قسمت دهم ( نشست بزرگان روستا) کریم تا حدی از ماجرا باخبر گشته بود ولی نه راه پیش داشت ونه راه پس ؛می دانست که بازی خورده است ولی راه دیگری نداشت وباید با بزرگان خانواده همراهی می کرد واز دیگر سو دلش هم پیش ربابه بود ؛آنها با هم بزرگ شده بودند وهمه محل […]
قسمت دهم ( نشست بزرگان روستا)
کریم تا حدی از ماجرا باخبر گشته بود ولی نه راه پیش داشت ونه راه پس ؛می دانست که بازی خورده است ولی راه دیگری نداشت وباید با بزرگان خانواده همراهی می کرد واز دیگر سو دلش هم پیش ربابه بود ؛آنها با هم بزرگ شده بودند وهمه محل می دانستند که از کوچکی ربابه به نام کریم بوده است .
کدخدا که از دور همه چیز را زیر نظر داشت و بر اوضاع مسلط بود می دانست هر جور که شده باید این وصلت سر بگیرد چون خودش هم منتفع می شد. به فکر چاره ای افتاد تا جلسه ای را با حضور روحانی محل،پدر ربابه ، کریم ،برادر ربابه ، خود کدخدا و چند ریش سفید دیگر در منزل خود بر قرار نماید.
کدخدا رابطه اش با پسرش هم بسیار تیره وتار شده بود و دیگر حتی جواب سلام او را هم نمی داد.ولی برای فرهاد چندان مهم نبود .او ذکر وفکرش تنها ربابه بود وبس.
کدخدا چند نفر از بستگان نزدیکش را قاصد کرده بود که با فرهاد حرف بزنند .
وعده و عیدهای بیشماری به او داده بود .
پسر عموی فرهاد:
پدرت قول داده زمین و باغ یا خانه در شهر برایت بخرد به شرطی که دست از ربابه بر داری .
ولی فرهاد به هیچ وجه کوتاه نمی آمد وعقل و دل را تنها به دلدار سپرده بود و دنیایش با ربابه رقم می خورد.
ربابه و فرهاد دیگر پا را هم از گلیم خود فراتر گذاشته بودند و از هر فرصتی در کنار دریا و یا باغ های شمال وجنوب محل برای دیدن هم استفاده می کردند.
و این را دیگر همه می دیدند و به خانواده ها اطلاع می دادند ولی برای دو عاشق ومعشوق حرف خانواده و مردم دیگر هیچ بها و ارزشی نداشت .انها عقل ودین باخته و دیوانه رویی بودند رها از زنجیرهای سنت .
فرهاد با احساس عاشقانه هایش را تقدیم ربابه می کرد و می گفت :
تش عشکت دل موش واترندن.
نه اوچش اودلن ری گپ سرندن*
دومعشوق در عالم زیبای خود بودند و دیگران در فکر برهم زدن این جهان زیبا .تا بوده چنین بوده و این ظلم افضل حاکم و تحول خواه محکوم به تقلید.
تیری دیگر از کمان کدخدا رها شد تا شاید بر سیبل عشق نشیند و آنرا متلاشی کند .
آن تیر ناکار جلسه با محوریت کدخدا و در منزل او بر پا گردید.
هرکسی توصیه و راهکاری برای برون رفت از یک مخمصه ی بزرگ ارائه نمود.
نخست روحانی محل:
به خیر و صلاح هر دو خانواده است که بچه هایشان را مجاب کنند تا همگی از این گرداب بیرون بیاییم وهرکسی پی کار خود برود.
-پدر کریم :
من برادرم را دوست دارم ونمی خواهم دختر باعث جدایی میان ما شود و امیدوارم که این مساله ختم به خیر گردد.
پدر ربابه :
ما همه سعی مان را کرده ایم که کسی از دست مان ناراحت نشود.به خصوص اینکه ما نمک پرورده ی کدخدا هستیم و دل آزرگی ایشان ناراحتی ماست .
ریش سفیدی از محل:
کریم بنده ی خدا کار و شغل خود را در بحرین رها کرده وبرای این ازدواج برگشته است درست نیست که اینگونه با او رفتار شود.”اگر خش نشد با نخش”کار را انجام دهید.
