نصیربوشهر – اصغر ابراهیمی – این راه حل چنان قوت قلبی به پیمان داده بود که زودتر از موعد مقرر به راه افتاد، حتی سری به چادرشان هم نزد که نکند محسن با او همراه شود. از قضا کسی هم سر راهش قرار نگرفت و این بار گذر زمان بسیار شتابان بود، در چشم به […]

نصیربوشهر – اصغر ابراهیمی – این راه حل چنان قوت قلبی به پیمان داده بود که زودتر از موعد مقرر به راه افتاد، حتی سری به چادرشان هم نزد که نکند محسن با او همراه شود. از قضا کسی هم سر راهش قرار نگرفت و این بار گذر زمان بسیار شتابان بود، در چشم به هم زدنی، بر فراز تپه و زیر تک درختی که نازخاتون به او نشان داده بود رسیده بود، جایی که هر دو سوی تپه را می‌دید، سمت راستش در فاصله نه چندان دوری چادرها و کومه‌های عشیره خسروبیگ، و انتهای دشت، عشیره همسایه، آن وسط هم چادر تک و تنهای خودشان، پیمان به راحتی محسن را در کنار چادر می‌دید و همچنین ارسلان را که داشت به او نزدیک می‌شد. پیمان نگاهی به سوی دیگر تپه انداخت، چمن‌زار و گلستانی بی‌نظیر، گله‌ای که نه غم آب داشتند و نه غم علوفه، بی خود نبود که شیر و لبنیات و گوشت ایل آنچنان معطر است. نازخاتون هم‌چون گلی در میان گل‌های رنگارنگ دشت به چشمان پیمان متفاوت می‌نمود رعنا و خرامان.

پیمان که با دیدن ارسلان که نزد محسن بود خیالش از همه بابت آسوده گشته بود، از فراز تپه به سمت گله و دلبر سرازیر گشت. نازخاتون در هدایت گله هیچ از یک مرد عشیره کم نداشت، حتی هی هی دخترانه‌اش را گوسفندان بیشتر خوش داشتند و سگ گله هم که دست‌کمی از یک گرگ نداشت این موضوع را دریافته بود و نیازی به رفتن به عقبه گله نمی‌دید و در کنار نازخاتون حرکت می‌کرد و دمش را به نشانه رضایت خاطر علم کرده و با آهنگ موزونی به چپ و راست می‌چرخاند. اما نازخاتون، که گله را برای نوشیدن آب به کناره رود برده بود، مرتب نگاهش به سمت تپه بود و به محض دیدن پیمان که شتابان به سمت پائین تپه می‌دوید با دو دستش چوب دستی‌اش را بالای سرش بطور افقی به حرکت درآورد گویی دارد رقص چوب می‌کند. سگ گله نیز تا متوجه پیمان شد به سرعت به سمتش دوید که این کار سگ ابتدا باعث ترس پیمان شد ولی با دیدن خونسردی نازخاتون دریافت که سگ به نیابت نازخاتون به استقبالش شتافته، خود نازخاتون نیز چیزی بین دویدن و راه رفتن به سمت او می‌آمد. سگ همین که به پیمان رسید، گویی سال‌هاست او را می‌شناسد، به رسم ابراز وفاداری و محبت چندین بار به دور پیمان چرخید و سپس چندین قدم جلوتر به سمت نازخاتون به راه افتاد.

دو دلداده به هم رسیده بودند اما شرم و حیا اجازه نمی‌داد فاصله کمتر از یک متر شود.

ساحل رود در آن قسمت زیبا بود، چمن‌ تا لبه آب پیشروی کرده بود و تخته‌سنگ‌هایی مناسب برای نشستن و پا را برهنه به آب سپردن راحت‌ترین کار بود. پیمان و نازخاتون نیز بدون اینکه پیشنهاد این کار را به هم دهند، دقیقا همین کار را کردند، دو تخته‌سنگ کنار هم، فاصله مناسب، به حدی که انگشتان پاهای دو نگار گاهی اوقات خواسته یا ناخواسته در زیر شفافی و زلالی آب همدیگر را لمس می‌کردند. با برخورد پاها به هم، هر دو هم‌زمان نگاهشان از پاها که در زیر سطح آب جاری رود که از کناره‌های تخته‌سنگ با موج‌های گره خورده ساق پاها را قلقلک می‌داد و جلوه خاصی داشت به چشمان همدیگر کشیده شد.

قبل از وصال کنار رود، هزاران مورد در ذهن پیمان و شاید هم نازخاتون برای گفتگو وجود داشت که، ولی اکنون، هر چه ذهن خود را جستجو می‌کردند، هیچ هیچ، فقط دلهره که نکند طرف مقابل بگوید چرا ساکتی؟ عجب ذهن آدمی اینگونه سربزنگاه آدمی را قال می‌گذارد.

