نصیربوشهر – اصغر ابراهیمی -ارسلان نگاهی معنیدار به پیمان انداخت، از صراحت او متعجب شده بود، استکان چای را همزمان با خرد کردن حبه قند در زیر دندان بالا کشید و از جایش پاشد و نگاهش را از درون چادر به دور دستها دوخت و کلاه نمدی مشکی اش را بر روی سرش جابجا کرد […]
نصیربوشهر – اصغر ابراهیمی -ارسلان نگاهی معنیدار به پیمان انداخت، از صراحت او متعجب شده بود، استکان چای را همزمان با خرد کردن حبه قند در زیر دندان بالا کشید و از جایش پاشد و نگاهش را از درون چادر به دور دستها دوخت و کلاه نمدی مشکی اش را بر روی سرش جابجا کرد و گفت:
– ناهار را هر روز برایتان میآوریم، شام را میتوانید به چادر ما بیاید یا اینکه آن هم میفرستیم، صبحانه را همراه بساط شام بهتان میدهیم، فلاکس چای هر وقت خالی شد بیایید پر کنید، به هر چادری بروید، این کار را برایتان انجام میدهند، شما مهمان ما هستید، حال من باید بروم، خدا نگهدارتان باد. راستی شبها سرد است، در چادر را ببندید و رختخواب کم بود بگید بیاورند.
ارسلان پرسش پیمان را نشنیده گرفت و به سمت چادرهایشان روانه گشت.
به جز چند لکه ابر سفید رنگ، آسمان چیزی در خود نداشت و هر چه نگاه از افق بیشتر فاصله میگرفت رنگ آبی آسمان زلالتر میشد. دو سرباز در آستانه در چادر اختصاصیاشان بر روی گلیم زیبایی نشسته و به متکای بزرگ مخصوص عشایر تکیه زده بودند، نم نم باران ساعتی پیش طراوت دشت را دوچندان کرده بود و به ارتفاع نیم متری از سبزهها بر روی زمین پروانههای خوش رنگ و نگار زیادی در حال پرواز بودند و گویی خود را به موج نسیم سپرده باشند، چپ و راست و بالا و پایین میشدند. گنجشککان و پرندگان نیز سرمستِ سرمست، آواز میخواندند.
– محسن، میدونی، ارسلان پسر خسرو بیگه و اون هم خواهرشه، و ارسلان مخالف اینکه خواهرش با اون پسره ازدواج کنه، تو چه میگی؟
– آخی، من که دارم از این فضا و این مکان لذت میبرم، اومدیم بهشت مأموریت. پیمان مثل اینکه تو هم همچین هیییی، چیزیت میشه ها، میخوای با خسروبیگ صحبت کنم؟ یا به فرمانده بگیم آستین بالا بزنند؟
– برو بابا، توهم. بهتره چای بزنیم و بعد بریم چادرهای اونوریا فلاکسمونو پر کنیم.
عصر در آن دشت زیبا، خورشید زودتر خودش را در پس کوههای بلند پنهان میکرد، و هرکسی میتوانست به راحتی حرکت خط مرزی سایه و آفتاب را ببیند و شاهد باشد چگونه دشت تسلیم میشود و بطور کامل به تسخیر و اسارت سایه در میآید، دو سرباز از چادر خارج شده بودند، قبل از ظهر عشیره خسروبیگ را دیده و ناهار را هم با آنان صرف کرده بودند، این بار لازم بود با آن یکی عشیره آشنا شوند. آرام آرام به سمت راست دشت حرکت میکردند، هر چند دقیقه یکبار پیمان روی برمیگرداند و چادرهای آن سمتیها را میدید.
– ها پیمان، معلومه که دل گرو گذاشتیها، اینوریها رو هم باید ببینیم.
دیگر هیچ اثری از آفتاب در دشت نبود، چادرها همگی در پناه سایه دیوارههای بلند کوه قرار گرفته بودند، چادرهای استوانهای و کروی با نظم خاصی برپا شده بودند، هر چادر پرچینی هم داشت که به منزله حیاط محسوب میشد، پرچینها دیوار مانند کوچه و گذرگاه ها را میساختند، بچههای عشیره قد و نیم قد در چند گروه مشغول بازی بودند و صدای دلنشین فریادشان نشانگر زندگی پر شور نشاط و نویدبخش نسلی پر انرژی برای آینده ایل را بود. بوی خوش هیزم و تنور ناخوداگاه دو جوان را به سمت مکانی که چند زن و دختر مشغول پخت نان بودند میکشاند، دیگر بوی نان بوی غالب دشت بود، نانهای ضخیمتر در درون تنور و نانهای نازک بروی تابههای فلزی، بویی مست کننده.