پس از صحبت های دیگران که هر کسی حرف ونظری داشت کدخدا عنان سخن را به دست گرفت وچنین گفت:
-هر دو خانواده هم و غم خود را بر حل مساله گذاشته اند و سعی خود را نموده اند.من با کل حسین موافقم کار از مدارا و تساهل گذشته است و باید به زور متوسل شد.
اوپیشنهاد داد که باید بساط عقد و عروسی بر پا گردد و دختر را در عمل انجام شده قراردهیم تا ناچار شود به برنامه ی خانواده اش تن بدهد.
به جز یک نفر کسی مخالف جمع و همراه ربابه وکریم نبود ؛او جسارت نمود ومیان جمع زبان باز کرد .
بهروز دوست و هم کلاسی فرهاد که زبان و بیان خوبی هم داشت وجوان برازنده ای از خانواده های نجیب روستا بود و باسفارش فرهاد به صورت طفیلی در آن جمع جا گرفته بود اجازه ای از بزرگان طلبید و اینگونه صحبتش را آغاز کرد.
سخنم تلخ است ولی گوش شنوا می خواهد و داروی تلخ دوای درد است
با عرض معذرت از همه ی بزرگان باید بگویم که ظاهرا مشکل اصلی ربابه است و فرهاد!
چرا حتی یک گفتگو و نشستی با این ها برگزار نمی کنید؟
چرا به حرف دل این دو جوان گوش نمی دهید؟
چرا ارزش وبهایی برای عشق و دلدادگی قائل نیستید؟
چرا به آنها احترام نمی گذارید؟
انها هم حرف دارند؛نظر دارند و انسانند.
بهروزمجلس را حسابی در قرق خود درآورده و سکوتی عجیب جمع را در بر گرفته بود و هیچ صدایی به جز حرف های منطقی او شنیده نمی شد.
آیا نمی شود خلاف آب شنا کرد؟
آیا نمی شود کاست ها و فاصله ی طبقاتی را نادیده گرفت ؟
آیا نمی شود سنت ها و باورهای پوچ را کنار گذاشت ؟
با اینکه همگی حرف های بهروز را قبول داشتند ولی کسی جرات همراهی و تایید سخنان او را نداشت .
کدخدا که داشت قافیه را بدجوری از بهروز می باخت باز سررشته ی کلام را در دست گرفت و با اخم وعتاب گفت:
آغا بهروز ما چند پیرهن از شما بیشتر پاره کرده ایم و همگی با تجربه تر هستیم .بگذار بزرگان در این مورد تصمیم بگیرند.
بهروز: من یک جمله ی دیگر می گویم و ختم کلام و والسلام .
آنچه شرط عقل وبلاغت بود منِ بی تجربه و خام گفتم خواه پند گیرید وخواه ملال.
بهروز بلند شد ؛از حضار رخصتی طلبید ومجلس را ترک کرد.
کدخدا سری تکان داد و گفت:
عجب جوانان سرکش وچموشی گرفتار آمده ایم ؛نسل ما حاضر نبود وجسارت نداشت حتی جلوی پدر ومادرش سری بلند کند و حرفی بزند جوانان امروز گستاخانه همه ی مرزها را در نوردیده اند و بزرگ و کوچکی حالی شان نیست .
جنگ سنت وتجدد خوبی میان بهروز و کدخدا در مجلس شکل گرفته بود که جو غالب با سنت بود ولی تجدد منطقی تر می نمود.
هرچند که متجددینی چون بهروز تنها می توانند فقط جرات وجسارت ابراز نظر داشته باشند ودر عمل پای عملشان لنگ است .
لیمرِ* سنت گاهی بلم* های تجدد را چون پیچانه* ای در هم می پیچاند که هیچ گلاّفی* قادر به تعمیرش نیست .
کدخدا جمع بندی کرد و با موافقت همگی قرار شد مراسم عقد و عروسی اجباری تا یک هفته ی دیگر برگزار گردد وختم مجلس را اعلام کرد.
**********
لیمر:گردباد و طوفانی دریایی
بلم:نوعی شناور کوچک دریایی
پیچانه:رخت خواب ملوانان
گلّاف:سازنده و تعمیر کننده ی لنج های سنتی
- نویسنده : عبدالرحیم کارگر نصیر بوشهر انلاین
Monday, 4 August , 2025