نصیر بوشهر – مراد دشت پور – حدود شش سالم بود .ششمین پسر از یک خانواده دوازده نفره.یکی از سال های پُر محصول زراعت دیمدر نیمه دوم دهه۱۳۳۰٫ فروردین آغاز شده بود.هوای بهاری کم کَمَک داشت گرم می شد. خوب به یاد دارم. قسمتی از حاشیه زمین چون ناهموار بود و فاصله بین دو زمین […]
نصیر بوشهر – مراد دشت پور – حدود شش سالم بود .ششمین پسر از یک خانواده دوازده نفره.یکی از سال های پُر محصول زراعت دیمدر نیمه دوم دهه۱۳۳۰٫ فروردین آغاز شده بود.هوای بهاری کم کَمَک داشت گرم می شد. خوب به یاد دارم. قسمتی از حاشیه زمین چون ناهموار بود و فاصله بین دو زمین زراعی کِشت نشده بود. به عنوان چراگاه درنظر گرفته شده بود. من در آن سن و سال کم، همراه برادرم که دو سالی از من بزرگتر بود باید مواظبت می کردیم که گاو و گوسفندها را در آن محدوده به چرا ببریم. و نگذاریم که به گندمزارهای اطراف آسیب برسانند.
محصول آن سال، خوب بود.باران فراوانی باریده بود.عَلَف به وفور یافت می شد. طبیعتِ رنگ و وارنگِ دشت و صحرا قشنگ بود. دیدن حرکت ملایم گندمزارِ سرسبزبا وزش بادِ بهاری، مناظر زیبا ،دل انگـیز و تماشایی را به بیننـده القــا می کرد. خوشه های گندم ، عین تسبیح بلند با مهره های سبزِ درشت، که به خاطر سنگینیِ دانه های به بار نشستۀ گندم، به طرف پایین کج شده بود. با وزیدن نسیم باد، درگندمزارِ سرسبز، و انعکاس صدای آن ،انگارصدایی شبیه صدای مار هنگام مواجه شدن با خطر، سکوت محیط را بهم می زد، هیس س س. دیدن این همه زیبایی ، طراوت و تازگی و شنیدن همهمۀ نوسان گندم با انعکاس صدای طبیعت، در نسیم باد، به مثابه این بودکه در جشنی شـرکت کرده ای که دخـترکان زیبـا با تـبسم و لبخند، با لباسهای رنگین و زیبا،با آهنگی ملایم با ریتمی موزون، به رخص و پایکوبی مشغولند.
هنوز که هنوز است بعد از اینهمه سال، صحنه ها و مناظررا به یاد دارم.می توانم حِسّش کنم.انگار تصویری است که به تماشایش نشسته ام. اینکه می گویند:«گذر زمان،خاطرات را محو می کند.» این طور نیست.بعضی خاطرات با سماجت، با زمان حرکت می کنند.کلیّت خاطراتِ گذشته ،ممکن است کمرنگ شود امّا هرگز محو نخواهد شد.به خصوص خاطرات ایّام بچه گی.که در گذر زمان،بارها و بارها،یادآوری شده است.مرور شده است.وقت و بی وقت.
بعضی مواقـع، برادرم برای انـجام کاری که به او محـول می شد. مرا تنـها می گذاشـت.بایــــد در آن ســن وســال بـه تنـهایـی،از حیوانات مواظبت می کردم. یکی از گاوهای شیرده، سرکش و بسیار ناآرام بود .مرتـب از این زمین غَلـه کار به آن یــکی می رفـت.آرام و قرار نداشت.تـو گویـی گنـدمِ سـبز، بیـشتربه دهـنش مزه می داد. بقیه حیوانات به آرامــی در قسمـت عَلفزار می چریدند. این یکی امّا، مدام به این وَر و آن ورمی رفت. بیشتر اوقات از بس دنبال گاو می دویدم پایم تو کفش پلاستیکی عَرَق می کرد،ته کفشم سوراخ شـده بود.کـف پایـم خونین می شــد.از تـشنــگی حَـــلقـم خشـــک می شد.گریـه می کردم.به گاو بد و بیراه می گفتم. به هیچ طریقی نمی شد جلویـش را گرفت.افسوس که زبان آدمیـزاد را نمـی فهمیـد.
انــگار،از سـرِ لَـــج و لَـج بازی می خواست مرا عصبانی کند. بعدها، همیشه از این واقعه به تلخی یاد کرده ام؛ چون که انجام این کار خارج از توان جسمی ام بود. با اینحال،با هر جان کَندنی بود کارم را انجام می دادم.
به هرروی، می گفتند غَله در آن سال، دانه ای صد دانه محصول داده است.به خاطر وفور عَلَف،تعداد دامها در خانواده ها افزایش پیدا کرده بود. زارعین به شیر و فراورده های آن دسترسی بیشتری پیدا کردند. به یاد دارم بارها، شیر بُز وگوسفند تازه زاییده به اسم آغُوز را خورده ام. واقعا خوشمزه بود.مادر خدابیامرزی هم، خوب بلد بود چه جوری و چه موقع همه اهل خانواده را از این شیر تازه و خوشمزه بهره مند سازد.یادم است هر کدام ازکَهره هاو برّه ها ی تازه متولد شده را به اسمی صدا می زدم.: جُملی،خال خالی،کالِ قَشنگو،قَندی یا برّه ها را: پشمَکی وگوساله را جمعه.چون تولدش جمعه بود.
اکنون،بعد از سالها که به سن شصت و نه سالـگی رسیـده ام، به زنـدگی ای که آن دوران داشتــم فــکر می کنم.
به پـدر،مـادرو سـایر اعضاه خانواده.به حوادث و رویدادهای تلخ و شیرین.از دوران بچـگی، که هر گز از آن بهره منـد نشدم.
