نصیر بوشهر – اصغر ابراهیمی – بد خوابی من که ناشی از بیخوابی هم اطاقی بود، با مطالعه بوف کور تبدیل به بیخوابی گردید، در پی جوابِ سؤالاتی که مطمئناً در ذهن هر خوانندهای جوش و خروش میکند، راوی کیست؟ آیا پدر راوی واقعاً جایش با عموی راوی عوض شده؟ تفکرات راوی چه ارتباطی با […]
نصیر بوشهر – اصغر ابراهیمی – بد خوابی من که ناشی از بیخوابی هم اطاقی بود، با مطالعه بوف کور تبدیل به بیخوابی گردید، در پی جوابِ سؤالاتی که مطمئناً در ذهن هر خوانندهای جوش و خروش میکند، راوی کیست؟ آیا پدر راوی واقعاً جایش با عموی راوی عوض شده؟ تفکرات راوی چه ارتباطی با شخصیت واقعی صادق هدایت دارد، صادق هدایت نیز همانند راوی دیدگاهی نقادانه از زندگی و جامعه پیرامونش دارد، رفتارهایی را در جامعه نمیپسندد و به گونهای همین انزوا طلبی را میگزیند. زن اثیری که بود و با پیرمرد همراهش چه نسبتی داشته؟ و دهها سؤال دیگر. این اثر صادق هدایت همانند سایر آثارش و عکس خودش در پشت جلد کتابهایش مملو از راز و رمز است و ذهن خواننده را به چالش میکشاند و همین کافی است برای خواننده آثار صادق هدایت همچون هم اطاقی بنده که دچار بی خوابی شود و آن را مثل ویروسی قدرتمند به دیگران منتقل نماید.
جهت دیدار عزیزی بایستی سفری به کرمان میکردم، پادگان مشهور صفر پنج(۰۵) کرمان. تصمیم گرفتم شبانه با اتوبوس عازم شوم، اگر عصر با اتوبوس راهی میشدم میتوانستم صبح زود کرمان باشم. فرصت کافی داشتم، صبح روز دوشنبه با خط واحد از ایستگاه اتوبوس کوی دانشگاه در خیابان امیرآباد به ایستگاه مرکزی در میدان توپخانه رفتم، میتوانستم از همانجا با اتوبوس دیگر خودم را به ترمینال ترمینال جنوب، برسانم، ولی گفتم ابتدا چرخی در منطقه مرکزی تهران بزنم و عصر راهی ترمینال خزانه شوم. ابتدا قدم زنان خودم را به پارک شهر رساندم. شنیده بودم هنگامی که ستارخان در پارک اتابک محاصره شده بود، جمعی از مردم هوادار مشروطه که نمیخواستند مجاهدین مشروطه خواه خلع سلاح شوند، به طرفداری از ستار خان که حاضر به تحویل اسلحه نبودند در پارک شهر تجمع کرده بودند، گفتم به یادبود و احترام این قهرمانان وطن قدمی در این پارک زده باشم و سپس راهی خیابان باب همایون و از آنجا خیابان ناصر خسرو. این منطقه از تهران برای دوستداران تاریخ ۲۰۰ ساله معاصر محل جالبی است، کاخ دادگستری، مدرسه دارالفنون، عمارت شمس العماره، کوچه مروی چهار راه گلوبندک، همگی گنجینه گرانبهایی از تاریخ معاصر تهران و ایراناند. در آن منطقه و خیابان ناصر خسرو چندین کتاب فروشی قدیمی وجود دارد که اگر کسی در آنجا باشد و اهل کتاب، سخت است خودش را قانع کند سری به یکی از آنها نزند. اولین کتاب فروشی وارد شدم، پر از کتاب جدید و قدیم، مرد مسنی نیز فروشنده بود، تعداد زیادی کتاب در قفسهها و تعدادی نیز بدون نظم خاصی بر روی هم انباشته شده بود، یکراست سراغ قفسهای رفتم که کتب ادبی ایران نام گذاری شده بود، “بوف کور” ، اولین کتابی که عین جاذبه آهنربا نگاهم را به خود جذب کرد. این بوف صادق هدایت کور است ولی ظاهراً خوب صیدش را شکار میکند. کتاب را از قفسه برداشتم و مثل همه ابتدا، با دست چپم ته کتاب را گرفتم و با کمک انگشت شست دست راست، عین اسکناس، فرررررر، یک دور کتاب را تورق کردم. سپس، گویی قرار است فالی از حافظ بگیرم گفتم صفحهای را شانسی نگاهی کنم. صفحهای آمد که عین سوراخ جادویی هواخور رَفِ خانه راوی کتاب من را با منظره مشهور کتاب مواجه کرد:
“برای اینکه دستم به رف برسد، چهارپایهای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم، ولی همین که آمدم بغلی را بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف، چشمم به بیرون افتاد؛ دیدم در صحرای پشت اتاقم، پیرمردی قوز کرده، زیر درخت سروی نشسته بود ویک دختر جوان، نه، یک فرشته آسمانی جلو او ایستاده، خم شده بود و با دست راست، گل نیلوفر کبودی به او تعارف میکرد”.
