گولی ها و ماهی هامور ✍️ماشاالله زنگنه روزی چهار مرتبه با پوی پیاده می رفتیم مدرسه مدرسه مون جنب پمپ بنزین شهر بید و مسیری مون هم از محل در میومدیم میزدیم تو سبخ های عالی اباد و از کنار دبستان باقری و سبخرار کناریش که الان ساختمان رادیو و تلویزیونن رد می شدیم و […]

گولی ها و ماهی هامور

✍️ماشاالله زنگنه
روزی چهار مرتبه با پوی پیاده می رفتیم مدرسه مدرسه مون جنب پمپ بنزین شهر بید و مسیری مون هم از محل در میومدیم میزدیم تو سبخ های عالی اباد و از کنار دبستان باقری و سبخرار کناریش که الان ساختمان رادیو و تلویزیونن رد می شدیم و می رسیدیم مدرسه که شاگرداش بچه های چهار محل و جبری و ظلم اباد بیدن وسط های دی ماه بید که خط واحد از ظلم اباد تا شهر و بالعکس دایر کردن و با روزی هشت قرون چهار بار با اتوبوس امد و رفت می کردیم مو همیشه ده تا بیست بلیط می خریدم تا از صف خریدن بلیط چند روزی راحت باشم ظهر ها که از مدرسه وامی گشتم خیلی گشنه بیدم و هنوز پام تو سرا ننهاده بیدم داد میزدم دی سلام خوراک چه داریم و منتظر جواب دی ام نمی شدم یه راست می رفتیم ری سر پاتیل خوراکی سیلی داخلش می کردم اگه شله تماته ای یا عدس بید غرو لونده ای میدادم لباسام در می اوردم تا دی ام سیم خوراک بکشه اما اگه موهی یا گوشت یا مرغ بید اول حمله و پاتکی به پاتیل میزدم و یه لقمه ای سر گولی ای می گرفتم بعد لباسام در می اوردم تو همی عین هم دی ام می گفت بچه بوتت ( گلو) نگیره می سوار عقبت ان و همیشه هم با شله تماته ای یا بقول رفیق فیسوم چلو گوجه فرنگی و لخلاخ موهی و میگو و دمپخت گوشت ترشی بادمجون گوم و شکم پر دی ام کنار بشقابم می نهاد یه روز امدم خونه سلام کردم و یه راست همراه با گفتن دی خوراک چه داری رفتم سر پاتیل واز کردم تا لخلاخ موهی ان و وسط برنج ها سر گوت موهی هاموری ان که مثل خری که وسط شل گیر کرده باشه هی بوکس باد می کرد که بیو هرچه زودتر از وسط برنج ها نجاتم بده که یهو دی ام داد زد ماشو ترشی نداریم بیو ای کاسه و پنچ قرونکو وردار برو خونه دی رجب ترشی بسون و بیو غر و لوندی کردم ولی تسلیم شدم و رفتم دی رجب تو گرگین زندگی میکرد و لاغر و سیاه و چپل بید ولی ترشی اش بی داد بید پر از موسیر و فلفل و دار و دوای عطاری بید و خوشمزه یا الله گفته و نگفته رفتم در گرگینش و گفتم دی رجب سلام دیدم یه چی سفیدی تو تاریکی گرگین هی برق میزنه تا دندونه های دی رجب ان ولی صورتش از سیاهی تو تاریکی گرگین کم شده بید ولی طولی نکشی که دی رجب کورمال کورمال خوش رسوند در گرگین سلامی کردم و گفتم دی ام گفته پنچ قرون ترشی بده گفت پنچ قرون خدابیامرزتش دیگه کمتر یک تومن ترشی ندارم گفتم یه امروزی سی مو بده گفت ابدا و اصلا اگه دادمت صبا باز با پنچ قرون پیدات میشه هر چه التماسش کردم زیر بار نرفت تو جیب هام گشتم سه تا بلیط دو قرونی اتوبوس پیدا کردم گفتم دی رجب بیه سه تا دو قرونی وجه رایج و پنچ قرون یازده قرون وردار اما تو مال یه تومن ترشی بدهم گفت میخوای کلاه سرم بزاری کی تا حالا دو قرونی کاغذ زرد و کوچیک وابیدن گفتم بلیط اتوبوس ها که باش بری شهر و واگردی ها گفت مو خوم گی دمپائی پا نمی کنم و پوی پیاده ای هل و او هل میشم چه رسد سوار اتوربوس وابم برو گفتم بده سی رجب گفت رجبو ما با سیکل ( دوچرخه) میره بندر مثل شما هم قرتی نی که با اتوربوس انده و رفته کنه نومید با کاسه خالی امدم بیام خونه که دی کاظم دیدم و گفت کاسه دستن گفتم ها دی ام سلام رسوند گفت کمی ترشی بده کاسه اسد و مو پشتش رفتم تو سراشو و گفت دی ات خجالت نکشی ای کاسه کوچیکو دست داده سی ترشی دلم خش که هم پنچ قرون دارم هم با ترشی ترتیب سر هامور میدهم از دی کاظم ترشی اسدم امدم برم تو سرا که دیدم سه تا گولی سر هاموری وسط شونن مثل توپ فوتبال یکی هد میزنه سی سر هامور یکی کپش میده یکی هم لو او دوتا میده جنگ گولی ها که دیدم گفتم اخ یادم امد که سر پاتیل نبسم و گولی ها به کمک سر هامور رفتن و از وسط برنج ها که گیر کرده بید و بوکس و باد می کرد نجاتش دادن