یک لحظه نازخاتون متوجه شد که گوسفندان کنارشان نیستند و حتی سگ گله هم پیدایش نیست، دشت پهناور این‌سوی محله و آن دو تنها در هوای گرگ و میش کوهستان. تنها گفتگویی که به عشیره مرتبط بود و در دقایق آخر بین آنها صورت گرفت، بحث جدال بین ارسلان، برادر نازخاتون و اسفندیار برادر مریم خاتون بود و اینکه در واقع نزاع بر سر چراگاه نبوده بلکه اصل ماجرا خواستگاری بوده و مخالفت ارسلان با این وصلت.

خورشید بساطش را کامل جمع کرده بود و ستارگان یکی یکی همانند در آسمان ظاهر می‌شدند، دیر شده بود و آن دو بایستی هر چه سریعتر به محل می‌رسیدند وگر نه دل‌نگرانی اهل ایل مشکل ساز می‌شد، روبه چادرها به راه افتادند که ناگهان صدای شیهه اسبی از پشت سر هر دو را تا مرز غش کردن پیش‌برد، روی برگرداند، اسفندیار سوار بر اسب، و لگام اسب که بر روی دو پا ایستاده بود وحشتی بزرگ در دل هر دو انداخت. اسفندیار بدون اینکه کلامی بر زبان براند، ابتدا با دست پیمان را به کناری هُل داد و سپس با چابکی تمام نازخاتون را از زمین ربود و بر ترک اسبش نشاند و به سرعت سمت ایل تاخت…

شب رفت و آمدهای زیادی بین دو عشیره صورت گرفت و از نحوه رفت و آمدها و فضای حاکم بر ایل مشخص بود شرایط خوشایندی حاکم نیست. در چادر، دو دوست ماجراهای زیادی برای بازگو کردن و تعریف داشتند، محسن می‌گفت که ارسلان ماجرای عشق نافرجام اسفندیاربا خواهرش را تعریف کرده و اینکه گرچه نازخاتون رضایت به ازدواج با اسفندیار را ندارد ولی ممکن است عنقریب به توافق برسند. محسن می‌گفت خانواده دو طرف قدری نگران حضور پیمان هستند و احتمال ایجاد وابستگی و علاقه‌ای بین پیمان و نازخاتون، لذا او درخواست کرده است اگر موردی نیست، چون صلح و آشتی بین دو عشیره برقرار است، آنها می‌توانند به پاسگاه برگردند و برای شرکت در مراسم و جشن عروسی به اتفاق فرمانده مجدداً به ایل تشریف بیاورند.

این گفته‌ها و نقل قول محسن از ارسلان، و اتفاقی که ساعاتی پیش در چراگاه اتفاق افتاده بود، نگرانی زیادی در دل پیمان ایجاد کرد، به هر ترتیب هر دو به رخت‌خواب رفتند تا فردا صبح آماده برگشت و عزیمت به پاسگاه شوند.

 

– آهی گلدی، آهی گلدی، آهی گلدی.

هوا هنوز روشن نشده بود و از آسمان مشخص بود به زودی خورشید پرتوهای طلایی‌اش را نثار زمینیان خواهد کرد. فریاد آهی گلدی به معنی خرس آمده، همراه با پارس شدید سگان، تمام عشایر ایل را از خواب بیدار کرده بود.

هیاهوی مردان و فریاد آهی گلدی، آهی گلدی، محسن و پیمان را هم از خواب بیدار کرد، آن دو سراسیمه از چادر بیرون زدند. در نزدیکی چادر آنان خرسی قهوه‌ای رنگ بزرگ و عصبانی در محاصره سگان ایل قرار داشت و از فرط عصبانیت بر روی دو پا ایستاده بود و دستانش را در هوا بالا پائین می‌کرد، گرچه سگان با فاصله در حلقه دایره‌ای گارد حمله گرفته بودند ولی جرأت زیاد نزدیک شدن به خرس را هم نداشتند. چند مرد نیز با چوب دستی و بیل با فاصله زیاد فقط هیاهو می‌کردند و فریاد خرس آمده، خرس آمده سر می‌دادند. محسن متعجب بود که چرا مردان ایل تفنگ ندارند، آیا واقعا نداشتند یا نمی‌خواستند در حضور این دو سرباز تفنگشان را آشکار کنند و به فکر مشکلات بعدی و احتمال صدور فرمان خلع سلاح بودند، چون حتم داشتند اگر سربازان در دست آنان تفنگ ببینند در گزارششان منعکس خواهد شد و ماجراهای بعدی را به دنبال خواهد داشت.

