از خراسان بزرگ تا حجاز، از حجاز تا شام، از شام تا اسکندریه و از قاهره تا بصره و از اهواز تا فارس و اصفهان و یزد، گویی ناصر خسرو عقوبت خود را در چهل سال باده گساری و کامیاری در سیاحی و جهانگردی می بیند، عجب عقوبت خوش فرجامی داشته این ناصر خان. حاج […]
از خراسان بزرگ تا حجاز، از حجاز تا شام، از شام تا اسکندریه و از قاهره تا بصره و از اهواز تا فارس و اصفهان و یزد، گویی ناصر خسرو عقوبت خود را در چهل سال باده گساری و کامیاری در سیاحی و جهانگردی می بیند، عجب عقوبت خوش فرجامی داشته این ناصر خان. حاج ناصر می گوید در سن چهل سالگی شبی در خواب پیری او را نهیب سر می دهد:
– چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر بهوش باشی بهتر.
– حکما، چیزی بهتر از این نتوانستند ساخت که اندوه دنیا ببرد.
– حکیم نتوان گفتن کسی که مردم را به بیهشی و بی خردی رهنمون باشد. چیزی باید که خرد و هوش بیفزاید.
– من از کجا آرم؟
پیر به سمت قبله اشارت می کند و ناصر خسرو را گوید:
– عاقبت جوینده یابنده است.
ناصر خسرو گوید از آن شب دچار انقلاب فکری شد، از شراب و طعام و همه لذائذ شرعی و غیر شرعی دست شست و راه سفر حج پیش گرفت و سالیان متمادی شرق و غرب عالم را سیاحت نمود.
ای کاش همه میگساران و از دنیا بی خبران همانند ناصر خان متمول زاده بودند و توبه ای چنین خوشگوار، که حکماً از باده گساری شرینتر و خوشتر است پیشه می کردند.
از دوشنبه با خودرویی خوش زین و بلند رکاب، به اصرار بنده، و بنا به سنت خود ناصر خسرو در نادیده نگذاشتن آبادی ها و بلاد فی سبیل، راهی مسقط الراس او بودیم، قبادیان شهر یا بهتر بگویم قریه ایی در جنوب باختر تاجیکستان.
همراه و بلدی داشتیم تاجیک و خوش لهجه و خوش بیان، به راستی که این خراسان بزرگ ادیب پرور است و حکیم سخن در زبان آفرین. از رودکی گرفته تا فردوسی و از پیر هرات گرفته تا مولای بلخی. این بلد نیز در سخنوری بهره ایی بس والا داشت. از همان آغاز راه شروع به سخن رانی کرد که ما اصلاً متوجه طویلی راه نگشتیم.
– حالا چرا قبادیان؟
– به بزرگداشت حکیم ناصرخسرو قبادیانی.
دوشنبه شهری زیباست و برعکس اصفهان بر هامون ننهاده، با مردمانی شاعر مسلک و سخندان، بعد از ظهری در خیابان اصلی شهر یعنی خیابان رودکی که خیابانی بسیار زیبا است و از دو طرف چناران بلندی بر آن سایه افکنده و آدمی را یاد چهار باغ اصفهان و ولیعصر تهران می اندازد، در چایخانه و رستوران تاریخی راحت، مشغول صرف چای کبود بودیم، تاجیکان چای سبز را چای کبود می گویند و بجای استکان در پیاله می نوشند، خیابان رودکی مهمترین خیابان شهر دوشنبه است و ساختمان های مهم اداری و تجاری و مهمانخانه ها و پارک ها و دانشگاه های متعددی در این خیابان واقع اند، پیکره رودکی و امیر شاه اسماعیل سامانی نیز در همین خیابان برافراشته شده اند. چایخانه ای بزرگ و زیبا در دو طبقه که شباهتی نیز به بنای عالی قاپو دارد به نام چایخانه راحت در این خیابان ساخته شده که قدمتی زیاد دارد. قهوه چی این چایخانه با لهجه شیرین پارسی میانه از ما پرسید:
– از ایران آمده اید ای هم وطنان، در دیار ما کجا را دیدن کرده اید؟
گفتیم اماکن تاریخی و بناها و مدرسه ها و مکتب خانه ها و قس علی هذا. گفت:
– دُوشنبه را نمی گویم برون از آن را بگوی. خجند و قرغان تپه و بشکنگاش و قبادیان و … را می گویم.
گفتیم نه خیر فقط جاده خجند را تا مسافتی پیموده ایم جاده ای پر پیچ و خم که دل کوهستان های پامیر را می شکافد کوهایی که از فرط بلندی میان تاجیکان به آسمانبوس شهرت دارد، چیزی شبیه جاده چالوس خودمان.