همیشه کنار آدم بزرگ ها و همراه آنها در کار و زحمت و سختی بودم. خوشحالی خود را نه در بازی های کودکانه، بلکه در طبیعتی جستجـو می کردم که رنگ عوض می کرد.گاهی خشـک ، بی حاصل و بی خیر و برکت بود و گاهی سبز ، زیبـا و بخشنده. تصویر طبیعتِ به یاد ماندنی، که در پسِ خاطرات کودکی ام،به روشنی دیده می شود؛ و با دیدن تنوعِ رنگ در طبیعت، و تصوّر رقص خوشه های سبزِ پُر مایۀ گندم در نسیم بهاری ،وَه که چـه خاطـراتی را برایم تدایی می کند!! از خود می پرسم: «آیا این روزها،بچه های هم سن وسالِ آن دورانِ ما، شانس دیدنِ آن تصاویردل انگیز را دردلِ طبیعتِ این اطراف، خواهند داشت؟»
نـاخـودآگـاه با خود زمـزمـه می کنم: «افسوس و صد افسـوس که چنـین مناظر زیبـایی را در آن حـوالی،نه من،نه
بچه ها ی این دور و زمانه دیگر، شاهد نخواهیم بود.» اکنون خاکِ زمین به شوره زارتبدیل شده است.دیو پلید خشکسالی آتشِ خانمان سوزِ خود را به جانِ زمین های پرخیر و برکتِ مناطق جنوب دمیده است؛هنوز هم،دست ور دار نیست و آه نحس خود را نثار طبیعت روزی دهنده می کند.مدت هاست که در بعضی از قسمـتهای آن زمـین زراعی، حتـی خــار نمی روید که به دردِ چرییدن شتر بخورد چه رسد به کِشت و زراعت. زمین سراسرِناحیه پوشیده از نمک شده است. روی ایـن زمین تنـها چـیزی کـه می روید گِدک است.آن هم تَک و توکی این جا و آن جا.همه جا سفید با انعکاسی از نور خورشید، روی زمینِ پوشیده از خاکِ سفید همراه با نمک، که چشم را می آزارد.
اردیبهشت فرا رسید.وقت درو بود. کِشت هم کِشت دیم بود. برداشت با داس انجام می شد. زمین زراعی ما، در زمینی بود به اسم شیبراه یا «سَرو زمین»که آب زمین اصلی از این طریق تأمیــن می شد. مــزرعه در جنــوب روستــای
پوزه گاه واقع شده بود.در شمال شرق،تپه ای بود به اسم« تِل دِگوش» در جنوب؛ رودخانه کم آبی بود به اسم «روسور» که آب بسیار شوری داشت و شوره زار شدن زمینِ زراعتی اطراف رود، به مرور ایّام، یکی از دلایل اصلی لَم یزرع شدن زمین بود. در قسمت غربِ زمین زراعی، راه مال رویی بود که از آن طریق به روستا می رفتیم. در یک کیلومتری پایین تر از مزرعه، جاده اسفالته ماشین روکم عرضی بود که شهر برازجان و روستاه های طول مسیر را به بندر ریگ و بندرگناوه وصل می کرد و بعکس.
فصل جیلُم بود،مردان روستــا،خـروس خوان،بـرای درو از خانــه خارج مــی شـدند. نماز صبــح را در گنـدمــزار
به جـــا می آوردند.خدا بده برکت!!! تا چشم کار می کرد در امتداد نگاهت دشتِ طلایی گندم بود با خوشه های پُربار و آماده برداشت. خوشه های گندم به خاطرِ وزن دانه ها،سرشان را پایین انداخته بودند.تو گویی، متواضع و سر به زیرکه توسط داسِ تیزِ دروگر،به حلقه ای از زنجیرۀ تولید نان،تبدیل شود.ساقه های طلایی گندم در وزشِ باد، به مثابه گیسوانِ طلایی و شِلال دختران، در اهتزاز بود.حشرات رنگین و برّاق زیر نور ارغوانی خورشیدِ صبحگاهی،وِز وِز می کردند.خورشید گِرد مثل کَدوحلواییِ بزرگ،در حال انتشار رنگهای فریبنده ،گُلی رنگ و ارغوانی و بنفش به دشت و صحرا ؛ شاهکاری از زیبایی خَلق می کرد. سمت و سوی شفق،انگار قسمتی از آسمان در حال سوختن بود.در دور دستها،در شمال شرق، تصـویر کم رنگ تپه های دو گوش، به صورت یک فیل خوابیده که در انعکاس نور خورشیدِ صبح ، قهوه ای تیره، در کمرکش آن قهوه ای روشن دیده می شد.در جنوب، در دور دستها تصویر کمرنگ روستا قابل مشاهده بود.در شرق،آرامگاه حضرت عباس روی تپه بلندی قرار گرفته بود. تصویری کمرنگ درامتدادِ نگاه و پایین تر از اشعه براق و قرمز رنگ خورشید.
پنج نفر بودند از یک خانواده.محمد،احمد و علی که برادر بودند. پدرم، محمد دهدار بود. سرپرستی گروه با او بود. رسول و حسین پسران محمد بودند.همگی، با چهره های آفتاب سوخته ،پوست صورتشان به خاطر تابشِ آفتابِ داغ، برنزه و خشک شده بودتا حدی شبیه به چرمِ خشک شده.در عوض،اراده آنها قوی بود.به چَم و خَم کارخوب وارد بودند. کارکُشته بودند.می دانستند روزهای طولانی در پیش رو دارند.
همه چی آماده و مهیا بود.روز پُرکاری در پیش داشتند.چـهار نفر برای درو آماده شدند. مصمّم و با فاصله، رو به جلو ، کار را با نام خدا شروع کردند. خمیده با دستِ چپ، مُشتی از ساقه های گندم را می گرفتند و با دسـتِ راسـت با داس بُرّنده
و تیز، شروع به بریدن ساقه های گندم کردند.با هر حرکت، صـدای خُشـکی مثـل جِـر خوردن پارچـۀ چِـلـواری به گـوش
می رسیـد.درو می کردند چـپ و راست.بی آنکه لحظه ای دسـت از کار بکشـند. فقظ برای نوشـیدن آب از دسـت زنــان
خوشه چین. درنگ جایز نبود.بار را باید به مقصد می رساندند. رسالتی بر دوش داشتند.
تیغۀ داس زیر نور آفتاب برق می زد.بافه های گندم پشت سرشان در گوشه و کناررها می شد.ساقه های گندمِ درو شده، زیر گامهای آنها صدای خُشکِ قریچ قروچ می کرد، صدایی مثل راه رفتن روی شن های ساحل.گاه به گاه مارمولکهایی جلو آنها با سرعت به لانه های خود فرار می کردند.پروانه های زرد و صورتی و ظریف،اطراف آنها ،در تیغه های تیزِ شعاع نورِ خورشید در حال پرواز بودند. روزها کم کم طولانـی می شد.خورشــید عمــودی مــی تابیـد و مـزارع را در نــــور و حـــرارت غــــرق می کرد.عــرق از ســرو صورتشـان پایـیـن می سُرید.عضلاتشان سفت و سخت و بی حس مـی شـد.
