نصیربوشهر – اصغر ابراهیمی – هر دو در سراشیبی کوه بر روی چمنهای نمدار دراز کشیده بودند، انگشتان دو دست را در هم قفل و پشت سرشان قرار داده بودند تا هم حُکم بالش را داشته باشد و هم سرشان را از بدن بالاتر نگه دارد تا مناظر پائین دست را بهتر ببینند، از شانه […]
نصیربوشهر – اصغر ابراهیمی – هر دو در سراشیبی کوه بر روی چمنهای نمدار دراز کشیده بودند، انگشتان دو دست را در هم قفل و پشت سرشان قرار داده بودند تا هم حُکم بالش را داشته باشد و هم سرشان را از بدن بالاتر نگه دارد تا مناظر پائین دست را بهتر ببینند، از شانه تا نشیمنگاهشان بر روی فرشی از چمن قرار داشت، یکی پای چپ و دیگری پای راست را ستون پای دیگر کرده بودند، یکی وسط ساق پای راست بر روی زانوی ستون شده پای چپ و دیگری برعکس، به گونهای که کف پوتینهایشان به هم میرسید، کاملاً قرینه. ابرهای خاکستری تیره لکه لکه در آسمان دشت به آرامی در حال حرکت بودند، نمنم باران بصورت شبنم به سر و صورتشان میبارید، تشخیص اینکه این باران از کدام ابر است، کار راحتی نبود. یکی از این دو دوست زیر لب ترانهای لری میخواند.
“بارون بارون بارونَه هی بارون بارون بارونَه هی
دسِتِ بده دسِم، چش انتظارم هی
گُلِ باغ میتوو، چَش و چراغ می توو
گُلِ باغ میتوو، چَش و چراغ میتوو”
هماهنگ با ملودی ترانه، هر دو با کوبیدن کف پوتینهایشان به کف پوتین دیگری، ضربآهنگ قشنگی را میآفریدند. پائین دست، رودی مثل ماری عظیم الجثه از لابلای درهها خودش را به چمنزارهای سبز رسانده بود، اطراف رود گلههای گوسفندان در حال چرا بودند و آنسوتر، چند گاو بی خبر از همه عالم سرشان در انبوه سبزهها گم بود، گویی هیچگاه آسمانی که ارزش نگاه کردن داشته باشد برای این چهارپایان وجود نداشته است، همه چیز را در کف زمین میجویند. مَه نسبتاً غلیظی گهگاه این مناظر بدیع را از دیدگان آن دو سرباز میربود، کافی بود باد ملایمی بوزد و پوست صورتشان را نوازش کند و مَه پایین دست را به کناری بزند و تیغههای آفتاب، تن مارگونه رود را به تلألو وا دارد. صدای مبهم رود، دلینگ دلینگ زنگوله گوسفندان، شُرشُر آرام چشمه سارانی که در چند قدمیشان بود، و صدای بلبلان، شاهکاری از موسیقی طبیعت را رقم زده بود، ارکستری که نیاز به رهبر نداشت، همه اجزا در هماهنگی کامل با یکدیگر.
در دوردست اما، قله سبلان، با دامن چین چین سفید و قهوهای مغرورانه به همه اطراف مینگریست و همه این زیباییها را از خود می دانست. غرور و ادعایش هم کم بی راه نبود.
آندو به خط الرأس رسیده بودند، محلی به شکل زین اسب، از این نقطه هم پاسگاه را با پرچم بلندش میدیدند و هم آنسوی کوه را، هنگامی که در پاسگاه بودند، از هم میپرسیدند آنطرف کوه، آن پشت، چه خبر است؟ چه کسانی آنجا زندگی میکنند؟ و حالا که بر روی چمنها لم داده بودند، و چادر و آلاچیق و کومههای هر دو عشیره شاهسونها را در دو طرف دشت میدیدند پاسخ سؤالشان را گرفته بودند.