این توصیه قهوه چی ما را ترغیب نمود راهی قبادیان شویم
البته دیداری که در سفارتخانه با دکتر علی اصغر شعردوست سفیر ایران در تاجیکستان داشتیم نیز مزید بر علت شد، آقای دکتر شعر دوست که واقعاً نام فامیل با مسمّایی دارند، ایشان به تمام معنی شعر دوست هستند، ایشان ما را با شعرای قدیم و جدید، باستانی و معاصر تاجیکستان آشنا نمود از رودکی گفت و فردوسی و صدرالدین عینی و ناصر خسرو، و ما را به دیدن مسقط الراس این آخری ترغیب و تشویق نمود، کتاب دیوان صدرالدین عینی را نیز به ما هدیه داد که توسط بخش فرهنگی سفارت ترجمه شده بود. البته می دانید زبان تاجیکان پارسی است ولی در زمانی که در سیطره روس ها بودند، خط شان سیرلیک شده، خطی با حروف زبان روسی، فارسی را با حروف روسی می نویسند، لذا هر کس فقط الفبای زبان روسی بداند می تواند امر مهم ترجمه نوشتار تاجیکی به فارسی به انجام رساند.
باری بلد و همراه همان در راه قبادیان از حسن انتخابمان خوشش آمد و در مدح ناصرخسرو و زادگاهش بسیار سخن راند که هر شنونده ای اگر حتی از محتویات سخنانش هم خوشش نمی آمد، از لهجه شیرینش و اشعاری که مرتبط با موضوع سخنانش انتخاب می کرد و از بر می خواند، پر حرفی اش را تحمل می کرد.
جاده دوشنبه به قبادیان جاده ای زیبا ولی بی اندازه پر از دست انداز و چاله چوله بود و در برخی جاها ناچار از نهرهای پر آب رد می شدیم. باغات پر بار انار و گردو و سیب و مزارعه گندم و جو چشم را نوازش میدهد.
آمودریا، یا همان جیحون مدت ها بود که در ذهن می گفتم این نام دریا است یا رودخانه؟ اگر رودخانه است چرا آمو دریا؟ بله واقعا که رودی است دریا مانند.
در طول مسیر، برخی جاها جاده نیمه آسفالت نیمه خاکی بود و چندین بار بایستی با مرکب خود سینه به آب می زدیم و از نهرهای پر آبی که به آمو دریا سرازیر می شدند عبور می کردیم. راهنمایمان به این قسمت از مسیر که رسیدیم با صدایی خوش آوازی دلنشین سر داد:
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی
ما سراپا گوش بودیم، تا اینکه خودرومان در هنگام عبور از نهری بزرگ به پت پت افتاد ولی راننده با مهارت ماشین را عبور داد. راهنما به شوخی گفت:
– وقتی خنگ امیر نصر سامانی تا میان به آب زده، خوب این پاره آهن باید تا سینه به آب زند. هیچ شما می دانید حکیم رودکی چرا این شعر را سروده؟
و بلافاصله بدون رخصت دادن به ما که پاسخش دهیم، چه اگر فرصت هم می داد یا نمی دانستیم یا حضور ذهن نداشتیم، خود رشته کلام را بدست گرفت و به شیوایی خود نظامی عروضی داستان ماندگاری طولانی مدت امیر نصر سامانی در بادغیس خراسان که منطقه خوش آب هوایی بوده است و دلتنگی سپاهیانش به بخارا را برایمان تعریف کرد و چگونگی سروده شدن این قطعه و سراسیمه راهی شدن امیر سامانی سوی بخارا را بازگو کرد.
قدری از ظهر گذشته بود که به شهر قُرغان تپه رسیدیم، قُرغان تپه مرکز ولایت ختلان است، شهر زیبا با مردمانی خوش صورت و سیرت. ناهار را در یک غذاخوری کوچک صرف کردیم که عبارت بود از یک کاسه بزرگ سوپ دنبه که به سبک تاجیکان نان را در آن تلیت کردیم، اگر چند پیاله چای کبود پشتش نمی نوشیدیم، معلوم نبود که با انسداد رگ هایمان چه باید می کردیم.
شهر قُرغان تپه را فقط از درون ماشین دیدن کردیم و بدون فوت وقت راهی مقصد اصلی رهسپار شدیم. به محض خروج از شهر، بلد خوش زبان، مجدداً زبان گشود چه داستانها که تعریف نکرد، از عشق و عاشقیش گفت و از بی وفایی معشوقه اش و شعر خواند و شعر.
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
– شما می دانید چرا حافظ سمرقند و بخارا را به خال هندوی ترک شیرازی بخشید؟ برایتان می گویم، اول آنکه حافظ در جهان چیزی بهتر از این دو ولایت سراغ نداشت که به آن دختر ببخشد، دوّیم اینکه آن دخترک از همین دیار فرارودان(منطقه بین جیحون و سیحون را فرارودان یا ماوراء النهر گویند) بوده که به شیراز رحل اقامت کرده است.