هوای گرم و طاقت فرسا، آنها را کلافه می کرد با هر حرکت رو به جلو، انبوعی حشراتِ ریز مثل پَشه و موروک با صدای هیس فضا را پر می کرد. گاهگاهی نسیم بادی که از طرف تپّه ها به سویشان می وزید مثـل پِشِنـگه های آب خُنَــک به صـورتـــشان می خـــورد و حـرکات مـوّاج گندم، آنها را ســرخــوش می کرد.رسول کمر راست کرد دستش را سایبان چشمش قرار داد به پرواز عُقابی تیز پرواز تو آسمان چشم دوخت. با بال های گسترده. می دید که عقاب به آرامی و مغرور بدون اینکه از تمام قدرتِ بالش استفاده کند فـقـط با تـکان دادن نـوک بال، آرام و با صلابـت داشـت تو آسـمـان صــاف و
بی کران، دایره وار بالای سر آنها دور می زد. او با افسـوس سرش را تـکان داد و آهـی از آرزو و حسـرت کشید. به یاد ایّام کُوخَت افتاده بود. علی داد زد:« خدا قوت، بجنبید اینجوری جیلم کردن ما را به جایی نمی رساند.»
علی بهترین بود.آنها قدرت و توانایی اش را در جیلُم کردن ستایش می کردند و بهش احترام می گذاشتند. اوچنان غوغایی به پا کرده بود که بیا و ببین. ده قدمی از بقیه جلو زده بود عرق از سر و صورتش به پایین می سُرید.همهمه حشرات و پشه موروک با گرد و خاک کُلور در هم می آمیخت.هوا برای تنفس سنگین می شد.نور خورشید کلافه اش کرده بود.چند لحظه ای کمر راست کرد با آستینش عرق پیشانی اش را خشک کرد.عَرَقِ پشت کمرش باعث چسبیدن پیراهن راه راه سفید رنگ به اندام پُر و ورزیده اش شده بود. نگاهش را به عده ای زن و مرد،که در گندمزار مجاور مشغول درو بودند دوخت.کاسه ای آب نوشید.مجدداً به درو مشغول شد.خمیده به جلو حرکت می کرد. با چنین تلاشی و کار طاقت فرسا ،مفهوم نان حَلال،تو افکار مردم روستا،جایگاه خاصی پیدا کرده است. شاهکار دسترنج کشاورز و همنوایی چرخه طبیعت را در چنین مواقعی، به زیبایی می توان مشاهده کرد.
حسین داشت بافه های در هم تنیده و پراکنده گندم را تو بَنه جا می داد. زنان خوشه چین سه نفر بودند. مثل مرغانی که دانه ها را روی زمین، نوک می زدند هی مرتب خم و راست می شدند وخوشه های رها شده را جمع می کردند و درقسمت جلوی پیراهنِ بلند خود، که با گرفتن لبه پایینی، آن را به شکل کیسه ای تبدیل کرده بودند می ریختند.گاه به گاه هم کاسه ای آب برای نوشیدن به دست مردان دروگر می دادند. فصل برداشت غلات بود. نبرد برای به دست آوردن لقمه ای نان حلال.، حاصل دسترنج او باید کفاف نان یک سال اورا بدهد.پس، ارزش تلاش و سختکوشی را داشت.تقدّس و با ارزش شمردن زراعت و نان در میان مردم روستا،ریشه درسختی ها و نحوه به دست آوردن آن دارد.مفهوم لقمه حلال ریشه در تاریخ کهن این مرز و بوم دارد.
زنان خوشه چین، از زمین زراعتی بهره ای نداشتند .هنگام درو گندم ،برای به دست اوردن اندکی غَله، پشت سر افراد دروگر حرکت می کردند. بازیار، کارگرِ روز مزد مزرعه بود و مُزدش بعد از اتمام برداشت، با دادن گندم پرداخت می شد. زنان خوشه چین، هنگام درو، از طریق جمع کردن خوشه های رها شده از دست دروگر ، اندکی گندم یا جو جمع می کردند و از این طریق، می توانستند به گوشه ای، به زخم نداری خود بزنند.
رها کردن زیرکانه خوشه های گندم برای زن خوشه چینی که پا به پا و به دنبال یکی از چهار نفر حرکت می کرد و نگاه های دزدکی آنها به همدیگر؛ حکایت از راز و رمز فی ما بین می کرد. رسول حساب کار دستش بود. کاری نمی کرد که مورد اعتراض پدر واقع شود.بَنۀ مستطیل شکل، پر شده بود.آماده بارگیری بود. برای لحظه ای، همگی دست از کار کشیدند وچهارنفری به کمک هم، بَنه را روی قاطر گذاشتند رسول ازکوره راه مالرو راهی خرمن جا شد.
خرمن جا،زمین مُسطح و صافی بود با ابعاد تقریبی ثلث زمین فوتبال.که چندین خرمنِ متعلق به اهالی یک محله از روستا در آن جا، قرار داشت.گندم و جو درو شده با اسب، قاطر یا الاغ به آن جا برده می شد. روی هم جمع می شد. خرمن جا محلۀ باغ،درشرق روستا واقع شده بود. ،با توجه به پراکندگی زمین های قابل کاشت ، چند خرمن جا وجود داشت،که در اطراف روستا واقع شده بود. بنه کَش در مسیر راه در حال حرکت بود جوانی بود بیست و چهار ساله .قد متوسطی داشت.رنگ رخسارش تا حدی بور و روشن که در اثر قرار گرفتن در تابش مستقیم نور خورشید برونزی شده بود، چشمهای ریز نسبتا سبزِ لَجَنی درخشان و بینی نسبتاً خوش ترکیبی داشت. نه چاق و نه لاغربود. اندام متناسبی داشت.در روستا چند نفری خاطر خواه داشت.
افسار قاطر را در دست داشت.پا به پای قاطر در حالی که با دست دیگرش،بَنه را برای حفظ تعادل روی قاطر، نگهداشته بود، در کوره راه درحال حرکت بود.در طول راه از طرف مقابل،دو نفر سوار بر اسب، به طرف او می آمدند.خدا قوت گویان از کنارش رد شدند و در مسیر بندر ریگ به راه خود ادامه دادند.