با نزدیک شدن دو جوان به دسته زنان و دختران نانپز، دختری جوان از میان آنان برخاست و به سمتشان آمد، دختری هم سن و سال خواهر ارسلان با همان سبک لباس، گونه و لپهایی مثل سیب گلاب، سرخ و سفید و لبانی از گل قرمز تر و تازهتر . بخشی از گیسوان از روی شانه سمت چپ بر روی سینهها پخش شده بود و بخشی دیگر از زیر روسری توری در پشت کمر با وزش باد در هوا به رقص میآمدند، دختر دستانش را به رسم ادب به هم گره زده بر روی شکم نگه داشته بود. دستان فقط هنگامی از هم باز میشد که بخواهد رشتهای مو را از جلو چشمان کنار زند و به پشت لاله گوش بفرستد.
– سلام، شما امشب شام مهمان ما هستید، یکی دو ساعت دیگر در آن یکی چادر منتظرتان هستیم.
چشمان دخترک بیشتر بر روی زمین بود، ولی هرگاه سر بلند میکرد ناخواسته نگاهش به چشمان محسن گره میخورد.
دو سرباز نفهمیدند چطور از دعوت دخترک تشکر کردند و چگونه خودشان را به رودخانه رساندند و پوتین را از پا کنده و پاها را به خنکای آب زلال رود سپرده بودند، فقط هنگامی به خود آمدند که کنار سفره شام بودند. پیمان گهگاهی سر صحبت با میزبانان باز میکرد ولی محسن نمیدانست کجاست و دلش نزد کیست، فقط متوجه بود که بساط سفره را از دست دخترک میگیرد و بر سفره میگذارد.
شامی دلچسپ البته بیشتر برای پیمان، چون محسن اصلاً بیاد نمیآورد که بر سر سفره چه بوده و چه خوردهاند.
هنگام خواب در چادرشان، این بار نوبت پیمان بود که دست بگیرد و ذوق آواز خوانیاش گل کند .
پیمان آواز میخواند ، یه دل (اشاره به سینه خودش) اینجا(اشاره به چادرهای سمت راست دشت)، یه دل(اشاره به سینه دوستش محسن) اونجا (اشاره به چادرهای سمت چپ).
– یه دل اینجا یه دل اونجا اشک حسرت توی چشمام، من عزیزم راه دوره دل من سنگ صبوره، زندگی اینجوری خواسته سرنوشت ها جورواجوره، دلم آروم نداره دلم آروم نداره.
هر دو دوست میخواستند خوابشان ببرد تا شبانه به رویای دلبرانشان سرکی کشیده، فارغ از شر و شور دنیا به دشت و دمن زنند.
نسیمی کز بن آن کاکل آیو
مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو
چو شو گیرم خیالش را در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آیو
روزهای اول سپری شده بود و دو جوان صبحها در میان یک عشیره و بعداز ظهرها در عشیره دیگر بسر میبردند. از روز پنجم دیگر دو جوان ناهار را هم با عشایر میخوردند و فقط برای استراحت ظهرگاهان و خواب شبانگاه به چادر خودشان میرفتند، گویی عضوی از ایل شده بودند، این چند روز نهایت خوشی را تجربه میکردند، خصوصاً اگر دل نزد دلبری گرو باشد، کوی دلبر کعبه آمال است.
صبح روز پنجم بود، خنکای صبح و نسیمی که پس از نوازش سبزهزار معطر گشته بود، از لای درب برزنتی درون چادر میپیچید دو سرباز را از خواب خوش بیدار کرد.
– عجب هوای دلپذیری، یه دل میگه بگیر تا ظهر بخواب، اینجا که نه افسری است و نه ارشدی و نه فرماندهای… نه نه میبخشید، فرمانده که چه عرض کنم، اینجا در دو سو، قافله سالار داریم، برخیزیم عزیز. هر دو بمنزلی روان، هر دو امیر کاروان/ عقل بحیله می برد، عشق برد کشان کشان/ عشق ز پا در آورد خیمهٔ شش جهات را/ دست دراز می کند تا به طناب کهکشان.
– بله محسن جان، واقعا چه نسیمی و چه عطری؛ گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد/ گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید.
قرار بستند از آن روز یکی عشیره چپ را داشته باشد و دیگری عشیره راست را، چه کسی کدام عشیره، نیاز به هیچ توافقی نبود.
هر دو راه افتادند، پیمان به سمت عشیره راست، محسن عشیره چپ. کار خاصی نبود که انجام دهند، اگر کسی سر راهشان میآمد، گفتگو میکردند و اگر کسی کمکی میخواست با جان و دل میپذیرفتند. آن روز خسرو بیگ مشغول تعمیر و جابجایی اسباب اثاثیه چادر بزرگشان بود، پیمان دید که ارسلان با خسرو بیگ مشغول جابجایی صندوقچه فلزی بزرگ و سنگینی هستند، صندوقچهای قدیمی با نقش و نگارهای برجسته بر روی بدنه و دیواره، پیمان سلامی کرد و به قصد کمک گوشه صندوقچه را گرفت و همین بابی شد که او به جمع خانواده بپیوندد. دختر خانواده نیز از آمدن پیمان خوشحال شده بود و به هر بهانهای نزد مردان میرفت و احوالی از مهمان میپرسید.