زد و خوردی بین دو جوان از دو عشیره شاهسون بر سر چراگاه باعث بروز کدورت بین دو عشیره و عرض شکایت به پاسگاه شده بود، دعوا نه آنچنان ریشهدار و بغرنج بود که نیاز به محکمه داشته باشد و نه آنچنان ساده که دو عشیره خودشان با هم صلاح آیند و کار را فیصله دهند، لذا فرمانده پاسگاه را که هم تبارشان بود بین خودشان قاضی کرده بودند و حُکم او را به جان خریده بودند.
محسن وپیمان، دو جوان، یکی از کرمانشاه و دیگری از دیار جنوب، بعد از گذران دوره آموزشی حالا هم پیمان شده بودند و در پاسگاهی در دامنههای سرسبز و خرم سبلان در میان ایل شاهسون سرباز بودند، جاذبهای عجیب این دو جوان را باهم یکدل و صمیمی کرده بود، تمام نیروی پاسگاه به پانزده نفر ختم میشد، ده سرباز، سه گروهبان و فرمانده پاسگاه و جانشینش. یک جیب قدیمی هم وسیله رفت و آمد و گشتزنی اهالی پاسگاه بود. پاسگاه در دامنه کوه قرار داشت، با محوطهای حدود یک هکتار، با دیوارههای سنگی با ستونهای قطور که دیوارههای هلالی نیمدایره و نرده های آهنی آبی رنگ را به فاصله دو متر دومتر از هم جدا میکرد. دروازه بزرگ و همیشه باز پاسگاه، جاده خاکی عریض را به سمت ساختمان تمام سنگ پاسگاه هدایت میکرد. کنارههای داخلی دیوار پاسگاه را سربازان تبدیل به باغچه کرده بودند، سیب، بادام و انگور و پای درختان سبزیجات معطر کوهستانی، گل گاوزبان و کاکوتی و نعناع و ریحان. وسط حیات پاسگاه میله آهنی و بلند پرچم کشور در سکوی استوانهای سیمانی که به رنگ سفید رنگآمیزی شده بود خودنمایی میکرد. بادی ملایم همیشه آن منطقه را نوازش میکرد، لذا صدای تق و تق اهتزاز پرچم و برخورد طناب پرچم با میله فلزی در هم میآمیخت و همیشه به گوش میرسید.
ساختمان پاسگاه در انتهای محوطه قرار داشت، پشت به کوهستان و روبه دشت. درب بزرگ اصلی ساختمان به سالنی بزرگ باز میشد، سمت چپ یک اطاق به عنوان دفتر فرمانده و اطاقی بزرگ در سمت راست سالن برای افسران و جانشین فرمانده، یک آشپزخانه و آبدرخانه نیز در گوشهای دیگر با چند میز و صندلی فلزی تاشو مارک ارج خودنمایی میکرد. داخل سالن اصلی، کنار اطاق فرمانده نیز یک میز نسبتا بزرگ با کفی چوبی قهوهای رنگ با صندلی از همانهایی که در سالن غذاخوری بود قرار داشت و یک کهنهسرباز به عنوان دفتردار پشت این میز انجام وظیفه میکرد. تقسیم کار و مسئولیت سربازان و زمانبندی پاسداری و نگهبانی و گشتزنی نیز با درجهداران و جانشین فرمانده پاسگاه بود. سربازخانه و محل استراحت سربازان در سالنی بزرگ در طبقه دوم قرار داشت که محل ورود به آن از طریق راه پله سنگی در پس پاسگاه بود. بین دیواره پشتی و ساختمان پاسگاه چیزی حدود چهار متر فاصله بود که ساختمان دستشویی و حمام سربازان در گوشه سمت کوه واقع شده بود. پاسگاه فقط یک برج فلزی نگهابانی داشت در کنار دروازه اصلی. مراسم صبحگاه هر روزه با نظم خاصی با حضور تمام پرسنل پاسگاه برگزار میشد. تمام سربازان و همچنین پرسنل کادر پاسگاه از وضعیتشان در آن موقعیت راضی بودند، ارتباط خوب فرمانده و همکارانش با مردم منطقه و عشایر شاهسون مزید بر علت رضایت آنان بود، علاوه بر این دست و دلبازی شاهسونان روزگار را بر پاسگاه نشینان خوش کرده بود.