خورشید با سخاوتمندی تمام،در حالِ نور افشانی بود.لکه ای ابر در آسمان نبود.وزش اندکی نسیمِ باد را روی صورتش حس می کرد.ساکت و آرام با قاطرِ چموش و قبراق حرکت می کرد.راه نسبتاً هموار بود.ناخودآگاه نگاهش رامتوجه حاشیه راه کرد. در سمت راست، بوتۀ خارشُتر خشکی را دید که باد آن را از ریشه کنده بود و با وزش باد،چرخ زنان در حالی که در اثر چرخش،گِرد شده بود به سرعت از کنارش گذشت.در سمت چپ راه، بادکَپَنی جلوی سوراخ لانه اش رو به شمال،دَهنش را باز کرده بود و به ظاهر باد می بلعید. و بُتُلی آذوقه اش را در حالی که بسیار بزرگتر از خودش بود و به توپ گِردی تبدیل شده بود در حالی که دو دست را روی زمین حرکت می داد با پاهایش، عقب عقب آن رابه طرف لانه اش هُل می داد.علفهای دور وَر مثل زنگُل که مورد علاقه حیوانـات است کم کم رو به زردی می گـذاشـت.همانـطور که هوا رو به گرمـی می رفت.
همه درتکاپوی معاش وجنب جوش بودند.از انسان بگیر تا موجودات ریز و درشت وحتی طبیعت. همه چی دستخوش دگرگونی بود. با تأنی و آرام. بدون تعـجیل، به طور پیوسته و یکنواخت.
به نزدیکی بَند باغ،به حاشیه روستا نزدیک می شد. به غیر از صدای قارقارِ کلاغ های روی درخت خرما ،که تک و توکی این جا و آن جا، با فاصله زیاد از هم قرار داشتند ،صدای دیگری شنیده نمی شد.همه جا ساکت و آرام به نظر میرسید. گاه به گاه، عبور خودرویی ازدور، زوزه کشان،در جاده کم عرض، آرامش محیط را بهم می زد.بَنه کشِ دیگری از سمت آرامگاه حضرت عباس، به طرف روستا در حال حرکت بود.از دور برای او دست تکان داد. خدا قوّتی گفت و رد شد.پس از آن، دو باره سکوت. صدای سُم قاطر با قار قارِ گاه وبیگاه کلاغ،آرامش فکرش را مختل می کرد. بارِ قاطر سنگین بود. آهنگ یکنواختِ کوبیدن سُم حیوان بر خاکِ کوبیده شده کوره راه ،آرام و با ریتم یکنواخت به گوش می رسید، کـروپ کـروپ. بَنـه کـش به چــه چـیزی فــکر می کرد؟به سختی کارِ جیلُم؟ نه. نه. او یک دروگر کارکُشته ای بود.هرگز زیرِ کار شا نه خالی نمی کرد.پس،به چی؟به زنِ خوشه چین؟ در دور دست ها،پشت بند باغ،خودرو جیپی را دید که پارک شده بود.کنجکاو شد می خواست ببیند ماشین مال چه کسی است.دارو دسته خان از این جور ماشین ها داشتند. شاید هم مالِ پاسگاه بندرریگ بود.گاه گاهی به درگاه خان حیات داودی آمد و رفت داشتند.
ناگهان صدای شلیک چند تیر پیاپیِ تفنگ به گوش رسید. دست پاچه شد.فوری متوجه خطر شد. چند نفر ژاندارم پشت تنه درختان خرما به کمین نشسته بودند.فهمید که اوضاع خوب نیست.نباید فرصت را از دست می داد. بَنۀ سنگین را از روی قاطر به پایین انداخت. با افتادن بار از پشت قاطر،حیوان وحشـت زده شـد. با زحمت زیاد توانست حیوان را نگهدارد، روی گُرده قاطر پرید وراه بیابان را پیش گرفت . قاطر که اسمش گُنجو بود از شلیک صدای تفنگ رَم کرده بود. چهارنعل صاحبش را از مهلکه نجات داد.
هنگام سرباز بگیری بود.فرصت مناسبی بود. همه جوانان روستا در ایّام جیلُم، در هر دِیاری که بودند برای کمک به خانواده، به روستا بر می گشتند.فرصتی بهتـر از این نـمی شـد. پاسـگاه بنـدر ریـگ ، جـوان ها را به خدمــت اِجـبـاری می برد.کسی داوطلبانه به خدمت سربازی نمی رفت.
شب در خانه
امکانات ضروری ودر عین حال بسیار ابتدایی، در زندگی روستاییِ آن وقت ها، نیاز اولیه اش را تاًمین می کرد. همه چی در کمال صرفه جویی و بدون اِصراف. هماهنگ با طبیعت؛ استفاده از مصالحی چون خِشت ، گِل ، چاری و چوب بهترین مصالح برای همگام شدن با طبیعتِ خُشک جنوبی بود. همه این ها حکایت ازطرز تفّکر غنی و ریشه دار در فرهنگ معماری روستایی داشت.نوع مصالحِ به کار رفته در خانه های روستایی و طراحی حداقل ها با چینش مناسب، در ساخت و ساز مسکن و سایرامکانات مثل رفت و آمد خانواده ها و ارتباط با همسایه ها و مهمانان آشنا و غریبه، از طریق چگونگی دَق الباب کردن درب حیاط گرفته، تا در نظر گرفتن اتاق پذیرایی برای ورود مهمانان غریبه،بدون اینکه قسمت اندرونی خانه در معرض دید باشد همگی نشانگر روح سادگی، مهمان نوازی درعین حال رعایت حُرمت حریم خصوصی زندگی خانواده افراد روستا بود. بدون کوچکترین نشانه ای از تزویر ، ریا و چشم و هم چشمی. صاف و ساده و یکرنگ از جنس مردم روستا.
درب ورودی حیاط، از چوب جنگل ، محکم و دو لنگه ای ساخته شده بود، با میخ کوب های آهنی روی آن. دو نوع کوبه روی در جلب توجه می کرد.کوبه چکشی آهنی روی لنگه سمت چپ برای اعلام ورود مردان و کوبه حلقه ای سمت راست برای اعلام ورود زنان.روی درب، زنجیری چند حلقه ای نسبتا ضخیم محکم شده بود و یک حلقه به بالای ستون افقی. در صورت لزوم برای قفل کردن درب حیاط از بیرون استفاده می شد.
بعد از عبور از درب حیاط،وارد راهرویی می شدیم با سقفی کوتاه و دو سکو سمت راست و چپ.اتاق شاه نشین ، سمت راست و اتاق مَجلسی یا پذیرایی سمت چپ قرار داشت.اتاق شاه نشین با دو پله در سطحی بالاتر قرار داشت.با سه درِتخته دو لنگه ای معروف به درِ کتابی و چهار پنجره دو لنگه ای با شیشه های رنگی در قسمت هلالی بالای آن،فضایی روشن و خُنک برای اتاق فراهم کرد.