ارسلان و پدرش بیرون چادر مشغول سفت کردن طنابهای مهار چادر بودند و پیمان کناری ایستاده بود، دخترک عشایر که مدام وضعیت را میپایید، فرصت را غنیمت شمرد و از درون چادر گفت اگر کسی بیکاره بیاد کمک کنه تا فرش را جابجا کنیم، پیمان کمی این پا اون پا کرد ولی دید مردان خانواده عکسالعملی ندارند، نگاهی به دخترک انداخت و وارد چادر شد و گوشه فرش لوله شده را گرفت که به کمک دختر آن را بلند کنند.
– من اسم تو را میدانم، تو اسمت پیمان است، نمیخواهی بدانی نام من چیست؟
– چرا راستش میخواستم بپرسم، شرمم میآمد.
– نازخاتون، دیگر مرا ناز خاتون صدا کن.
– باشه.
– پیمان من غروب باید گله را از چرا برگردانم، ارسلان همکار دارد، تو به جای ارسلان میآیی؟
– بر رویچشم، گله کجاست؟
– آنسوی تپه، آن تپهای که درختی آن بالا دارد. (نازخاتون با اشاره دست تک درخت را برفراز تپه به پیمان نشان داد). من زود میروم تنها هم میروم تو نیم ساعت بعد از من بیا.
در عشیره آنسوی دشت اما، وضعیت محسن متفاوت بود، بر روی چند تخته سنگ صیقلی و بزرگ بچهها، قد و نیم قد محسن را دوره کرده بودند، محسن تکیه زده بر تخته سنگ، بر روی زمین نشسته بود و کلاه نقاب بلند سربازیش بر سر کودکی ایلاتی نهاده بود و خاطرات سربازی و جنگ دیده و ندیده و مبارزه با دشمن و خاطراتی هم از مبارزه با وحوشی نظیر گرگ و گراز و خرس که گاهاً به گلهها و چادر عشایر میزنند تعریف میکرد. محسن با چوبی که در دست داشت طرح و نقشه مبارزاتش را بر روی زمین برای بچهها رسم میکرد، عین اطاق ستاد فرماندهی جنگ. بچه ها همه سراپا گوش بودند، عدهای پهلو به پهلو نیمدایرهوار در دو ردیف نشسته روی زمین روبروی محسن، عدهای بر روی تخته سنگها. خود تخته سنگهای سفید رنگ در میان چمنزارهای سبز در آن داشت جلوهای ویژه داشت. کمی دورتر، جدای از جمع، دختر زیبا روی دست به سینه ایستاده کنار تخته سنگی دیگر ، نه تنها گوش بلکه دل و جان به سخنان محسن سپرده بود، حتی اطراف جمع بچهها چند مرغ و خروس و بز و میش نیز به همراه سگ پشمالوی سفید رنگ درشت هیکل که کامل بر روی زمین لم داده بود سراپا گوش بودند.
محسن که از ابتدا متوجه حضور دخترک بود، گویی نیرویی مضاعف پیدا کرده بود و نطقش گل انداخته بود، میخواست به طریقی نام دختر را بداند، رو به بچه ها کرد و گفت:
– بچهها این خواهر کدامتان است؟
– مریم خاتون را میگویی؟ او خواهر اسفندیار است.
به همین راحتی، محسن هم نام دلبر را دانست و هم نام جوانی که با ارسلان به پاسگاه آمده بود و تا حدودی جریان نزاعی که به نام چراگاه تمام شده بود.
بعد از قراری که نازخاتون با پیمان گذاشت، زمان نزد پیمان عین لاکپشت پیش میرفت، هر دقیقه ساعتی و هر ساعت سالی. با هرکس در عشیره مواجه میشد تمرکزی بر رفتارش نداشت، جسمش آنجا بود و روحش جای دیگری در پرواز . ارسلان با توجه به پچپچ خواهرش با پیمان و رفتار عجیب عصرگاهی پیمان و همچنین عجله خواهرش در عزیمت به چراگاه پشتی برای بازگرداندن گله بوهایی از قرار این دو برده بود.
پریشان خاطری پیمان بیشتر از بابت جدا شدن از عشیره و رهسپار چراگاه شدن بود، در ذهنش به دنبال طرح و نقشهای میگشت که اگر کسی پرسید چرا آن سو میرود چه پاسخ دهد، تا اینکه لبخندی از سر خرسندی بر لبش نشست، همیشه بهترین جوابها سادهترینها هستند، هرکس پرسید به کجا چنین شتابان؟ رُک و بی تعارف، به دنبال گله، هوس کردم در بازگرداندن گله هم کمکی کنم، فقط خدا کند با ارسلان مواجه نگردم، والسلام.
(ادامه دارد)
- منبع خبر : نصیر بوشهر
Thursday, 21 November , 2024