محسن و پیمان شاهد حضور دو خان از دو عشیره شاهسون نزد فرمانده پاسگاه بودند و تا حدودی در جریان ماجرا قرار گرفته بودند، میدانستند که ظاهر قضیه دعوای دو جوان بر سر زمان چرای گوسفندان در دشت بزرگ آنسوی خط الرأس زین اسبی است ولی با توجه به پچپچ آن دو جوان ایلاتی، این دو دوست سرباز تا حدودی به اصل ماجرا پی برده بودند. فرمانده نیز پس از گوش دادن به شکایتهای دوستانه دو بزرگ ایل حکمی دوستانه تر و البته حکیمانه صادر کرده بود:
– گلههای دو عشیره، به نوبت و یک روز در میان از دشت جهت چرا استفاده میکنند، حکم از پس فردا اجرا میشود و تا آن روز، هیچ کدام حق چراندن گلههایشان را در منطقه مورد مناقشه نخواهند داشت، دو سرباز از همین فردا به مدت ده روز برای حسن اجرای حکم در منطقه مستقر خواهند شد، دو عشیره موظفند چادری مناسب با امکانت خواب و استراحت به همراه غذای روزانه برای این دو سرباز مهیا کنند.
پس از قرائت حکم، فرمانده دو بزرگ ایل را کناری کشیده و در گوشی صحبتی با آنان کرد، گویی اصل اختلاف را نیز فرمانده میدانست و آن دو بزرگ ایل نیز به نشان رضایت سر تکان میدادند و چشم چشم گویان دست فرمانده را میفشردند.
فرمانده افراد ایل را تا دروازه پاسگاه بدرقه کرد و هنگام بازگشت به اطاقش با محسن و پیمان روبرو شد، نگاهی خیره به آن دو انداخت دستی در جیب داشت و با انگشت سبابه و اشاره دست دیگر، سبیلهای پر پشت و زرد مایل به قهوهای رنگش را از زیر بینی تا گوشه بالایی لبانش ماساژ میداد، مکثی کرد و به دو سرباز گفت دقایقی دیگر نزدش بروند.
محسن و پیمان با توجه به رابطه خوبی که با فرمانده داشتند و همچنین سابقه نسبتاً طولانی خدمت، حدس زده بودند که این مأموریت به عنوان پاداشی برای آنان در نظر گرفته شده است. در دیدارشان، فرمانده پس از شرح ماجرا و خواندن حکم، به آنان گفت فردا صبح زود بایستی از گردنه سمت چپ پاسگاه بالا رفته به خط الرأس زیناسبی برسید، از آنجا چادر و کومههای شاهسونها را در دو طرف دشت خواهید دید، به سمت چادرهای سمت راست بروید، خسروبیگ را که اینجا دیده و میشناسید، سفارشتان را به ایشان کردهام، منتظرتان است، ده روز آنجا خواهید ماند و مراقب اوضاع خواهید بود، نگران چیزی نباشید، آنها خودشان میدانند که چه بهشان گفتهام، حضور شما فقط ضمانت اجرا است، مراقب خودتان باشید، زیاد با آنها قاطی نشوید و بعد از ده روز برگردید، سپردهام دو کوله برایتان آماده کنند و هرچه را نیاز دارید در کولهها بگذارند، بیش از خودتان مراقب اسلحه هایتان باشید، سرباز بدون تفنگ که نمیشود، میشود؟ دو سرباز به رسم احترام و تایید، پاهایشان را محکم به هم کوبیدند و هم زمان انگشتان به هم چسپیده دست راستشان را عین فنر به سرعت تا بالای لاله گوش بردند.
اکنون نصف راه را پیموده بودند، آن هم نصف سربالایی راه.