اتاق مجلسی هم با یک پله به همین ترتیب دارای روشنایی کافی و هوایی خنک برای تابستان، برای مهمانان، چه آشنا و چه غریبه که برای دیدن به خانه می آمدند.چـهار اتـاق دیگر،جدا از هــم واقع شده بـود. اتـاق عمـو عبـدالله که با ما زنـدگـی نمی کرد.او دهدار روستای کوهَک بزرگ بود.آنجا زندگی می کرد.
اتاق عمو علی در گوشه ای از حیاط قرار داشت.عمو احمد،خودش خانه جدا داشت و جای دیگری زندگی می کرد.عمو حسین همسایه خانه بغلی ما ،به خاطر این که هنگام چیدن خرما از نخل،به پایین سقوط کرده بود.خانه نشین شده بود.به خاطر ناتوانی جسمی که دچارش شده بود هیچ کاری نمی توانست انجام دهد.کارش شده بود قرآن خواندن. آدمی بود متدّین با اعتقادی راسخ به دین و دیانت.
خورشید می رفت که خودش را نهان کند و اشعه های قرمز و ارغوانی به مثابه دنبالچه های آن، از آسمان کم کم محو می شد. آنها هم خستـه و فرسوده از کار سخت مزرعه، به خانـه برگشتـه بودند. خستگی از سـر و صورتشـان به وضـوح دیـده می شد. احســاس کوفتــگــی می کردند.برای استراحت به خانه آمده بودند. خانه ای با حیاطی بزرگ و دَرَندشت با شش اتاق جدا از هم. که با دیوارهای کاهگلی بلند، محصور شده بود. مُدوخ در جای مناسبی قرار داشت. همین طور در گوشه ای در کُنج حیاط، در قسمت شمال، اصطبلی بزرگ و دارای دو قسمت مجزا و چسبیده به هم،یک انباری بزرگ هم برای نگهداری و ذخیره عُلُوفه چسبیده به اصطبل قرار گرفته بود.
صدای پارس چند سگ همراه با عَرعَر الاغی در فاصله ای دور ،آرامش سنگین شبِ تاریک را بهم می زد. یکی از برادرانم حیدرکه دو سالی از من بزرگ تر بود جلو حیوانات علف می ریخت. قاطر با دیدن یونجه، سُم به زمین کوبید.نگاهم در نورکمرنگ فانوس، به پشت بام انبارعُلُوفه و همینطور به پشت بام اصطبل افتاد.بُره، به صـورت کـلافِ ریسـمان ماننـد در لبه پشت بام آویزان بود،این جا و آن جا.گویی گیسوان بلندِ بلند بافته شده دخترکان که به پایین آویزان شده باشد.بعضی از حلقه ها،خشک،نیمه خشک و تـازه و سبز.برادرم رضـا درحـالی که مقـدار زیادی علـف جلو انبـار ریخته بود به کمـک بـرادر کوچک ترم، هنوز داشت بُرّه درست می کرد و روی دیوار قرار می داد.کار امروز او ،آوردن علف از صحرا بود. هنوز کارش تمام نشده بود.
مشقّت های زندگی یک روستایی درآن ایّام، به او آموخته بود. که مثل مورچگان، مواد ضـروری را بـرای روز مبـادا ذخیـره و انبار کند.چه کسی می دانست؟ امسال همه چی فَت و فراوان است.آیا سال بعد هم، به همین صورت خواهد بود؟ هیچکس نمی دانست.پس،باید به فکر روزهای قحطی و خشکسالی هم، بود.او با تمام وجودش این را تجـربه کرده بـود کـه: دَر همیشه بر یک پاشنه نمی چرخد.گاهی هست،گاهی نیست. باید به فکر آینده هم بود.شرایط زندگی کردن درمناطقی که برای زراعت، نگاهشان به آسمان است. همیشه اینجوری بوده است.چندین سال قحطی،یک سال آبادی.
در گوشه ای از حیـاط، سایبـانی به ابـعاد دو متر در دو متر ساخته شـده بود ،زیـر سایبان روی چــهار پایــه ای کـه سی سانتیمتری با سطح زمین ارتفاع داشت حُبّانه ای قرار گرفته بود که. مجمعی مسی، برای جلوگیری ازنفوذ گرد و خاک روی دهانه آن قرار داشت.لیوانی از جنس روی به نخی بسته شده بود و از حُبّانه آویزان بود.آن سوتر،مَشکی پر از آب قرار داشت.دهانه آن با نخ محکم بسته شده بود.سه مَشک خالی هم گوشه ای قرارداشت که برای فردا باید پر آب می شد.
لُوکِه، در گوشه ای از حیاط قرار گرفته بود. یک زیلوی دوازده متری در وسط حیاط پهن شده بود.چند عدد پُشتی اطراف قرار داشت. در کنار زیلو، دولَک آب قرار داشت و فانوسی روی لُوکِه ، که به اطراف نور می پاشید.
پدرم، محمد روی زیلو با صدای بلند مشغول نماز خواندن بود.نماز خواندش را دوست داشتم به خصوص دعای آخر نمازش راکه همیشه می گفت:«خدایا به امید تو، نه به امید خَلق روزگار.» دعای آخر نماز پدر، هنوز هم،در گوشم طنین انداز است. عمویم علی داشت چای می نوشید.کنار آنها کتری آب، روی کِلَکِ تَشی ، قُل قُل کنان در حال جوشیدن بود.قوری چایی هم روی دهانه بازِ کتری قرار داشت.بُخاربسیار ملایمی از قوری بر می خاست.
مادرم گاو را می دوشید. یکی از خواهرانم مشغول دوشیدن گوسفندبود. صدای بَع بَع مشتاقانه برّه ها و کَهره ها بعد از یک روز دوری از مادر فضا را پر کرده بود. حیوونکی ها حسابی گرسنه بودند. رسول که دومیّـن اولاد خانـواده ما بود با آبـی که یکی از خـواهرانـم،با تُنـگ روی سـرش می ریخـت، سـر و صورتـش را می شست.خواهر بزرگم ظرف و ظروف غذا را روی یک زیلوی کوچک جلو آشپزخانه مهیا می کرد. روی زیلوی کَف حیاط،همه دور هم نشستیم و شام خوردیم.
هوای تابستان در فضای بازِ حیاط، برای استراحت هنگام شب ، لذت خاصی داشت. کف پایم بد طوری می سوخت.
لامَصَب از درد و سوزش، وَجَه می زد.مادرم پمادی سیاه رنگ که بعد ها، فهمیدم گریس سیاه بوده است، با یک تیکه پارچه روی کف پایم بست.