علی ایحاله، محسن و پیمان سراسیمه به چادر برگشتند و لباس سربازی بر تن کرده و تفنگ را مسلح کردند، تفنگ پیمان مشکلی داشت که آن را غیر قابل استفاده کرده بود، لذا فقط تفنگ ژه سه محسن می‌ماند، محسن با خود می‌اندیشید، من تا کنون حتی سر یک مرغ را هم نبریده‌ام و به غیر از سیبل و نشان میدان مشق تیر اندازی به سمت هیچ جانداری شلیک نکرده‌ام، وانگهی، این خرس هم که به کسی آسیب نرسانده که مستحق مرگ باشد، پس چرا من او را به قتل برسانم. به همراه دو سرباز هر کدام دو خشاب بود، یکی با فشنگ‌های جنگی و دیگری مشقی، این افکار محسن را واداشت تفنگش را با خشاب مشقی مسلح کند، بی خطر و در عین حال صدای بیشتر . محسن گلنگدن را کشید و دو تایی از چادر بیرون زدند، خرس در حلقه محاصره و با صدای پارس لاینقطع سگ‌ها عصبانی تر شده بود، نه فرار می‌کرد و نه به کسی حمله‌ور می‌شد، محسن با رعایت احتیاط با فاصله مطمئن از خرس ایستاد و پیمان هم پشت سر او، محسن تفنگ را مایل بالای سر خرس ولی رو به آسمان گرفت و با اطمینان خاطر ماشه اسلحه را فشرد. صدای شلیک ژه سه مهیب بود و در دشت پژواک زیادی داشت و تا چندین ثانیه گوش‌ها را به سوت کشیدن واداشت، سگ‌ها و حتی خرس گویی با این سناریو آشنا بودند، سگ‌ها معبری برای گذر خرس باز کردند و خرس نیز بدون شتاب و حتی بدون نگرانی، به سمت دره‌ای در دل کوهستان حرکت کرد، محسن نیز با فاصله پشت سر خرس به راه افتاد و عشایر و پیمان نیز پشت سر محسن. خرس معلوم نبود به دنبال چه چیزی به دشت و محل اطراق عشایر آمده بود، با ورود به دره و رسیدن به دامن کوه نگاهی به پشت سر انداخت و متوجه تعقیب انسان‌ها گردید و این بار با سرعت و مهارت از لابلای سنگ‌ها راه صعود از کوه را پیش گرفت، عشایر که اطلاعی از مشقی بودن فشنگ‌ها نداشتند از محسن خواستند به سمت خرس شلیک کند و محسن نیز با علم به بی خطر بودن فشنگ ها چندین بار به سمت خرس گریزان شلیک کرد، این بار چون شلیک در مجاورت کوهستان بود صدای فشنگ مشقی مهیب‌تر و پژواک آن میرایی کمتری داشت.

هنگامی که افراد در کوهستان به دنبال خرس بودند، صدای شلیک خفیفی نیز از سمت چادرها به گوش رسید که با توجه به حمله خرس و شلیک‌های محسن، باعث تعجب چندانی نگردید ولی ولی ولی همین صدای خفیف، در وجود و دل پیمان عین انفجار بمبی وحشت ایجاد کرد…

محسن و بقیه تا بخشی از مسیر به تعقیب و گریز ادامه دادند و پس از اطمینان از اینکه خرس منطقه را کامل ترک کرده، راه بازگشت به دشت را پیش گرفتند.

هنوز دشت به آرامش کامل نرسیده بود که چند مرد تابوتی بر دوش و زنانی مویه کنان از میان چادرها و کومه‌های عشیره خسرو بیگ بیرون آمدند…

چند روز از آخرین روز اقامت دو سرباز در میان عشایر می‌گذرد، گویی سبلان دستور داده، ای آسمان، ابرهایت را بگو دشت را از اشک من سیراب سازند.

روز آخر ماه و نوبت تمیزکاری اسلحه‌ها رسیده. گر چه بارندگی کماکان ادامه دارد ولی محسن به همراه فرمانده با جیب پاسگاه به گشت‌زنی رفته‌اند، هنگام بازگشت همین که جیب از دروازه وارد محوطه پاسگاه شد، صدای شلیکی به هوا خاست و انبوهی گنجشک که لابلای شاخ و برگ درختان محوطه پاسگاه پناه گرفته بودند همگی به یک سوی به پرواز درآمدند، گویی پرندگان این بار از سبلان این کوه مقدس و مأمن‌گاه زرتشت مأموریت یافته‌اند روح آن سرباز عاشق را، روح نا آرام پیمان جوان را جهت آرامش ابدی به سوی روح محبوبش مشایعت کنند. قطرات باران دشت از آن روز، به مثابه اشک ساوالان راوی عشق نافرجام دو جوان است و در گوش زمین نجوا می‌کنند ای زمین آنان را گرامی دار.

پایان.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر