آسمان دشتستان همچنان رنگ بغض دارد!!!!! چه فاصله عمیق اجتماعی!! چه روزهای غمبار خسته ای!!! این روزگار کثیف چرا طنز نمی داند؟ چرا با او نمی شود شوخی کرد؟ چرا از گپ و گفت بیزار است… دستان‌ بی رحم‌ او چرا فقط تاختن‌ می داند؟ دوباره شلاق او… دوباره درد …دوباره جدایی… لعنت به این […]

آسمان دشتستان همچنان رنگ بغض دارد!!!!! چه فاصله عمیق اجتماعی!! چه روزهای غمبار خسته ای!!! این روزگار کثیف چرا طنز نمی داند؟ چرا با او نمی شود شوخی کرد؟ چرا از گپ و گفت بیزار است… دستان‌ بی رحم‌ او چرا فقط تاختن‌ می داند؟ دوباره شلاق او… دوباره درد …دوباره جدایی… لعنت به این روزمرگی… لعنت بر دنیای کرونایی…. چرا نای نفس بریده ، رنگ و روی زندگان را این زندگی به یغما برده… نمی دانم چرا تیر اجل همچنان روانه آسمان دشتستان است!!! این گناه ناکرده چه بود!! این شبیخون بلا باز چرا!!! که خود را نیافته کلاف سر در گمی دیگری بافته!!! چرا هر شب چهره سیاه تنهایی اش را در ما نمایان می سازد!!!
چرا هر افق روشنی هر روز دور تر و دور تر می گردید تا موجی از فسردگی و افسردگی سهم تنهایی تکا تک ما زیر سقف کبود دشتستان باشد.
چرا روزمرگی هایش چون شراری در دل آذر آن هم بنام زندگانی!! مدام خاکستر میشود. و دیگر نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان ، چه قصه اندوهناکی….. نمیدانم فردا نوبت کدام یک‌ از ماست!! اینکه هر روز باید مرثیه ای تلخ نوشت!!! اینکه یاران موافق یکان یکان در پای اجل از دست میشوند!! چه روزهای غمباری! چه داستان اندوهناکی! شعله جدایی که عمو سروش در آن دمید از استاد کمالی گرفته تا فخرایی… و امروز مردی که این دنیا را شبیه یک کمدی دروغین بیش نمی دانست ، مردی که تنها روی خنده به بر همه آلام داشت. مردان بدون جایگزین دشتستان یک به یک گویی با هم قرار داشتند…
این مرد در اوج همه آلام و دردها تنها خنده بر لب داشت و بوی زندگی میداد، اما این شوخی تلخی با روزگار چرا امرو !!! بخواب دوست خوبم این دنیا چیزی برای خنده ندارد… و این پیج ها بیشتربه تابلوی ترحیم مبدل گشته

  • منبع خبر : نصیر بوشهر