سرم را روی پُشتی گذاشتم و طاقباز به آسمان تیره و تارنگاه کردم. با محو شدن روشنایی روز و تاریک شدن هوا، کم کَمَک ستارگان در آسمان ظاهر می شدند. درخشش ستارگان با تاریک شدن هوا،بیشتر می شد، عین سوسوی نوری که از خورده شیشه های رنگی پراکنده روی زمین ،و انعکاس نورِ برگشتی آفتاب، چشم را نوازش می کند.
بعضی از ستارگان دور و بعضی ها نزدیک بودند. درخشش و تلألو نور، همراه با عبور شهاب سنـگهایـی که ناگهان در مسیری ظاهر می شدند،ردی نورانی از خود در آسمان شب به جا می گذاشتند، پس از لحظه ای خاموش می شدند. واقعا مناظرِ زیبا و دیدنی را به نمایش می گذاشتند. دوست داشتم ساعتها به آسمان تاریک و پرستاره خیره شوم. ستاره های چشمک زنی را نظاره کنم که، بارها و بارها ، مسافران گم شده در راه و بیابان و دریا را ، راهنمایی وبه مقصد رسانده اند.
دیدن این همه زیبایی در آسمان ، انسان را به تفّکر وا می داشت. آسمان گویی با ستارگان درخشانش به مثابه یک چادر برزنتی سیاه بسیار بزرگ ،با انواع لامپ های کوچک و بزرگ ، با سوسوی نورِ روشن و درخشان،آذیین بندی شده اند تا بینندگان را مسحور زیبایی خودکنند.
بعد از صرف شام،رسول بی سرو صدا از خانه خارج شد.دیر وقـت بود.عمو علـی حواسش بود ولی چیـزی بروز نداد.
او از پشت درختان گِز،جلوی درب حیاط عبور کرد شب، مانند هیولایی سیاه، همه جا دامن گسترده بود.به پشت حصار رسید.ازآن عبور کرد..وارد محدوده ای شـده بـود که انـواع و اقسـام سبـزی هـا را کِشـت می کردند.حِصاری با پیش و پَنگ خشکِ نخل و شاخه های بریده درخت کُنار،اطراف محوطه ساخته شده بود.صدای پارس سـگی از فاصله نزدیـک به گوش می رسید.در گوشه ای پشت درخت کُنار،چشم به راه بود. صدای جیر جیرک و گاه گاهی صدای پارس سگ،سکوت شب را به هم می زد.با خود زمـزمه می کرد:«چرا دیر کرده؟ چی شده؟» سگ دیگر پارس نمی کرد.همه جا را سکوت فرا گرفته بود.فقط صدای جیر جیرک به گوش می رسید. تمام هوش و حواسش متوجه درب بزرگ پیش رو بود. با باز شدن درب حیاط، عبوراندام زنی را مشـاهده کرد،چنـد لحظه ای ایستـاد دور وَر را پایـید و به سـوی آلاچیق کنار حـوض حرکت کرد.
او نیز…..
خرمن کوبی
در خرمن جا، همه چی حکایت از پایان دوره جیلُم و شروع قریب الوقوع برنامه خرمنکوبی داشت. تک و توکی بَنه کش، آخرین بارِ غلۀ خود را روی کُپه های گندم و جو خالی می کردند. خرمنکوبـی، آخرین مرحـلۀ برداشـت ؛کم کم شـروع می شد.در خرمن جا غوغایی بود.همه درحال آمادگی برای شروعِ یک پایانِ خوب. کار سخت ، طاقت فرسا و طولانی مدت، مراحل نهایی خود را طی می کرد. بافه های انبوه و فراوان غلۀ درو شده،روی هم تلنبار شده بود. به خاطر سنگینی محصول، فاصله خرمن ها به هم نزدیک شده بود. زارعین مشغول پهن کردن و آماده کردن بافه های غله برای خُرد کردن خرمن بودند. آخرین اشعه غروبِ خورشید، داشت از آسمان محو می شد. تاریکی شب فرا رسیده بود. ولی به خاطر حضور بقیه یا در تدارک و بازبینی آخرین امکانات، برای شروع مرحله دیگری از برداشـت ،هنـوز در خـــرمن جــا، حاضـر بودند.
با طلوع خورشیدِ فـردا، اولِ وقت بایـد کار را شـــروع می کردند. برای پاییدن خرمن، و جلوگیری از هر اتفاق ناگواری”شب پا” انتخاب کردند.قرار شد به نوبت تا صبح نگهبانی بدهند.
دوست داشتم دور خرمن بچرخم.در حالی که کنار پدر یا برادرم برای سنگینی بیشتر، روی خرمنکوب نشسته بودم. گاه گداری، به خاطر خُرد کردن ساقه هایی که به صورت در هم و برهم، در مسیر چـرخـش خرمـنکوب ریخـته می شـد
حرکت کُند می شد. با تلاش و تقلای گاو های بسته شده به یـوغ، رفتن به جلو تا حدی با سخـتی مواجه می شد.
با خُرد کردن ساقه ها، توسط دندانه های تیزِ محور ها ی خرمنکوب، دور بعدی هموار تر می شد. البته سرعت چرخش مهّم نبود.سنگینی بُرّا برای خُرد کردن ساقه ها مهّم بود. هر چه بُرّا سنگین تر می شد له و لوَرده کردن ساقه های غله بهتر و مؤثرترانجام می شد.
روند خُرد کردن خرمـن تا آخـرین ساقه ها ادامـه داشت.بعد نوبـت به جـدا کردن دانـه ها از سـاقـه های خُرد شـده می رسید.هنگام وزش باد،با اوسه کردن مخلوط گندم و ساقه های خُرد شده را به هوا می پاشیدند. یا به عبارتی، دمِ باد می دادند. دانه های گندم و جو به خاطر سنگینی، همان نزدیـکی روی زمین جمع می شد و کاه به خـاطر سبـکی،دورتر روی زمـین پاشیده می شد. این برنامه، تا جدا کردن کامل ادامه پیدا می کرد.سپس گندم و جو را غربال می کردند تا ناخالصی آن جدا شود.آنچه باقی می ماند دانه های تمیزِ گندم و جو بود .به به. ماشاالله هزار ماشاالله چقدر هم این دانه ها چاق بودند!!!