– میگم محسن، چادرهای سمت راست را میبینی، فکر کنم اون بزرگه چادر خسروبیگ باشه.
– بله پیمان جان، حالا میریم پیداش میکنیم. من که فکر نمیکنم دعوا بر سر چراگاه باشه، این همه چمنزار و چراگاه، ده برابر گلههای اینها را جواب میده، من فکر میکنم دعوا عشق و عاشقی باشه، به هر صورت جای خوبی مأمور شدیم، ببینیم خدا چه میخواد.
– خب، راه بیفتیم بریم پائین ببینیم چه قسمت میشه.
هر دو برخاستند و بعد از تکاندن پشت همدیگر، با وجود خیس شدن پشتشان، کولهها را به دوش کشیدند و اسلحههایشان را حائل جوار کوله کردند و از مسیر پاکوب میان چمنزار به سمت راست سرازیر شدند. اینقدر مسیر زیبا و با صفا بود که دلشان نمیخواست به این زودی به مقصد برسند، گویی در یک چشم به هم زدن کنار چادرها رسیده بودند و خسرو بیگ با یکی از جوانهایی که در پاسگاه دیده بودند به استقبالشان ایستاده بودند، و چند قدم عقبتر دخترکی هفده، هجده ساله، با چشمانی درشت در زیر ابروانی باریک و بلند، کمان ابرو را گویی خطاطی چیره دست نقاشی کرده باشد، دو مرز بالایی و پایینی ابروان دخترک با شیبی ملایم به هم نزدیک میشدند و درست همراستا و همتراز با مردمک آبی رنگ چشمان این دو خط در هم میآمیختند و هندسهای بینظیر به رخ میکشیدند، بر گیسوان طلایی رنگ و پر پشت و موج دارش شالی نازک توری مانند رنگارنگ با رنگ غالب آبی با پولکهای درخشان خودنمایی میکرد، لباسش که هندسه اندام را پنهان نمیکرد، به رسم زنان شاهسون در قسمت پائین تنه پر از چین و چند لایه بود با رنگین کمانی از الوان چشمنواز . قد و قامتی موزون با ترکیب چهره که نشان از اصالت نژادی او میداد، نفوذ نگاه دخترک رعشهای ناخواسته در درون دو سرباز جوان انداخت، تا حدی که جوان همراه خسروبیگ را متوجه حضور دخترک نمود، جوان ایلاتی از نیمتنه چرخشی کرد و با اشاره دست به دختر، فرمان به اندرون رفتن صادر نمود و دختر از نظر پنهان شد.
پس از خوشآمد گویی، خسرو بیگ جوان را جهت نشان دادن محل اقامت همراه دو سرباز کرد، چادری گرد تقریباً نیم کره ، جادار، در میانه دشت و تقریباً در ارتفاع مشرف بر دشت که از آنجا محل اطراق هر دو عشیره قابل رؤیت بود. جوان با دو سرباز وارد چادر شد و پس از نشان دادن اسباب وسائل و رخت خواب بنا به اصرار محسن قدری پیش دو سرباز نشست، و پیمان نیز از فلاکس چای با سه استکان چای خوش رنگ از خودشان پذیرایی کرد.
– آقا ارسلان من محسنم، اهل کرمانشاه و این دوستمان نیز پیمان است اهل بوشهر، بگو بدانیم، قضیه دعوا تو با اون یکی جوان چیست؟ اینجا که تا دلت بخواهد چراگاه و علوفه دارید، دعوا بایستی بر سر چیز دیگری باشد.
– چیزی نیست، همیشه این بگو مگوها داریم، شما خودتان را اذیت نکنید.
پیمان که بیشتر از محسن حس کنجکاویش برانگیخته شده بود و بوهایی هم از دلیل نزاع دو جوان برده بود، وارد بحث شد و پرسید:
– گمون کنم مسئله بر سر عشق و عاشقی و خواستگاری و ازدواج باشد، درسته آقا ارسلان؟
(ادامه دارد)
- منبع خبر : نصیر بوشهر
Friday, 4 October , 2024