابی سنگین و پر پشت گرفته بود .یکساعت به سمت غرب آمد ولی مسیر برایش نا آشنا بود .یکلحظه فکر کرد که دارد اشتباه می رود . یک ساعت دیگر هم برای پیدا کردن راه برگشت به چپ و راست ،بالا و پایین رفت ولی اثری از مسیر نبود..تشنگی و استرس بر او غالب گشته ،و دهانش از بی آبی کف آلود ،و دیگر توانی در زانوانش نمانده بود و تا غروب آفتاب هم زمان اندک بود و ربابه باید هر جور شده راه را پیدا می کرد .
گم شدن در میانه ی کوه بیشتر بر خستگی واسترسش می افزود.
باید می نشست و چاره ای می اندیشید.سنگی بزرگ یافت و رویش نشست. به فکرش رسید که دره ای پیدا کند و همراه شیب دره به پایین برود.
نیم ساعتی به غروب آفتاب مانده بود .کم کم ترس و وحشت وجودش را در بر می گرفت و دائم بر خود لعن و نفرین می فرستاد که چرا از همسفرانش فاصله گرفته است ؟
به فکرش رسید تا دره ای بیابد .به هر صورت ممکن دره ای جُست و باخوشحالی خود را به شیب آن سپرد ومی دانست که چون شیب دره ها به دریاست با آن به نزدیک روستایش خواهد رسید .
دلی پیش نگرانی های مادرش بود که تاکنون به او خبر داده اند که دخترت گم شده است و حالا مادر بی قرار و نالان است ودلی هم به فکر خودش، که آیا به منزل می رسد یا طعمه ی کوه و درنده ای خواهد شد .
امان از او بریده شده و ناامیدی چون اختاپوسی بر وجودش چنبر انداخته بود.
در همین اندیشه های دهشت آور بود که از خودش غافل شد و درشیب دره ای از خستگی وناتوانی پایش روی سنگریزه ای سُر خورد ،تعادلش را از دست داد و با کوله بار حجیمش چند غلت زد و چند متر پایین تر پشت سنگی بزرگ جا گرفت و از حال رفت .
- نویسنده : عبدالرحیم کارگر نصیر بوشهر انلاین
Sunday, 27 July , 2025