با تمام شدن برنامه خرمن کوبی و جمع و جور کردن خرمن،حاصل دو ماه و نیم کار مداوم وسختِ برداشتِ غله، به انتها رسیده بود.در خرمن جا،گُل گُل کیسه های پُرِ گندم و جو، جداگانه قرار داشت. توده کاه هم جـدا شـده بود.کُپِـه کُپِـه،اینجا و آنـجا،دیـده می شد.همهمه ای بود.همه راضی و خوشحال به نظر می رسیدند.پدر صدا زد:«رسول بیا سرِ گونی ها را بدوز بعد ببر تحویل انبار خان بده.»رسول با صدای آهسته ای که فقط خودش شنید غُر زد که:«می خوام خان نخوره.»یکی داد زد:«یا علی مدد.»گونی سنگین گندم را بارِ الاغ کردند.نُچ نُچ کنان الاغ را حرکت دادند.دونفر داشتند کاه را تو جووال می ریختند. عده دیگری با جارو، کاه پراکنده را جمع و جور می کردند.حرکت و جنب و جوش برای جمع و جور کردن باقیمانده محصول، در خرمن جا ادامه داشت.
یک دهم سهم خان را به عنوان بهره مالکانه در گونی های جدا، و بقیه را در گونی های دیگر می ریختند.از سهم کاه هم به همین ترتیب. بدون اینکه لزوماً، نماینده ای از طرف خان برای نظارت در خرمن جا وجود داشته باشد.تقسیم سهم ازطریق نظارت معتمدین محل انجام می شد.
بهره مالکانه؟بهره مالکانه به ازاء چه چیزی باید به خان داده می شد؟ زارعینی بودند که از روستاهای دیگر به چهارروستایی کوچ کرده بودند. مالک زمین زراعی نبودند از جمله پدر من با بستگانش از روستای بهرام آباد،نزدیک آبپخش،بخاطر اختلافی که با بزرگان آنجا پیدا کرده بود از روستا،در حقیقت تبعید شد.خان هم به پدر و اعضاء خانواده اش پناه داد. زمین برای کِشت و زراعت و بقیه امکانات به آنها واگذار کرد. علاوه بر فراهم آوردن امکانات کِشت و زراعت،امنیت روستاییان هم، در روستا زیر سایه نفوذ خان،تأمین می شد. بهره مالکانه در حقیقت مالیاتی بود که باید پرداخت می کردند. تحت هر شرایطی از زارع وصول می شد. اگر کسی از دادن بهره مالکانه امتناع می کرد،تاوانش را پس می داد.کما اینکه بنا به قول آقای نصرالله دوست نظام ،دبیر فرهیخته چهارروستایی:« در سال ۱۳۳۲ طایفه قوی و صاحب نفوذ قائد (کایید) زیر بار بهره مالکانه نرفتند و دو سالی مجبور شدند سختی های تبعید را به جان بخرند. »
من قصد دفاع از نظام ارباب-رعیتی در گذشته را ندارم.نظامی که بر مبنای شرایط تاریخی؛ در گوشه هایی از تاریخ مملکت ما، به وجود آمد. مدتها دوام داشت.با جنبه ها و پیامدهای خاص خودش.درروند شرایط اجتمایی-تاریخی، پیدایش سیستم ارباب و رعیتی اجتناب ناپذیر بود.درست است که نظام خان خانی یا فئودالی خود، به عنوان پیامدِ آشفتگی اجتمایی محسوب می شد.که خود، یک ضرورت تاریخی هم، بود.هرچند بعضی از خوانین رفتار مناسب و معقولی با رعایای خود داشتند. اما از نظر اجتمایی و اقتصادی با آنها به مثابه رعیت رفتار می کردند.
تجربه سال های گذشتۀ مناطق جنوب، بیشتر نشان دهنده خشکسالی و قحطی بوده است تا آبادی و فراوانی. سال های کم بارانی ، برداشت ناچیز غله را به دنبال داشت، بدهی زارعین در طول سال، هرگز جبران نمی شد. نمی توانستند بدهی خود را به طلبکاران بی شمار پرداخت کنند. زارعین وضعیت معیشتی سختی را در طول سال تحمّل می کردند. در چنین مواقعی اعضاء کارکن خانواده برای امرار معاش به جاهایی مثل کویت و آبادان و خارک می رفتند. یا اینکه راه های دیگری را برای امرار معاش خانواده در پیش می گرفتند.دامداری،نخل داری و عده ای هم کوخت نشینی را به موقع،در پیش می گرفتند.
وقوع یک برخورد
رسول بار عُلُوفه ای را که به کمک سه نفر روی گُرده قاطر گذاشته بود داشت به طرف روستا حمل می کرد.برای ذخیره عَلَف برای حیوانات،بایدعُلُوفه را تو حیاط پهن می کردند.به شکل بُرّه می بافتندوبافـته شده آن را روی دیـوار می گذاشتند
تا خشک شود. بعد خشک شده آن را به انبار عُلُوفه منتقل می کردند.تا برای ایّـام نبودِ عَـلف به حیوانات بدهند.
در آن ایّـام،در دستـگاه خوانیـن بُلوک حیات داوود،شبانکاره و بقیه نواحی جنوب، عـده ای به عنـوان آدمِ خــان خدمــت می کردند همگی سیاه پوست بودند. اجداد آنها از زَنگبار، یکی از کشورهای آفریقایی آورده شده بودند.افرادی بودند که به ولی نعمت خود«خان»خیلی وفادار بودند.در بیشـتر موارد، خودشـان به عنـوان عـامـل زورگویـی ، باعـث اذیت و آزار زارعیـن می شدند.
روزی که رسول داشت بار عُلُوفه را به طرف روستا حمل می کرد. نوکر یا آدم خان.در مسیر راه به زور بار علف رسول را از روی قاطر پایین انداخت.اجازه نداد که بار عَلَف را به خانه بیاورد. داد و هوار و سروصدا در می گیرد.نوکر خان یک سیلی به گوش رسول می زند. رسول هم خودش را به روستا رساند. در حالی که ناراحت و عصبانی بود.حکایت را برای عمویم علی تعریف کرد. دو نفری دَم پَرِ ولایت جلوی آدم خان را گرفتند و کُتَک سیری به او زدند. عمویم علی با دهنه بیل سرِ او را بد طوری شکافت.سرو صورتش پر از خون گردید.
نتیجه کار دعوا و مرافعه به درگاه خان کشیده شد. طبق معمول نعمت الله خان، بزرگِ خاندان بلوک حیات داوود، هم از نوکر حلقه به گوش خود طرفداری کرد. شاید هم نوکر خان به دستورخان، سر ناسازگاری را با رسول آغاز کرده باشد.رسول آدم پر دل و جرأت و شجاعی بود.از بساط خان خانی تا حدی ناراضی بود.
