*☘️برگی ازخاطرات زندان* *✍️حسین روئین تن* *⭕داستان ناصـــر.* ✍️قسمت دوّم. اپیرود اول. 🍂دربند رای بسته ها یا نیم باز، غوغای از کاروتلاش است. زندگی در بند نیم بازها، همچون بیرون از دیوار پنج متری زندان جریان دارد، آدم را بیاد داستان حسنک کجایی در دوران ابتدایی متولدین ۴۳ایها میندازد. درب بند توسط افسرنگهبان کشیک ساعت […]

*☘️برگی ازخاطرات زندان*
*✍️حسین روئین تن*

*⭕داستان ناصـــر.*
✍️قسمت دوّم.
اپیرود اول.

🍂دربند رای بسته ها یا نیم باز، غوغای از کاروتلاش است.
زندگی در بند نیم بازها، همچون بیرون از دیوار پنج متری زندان جریان دارد، آدم را بیاد داستان حسنک کجایی در دوران ابتدایی متولدین ۴۳ایها میندازد.
درب بند توسط افسرنگهبان کشیک ساعت سه وربع شب بازمیشد تا اولین گروه کاری (نانوایی ها،شاطروخمیر گیرو نانگیر) اولین فعالیت صبح گاهی خود را آغاز کنند.
خمیرگیراولین کسیه ک از درِ بند بیرون میرود ومن ک از ساعت دَهِ شب ک خاموشی میزنند باخودم شروع ب حرف زدن میکنم
ومنتطر این ساعتم نگهبان بیاید دَرِ بازداشتگاه را باز کند، کتاب مورد مطالعه ام را برمیدارم تا مونس وهمدمِ داوود باشم، او روزهای اول تعجب میکرد ک چرا من همیشه کنارشم ونمیخابم‼️
او چ میدانست ک من چ دردهایی دردل وچ گله مندی هایی از مفتریان دارم، و مروری بر سی سال خدمت صادقانه معلمی و ماه ها جبهه و نیش خرمگس های هورلاعظیم و….امروز درکنار کسانی ک نباید باشم وهستم، نمیگذارد بخابم.
من بدلیل مشکل روحی روانی ناشی از جبهه و تلخ رفتاریهایی ک بعداز ایام جنگ کشیدم و تحت نظر دکترآرش مولا بودم ودرزندان این بیماری عود کردو توسط دکتر محترم بهداری زندان چهار نوع قرص مصرف میکردم تا شاید شاید خاب بروم اما دریغ….
بگذریم با اتمام کارداوود شاطر رضا وسعید ک نان گیر واحمدک بسته بند بود بجمع منو داوود میپیویست وکار پخت رسمن آغاز میگشت.
داوود یا سعید از روی احترام خاصی ک بمن داشتند بعداز جا افتادن پخت نان گرمه ای ازتولید بمصرف ب من تعارف میکردند ومن دست مهربان اونا را پس میزدم واین کار هرروز ساعت چهار صب اونا بود،اوبا دنیایی از مجهولات برای خودشان پرسششان این بود ک کیست ک نان گرم صبحگاهی را رد کند،اما اون طفلی چ میدانست من *مبتلا ب وسواس حـــاد غذایی ام.*
القصه،ساعت پنج کم کم سروکله کارکنان آشپزخانه برای تهیهء صبحونه پیدا میشد ومرد مورد نظر من بنام (حسن) ک درمیان همین جمع بود.
ماشاالله بالغ بردومترقد داشت واونقده خوش استایل بود ک هر روز وهرساعت ک نگاش میکردم بسم الله و ماشاالله میگفتم.
خوش استایل وموزون گویا تمام نجاران حاذق وماهر با تمام ابزار مکاناسیونِ امروزی ،رَندِه اش زده وسمباده اش کشیده اند وصورتگران ثین(چین) اورا بر لوح هنرمنقوش نموده اند.
هرصبح کنارم رد میشد بی هیچ حرکتی حتا سلامی.
تا اینکه صبحی کنارم نشست و همانگونه ک پکی به سیگارش میزد با احترامی خاص گفت: *میتونم بپرسم جرم شما چیه؟* منکه از سیاست ونامش تا مرزتنفروانزجار رسیده بودم،گفتم یه اختلاف ملکی کوچک، اوسرش را بعنوان بله تکان داداما خودش میدانست ک نَ نچنین است. او ک رفتارمرا این چندروز خوب آنالیز،کرده بود گویا توقع نداشت ازمن دروغ بشنود. اما من بدلایلی مجبور بودم این دروغ مصلحت آمیز را بهش قالب کنم.
من باهمه انها ک اکثرن معتاد بودن ب مهربانی ورفق رفتار میکردم وسرم تو کتاب ومطالعه بودو آنها ک مرا هرگز سربیرون کتاب نمیدیدند محترم میشمردند.
اوقات استراحت دورَم گرد میامدندو عمیق ب حرفایم گوش میدادند.
پراز دردپراز گله مندی پراز نیاز پراز راز بودند ومحبت آرزو میکردند واین نشان میداد ک بیش از اینکه او دربِــزه خاطی است من معلم ومعلم های نوعی مقصریم ک اورا وادار ب طی این طریق نموده ایم، چرا ک اگر کار بود، کسب لقمه نانی میسور بوداوکفایت میکردوگرد مواد یادزدی نمیرفت. بگذریم از بعضیا ک شرورند ومیل ب تکاثر دارند،اما اڪثر اینان اهل هدایت وراهیابی بودند.
🍂پایان اپیزود اول.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر انلاین