– حالا تو بگو کدام شعر از شعرای پارسی گوی بیشتر به دلت نشسته است؟
– می دانید، همه شعرا به نحوی حال ما را بازگو کرده اند ولی اگر می خواستم شعری برای آن دخترک بی وفا، معشوقه ام را می گویم، بسرایم بعد از اینکه می گفتم اول آن کس که خریدار شدش من بودم باعث گرمی بازار شدش من بودم این شعر وحشی بافقی بعد از جدایی را برایش می سرودم:
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوهٔ یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم
– گرچه من آدم کینه توزی نیستم و اینها را بخاطر شما و دل خودم گفتم، ولیک، بله حقش بود که ولش کنم دیگر.
به قبادیان رسیده بودیم و متعجب از حضور ذهن و خوش ذوقی جناب بلد و حسن انتخاب سفیر کبیر، دکتر شعردوست که ایشان را با ما راهی کرد. قبادیان شهری کوچک در نزدیکی سرحداد تاجیکستان و افغانستان و ازبکستان است. بلد مستقیم ما را به مسجد جامع شهر برد، مسجد جامع در کوچه ای خاکی مشرف به یک درّه سرسبز واقع بود. مسجدی قدیمی با نمای چوبی و سقف شیروانی رنگ و رو رفته، حیاطی بزرگ سنگفرش شده با حوضی پر از آب که وضوخانه نیز محسوب می شد، دور تا دور این حوض کانالی بود که سر ریز آب را از وسط حیاط به بیرون هدایت می نمود. تراسی به ارتفاع تقریبی نیم متر تماماً از جنس چوب که بسیار پوسیده می نمود. پیری که به سبک دراویش لباسی سپید و بلند بر تن، با ریشی بلند و سپیدتر از پیراهنش رو به قبله مشغول راز نیاز با پروردگارش بود. با ورود ما چند سگ که جلو درب بزرگ مسجد جلو آفتاب لم داده بودند برخواستند و کمی دورتر نظاره گر ما شدند. پیر مرد که متولی مسجد بود متوجه ورود ما به شبستان مسجد شد، بدون اینکه از جایش برخیزد، فقط سرش را مستقیم از رحل چوبی قران مقابلش بلند کرد و جواب سلاممان را داد و بلافاصله کسی را صدا زد:
– ملاقاسم، ملا قاسم کجایی، نمازگزار، مهمان آمده.
ملاقاسم که پیری البته جوانتر از پیر متولی بود از آبدارخانه مسجد، که در گوشه متقابل تراس واقع بود از در بدر آمد و سلام احوال پرسی کرد:
– علیک السلام، خوش آمدید، کیستید و از کجا می …
قبل از اینکه سؤال ملا قاسم که بسیار قبراق به نظر می رسید تمام شود، پیر متولی باز بدون اینکه سرش را بچرخاند، خطاب به ملا قاسم گفت:
– ملا قاسم چند بار گویمت “آنکه در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چه آنکس که نزد باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.
از قضا نام متولی نیز ابوالحسن بود و به درستی این گفتار را از شیخ ابوالحسن خرقانی بر زبان راند.
ملا قاسم چشمی گفت و رو به ما گفت:
– حکماً از راه دور آمده اید و گرسنه اید، تا وضو سازید و نمازی اقامه کنید، من نیز نان و شربتی و چای برایتان آمده سازم.
معلوم بود پیر متولی، شیخ ابوالحسن، نابینا است، حال چگونه قران می خواند سؤالی بود که بعداً از ملا قاسم پرسیدیم و متوجه شدیم حافظ قران است و آدرس صفحات آیات را کامل می داند و آنی را با صدای نرم تلاوت می کند که بر مصحف است.
ملا قاسم به بلد راهنمایی کرد که دستشویی کجاست و سفارشاتی به او کرد و خود جهت مهیا سازی پذیرایی به آبدارخانه داخل گشت. بلد نیز ما را به بیرون از حیاط مسجد راهنمایی کرد و از در کوچکی مقابل مسجد داخل شدیم که مقابلمان بنایی سنگی بود با سقفی از ورقه های حلبی، بنایی مستطیل شکل و دراز با خندق و جدولی در میان که محل تخلی بود. گوشه ای نیز تلی از کلوخ که خود تا پایان دریابید که چه بود و چه شد. بلد که اوقات ما را دید با خنده و طعن این بار با تأسی از شیخ شیراز گفت:
– بگفتا ای برادر این نه جنگ است کلوخ انداز را پاداش سنگ است. تا شما باشید هوس قبادیان ننمایید، مگر دوشنبه چه کم داشت که هوای قبادیان کردید؟
گر چه این زخم زبان حقمان بود ولی گشت و گذار و سیاحت در آن صفحات و دیدار ایرانی نژادان آن سامان واقعاً بر همه سختی هایی که البته در آنجا ندیدیم می ارزید.
- منبع خبر : نصیر بوشهر
Friday, 15 November , 2024