چندین مرتبه هم، از دست مأموران پاسگاه بندر ریگ برای خدمت اجباری گریخته بود.کار داشت به جاهای باریکی کشیده می شد. دست بلند کردن روی نوکر خان یعنی به سیطره خان تعرض کردن.بطور جدّی پیامد داشت. تصمیم گرفته شد که خانواده ما را مجبور به مهاجرت از روستا بکنند. البته بحث در حد زهر چشم گرفتن بود
قضیه با وساطت بی بی بانو فیصله پیدا کرد.به شرط اینکه:«پدرم تعهد بدهد که از این به بعد،این نافرمانی ها تکرار نشود.» قبلاً هم چند بار بین رسول و آدم خان جرّ و بحث سختی در گرفته بود. کینه قدیمی با هم داشتند. اینجوری شد که رسول مجبورشد روستا را ترک کند و به کویت برود. درآن موقع کویت یک کشور شیخ نشین فقیر و کوچک بود. کارگران مهاجر را می پذیرفت.
کولی های مهاجر
در اواخر تابستان،عده ای کولی در روستا پیدایشان می شد. آنها پوسـت نسبـتا تیـره ای داشتند.زنانشـان لبــاس بلـند می پوشیدند.به قول آقای شاپورخان حیات داوودی:« کولی ها اقوامی بودند دوره گرد که در زمان نادر شاه برای سرگرمی مردم از هند آورده شده بودند به سفالی گری نگاره ای مشغول بودندآهنگران ماهری هم، بودند که خود را از تبار کاوه آهنگر می دانستند. در کوره آهنگری خود ابزارکشاورزی مثل داس،تیشه،تبر و سایر خورده ریزهای مورد نیاز مردم روستا را تهیّه می کردند.»
در محل خرمن جا یا جاهای دیگر کنار روستا یا کنار مسجد چادر می زدند. چند صباحی می ماندند.پیمـان نا نوشته ای بود بین آنها و زارعین. در اواخر تابستان،زمانی که هیچگونه کار به خصوصی برای زارع وجود نداشت. پیدایشان می شد. دست به کار می شدند.بساطی پهن می کردند.
چرخ زندگی می چرخید و راه خودش را می رفت.خوب،بد،به کام یا ناکام. در پهنه گیتی، آفتاب، یکسان بر افراد بشر نور می افشاند.جایی گرما می بخشد و باعث گرمی و تحرّک و شادابی است. جایی هم، با افزایش عطش، جان می گیرد.
پی نوشت ها:
-کِشت دیم :کِشت و زراعتی که با آب باران به ثمر می رسد. چون فاقد آب رودخانه یا آب چاه هستند.
– جُملی:کَهره دو قلو
-گِدِک: بوته هایی که در زمین شوره زار رشد می کرد و به درد هیچ حیوانی هم نمی خورد. خُشک شده آن، به عنوان هیزم، برای سوختن استفاده می شد.
-موروک: پشه ای است بسیار ریز. بیشتر دور ور آب عای راکد به صورت گروهی و انبوه وجود دارد.
-کوخَت: کوخت نشینی نوعی روش برای شکار عقاب و بحری بود.هنوز هم ،علی رغم غیر قانونی بودن، استفاده می شود.
– کُلور: بعد از درو غله، ساقه های به جا مانده را کُلور می گفتند.
-بَنه :توری های بافته شده توسط زارعین برای حمل غله به خرمن جاه در ابعاد یک متر و نبم در دو متر.
-بادکَپَن:از خانواده سوسمارها به اندازه کف دست انسان در خشکی و درون چاله هایی که حفر می کردند زندگی می کند.
-بُتُل: به آن سوسک هرکول می گویند.فضولات انسان و حیوان را برای تغذیه استفاده می کند.
-زَنگُل: علف مورد علاقه حیوانات.در فصل بهار می روید.
-بَند باغ:نوعی خاکریز کم ارتفاع که دور نخل ها درست می کنند برای جمع شدن آب باران در زمستان.
-مُدوَخ: در اصل مَطبَخ(آشپزخانه) عربی است که به گونه مدوخ در گویش جنوب تلفظ می شود.
-بُرّه: علفی که در صحرا می چیدند.آن را می بافتند به صورت بافته شده روی دیوار در آفتاب می گذاشتند تا خشک شود.
بعد به عنوان غذای دام به کار می رفت.
-حُبّانه: کوزه ای سفالی با قطر دهانه چهل سانتیمتربرای خنک نگهداشتن آب شرب.
-لوکهِ:تختخواب ،تختی بودکه برای اجتناب از گزند نیش مار و عقرب در روستا استفاده می شد.شبهای تابستان روی آن
استراحت می کردند.محل استقرار آن در وسط حیاط بود.
پُشتی : متکا.بالش
-دولَک یا دولچه آب:دولَک آب،از جنس پوست بز با سه پایه چوبی.آب را خنک نگه می داشت. به جای کلمن آب امروزی.
-کِلَک تَشی:کِلَک،آتشدانی بود گِرد از جنس گِل با سه عدد پایه، به قطردهانه بیست الی سی سانتی متر.
-درخت گِز:درختی است در مناطق بیابانی و خشک.دارای برگی باریک،نوک تیز و فشرده.به علت شور بودن آن،فقط شتر از آن استفاده می کند.به درخت بیعار معروف است چون هیچ ثمری ندارد.
-اوسه: وسیله ای چهار شاخ یا چنگک با دسته ای بلند،برای به باد دادن مخلوط کاه و گندم و جدا کردن دانه ها از کاه.
-غَربال یا اَلَک کردن. نوعی توری با دسته های اطراف،مخلوط گندم و کاه و سایر ناخالصی را با الک ،جدا می کردند.
– گُل گُل : این جا و آن جا.
– جووال:گونی های بسیار بزرگ را جووال می گفتند.
-بی بی بانو: مادرِ مرحومه نعمت الله خان ،بزرگ خاندان حیات داودی.
- منبع خبر : نصیر بوشهر
آشنا
تاریخ : 17 - آبان - 1402
کاش این آقا که اینو باصطلاح نوشته کمی از خودش مینوشت ، از اخلاقش،دخالت خاله زنانه در زندگی مردم،از چشم پاکش مینوشت که به مرحوم و نامحرم رحم نکرد، از کردارهای بد و ضد ارزش زیادش، آخه مردک تو چی به این حرفها، و کپی کردن این مطالب از روی نوشته های مردم، برای خودت باید یک کتاب بنویسند به اسم آدم کثیف
سخناز
تاریخ : 17 - آبان - 1402
خخخخخخخ ، گربه عابد شده