گویی این صحفه کاغذ نبود، بلکه سوراخ هواخور رف بود، منظره توصیفی نیز مثل نقاشی مینیاتوری زنده جلو چشمان خود میدیدم. کتاب را بستم، گفتم کتاب را بخرم و در راه کرمان مجدداً بخوانم.
از کتابفروشی بیرون آمدم و تصمیم گرفتم تا وقت دارم سری به ملک ری بزنم و شاه عبدالعظیم و فضای قصه را از نزدیک ببینم. اتوبوس واحد سوار شدم، توپخانه به شاه عبدالعظیم. به جز به قول صادق هدایت خانههای توسری خورده نشانی از فضای داستان ندیدم، کوچه پس کوچهها را وجب کردم، اکثر خانهها قوطی کبریتی بودند ولی اجق وجق و عجیب و غریب نبودند. فاصله حرم با گورستان نیز صحرایی نبود.
نان داغ و کباب کوبیده به همراه گوجه و سبزی تازه ریحان آب خورده در شاه عبدالعظیم خوردن دارد. حدود ساعت ۲ بعد از ظهر شده بود، رهسپار ترمینال مسافری خزانه شدم.
ترمینال جنوب ساختمانی جالب است، از نظر من منحصر بفرد نیست چون ساختمان تئاتر شهر در مجاورت پارک دانشجو نیز اینگونه معماریی دارد، ساختمانی مدور ترکیبی از کاشی و آجر و شیشه، با سقفی به شکل کنبدی که خیلی کشیده نیست با حاشیه های کمانی که از دیوارهها بیرون زده، مثل سایه بانی برای ساختمان. اگر با فاصله نگاه کنید، مثل گل نیلوفر وارونه، گلی که دخترک زیبا به پیرمرد قوزی تعارف میکند. ساختمان ترمینال از سطح همجوار پایینتر است و با یک پل به محوطه بیرون متصل است. اتوبوسها شعاعی دور تا دور ساختمان ایستادهاند.
بلیطی گرفتم، ایرانپیما تعاونی شماره یک، اتوبوسی شیک، که پنجرهها یکپارچه بودند و دریچهای که باز شود ندارد، پردهها، آبی رنگ بدون نقش و نگار ولی بافت برجسته تقریبا زبر.
صندلی تک نفره سه ردیف پشت راننده. راننده که سوار شد و بر روی صندلیش نشست، صندلی مثل گهواره بالا پایین میشد، گفتم عجب کیفی میکند راننده با این صندلیش.
پس از عبور از میدان کشتارگاه، از مجاور بهشت زهرا یک راست اتوبان قم. پس از پلیس راه و مهر زدن دفترچه، مسیر دیگر آغاز شده بود. شاگرد راننده فلاکس چای را آماده کرد و دو لیوان چای داغ برای خودش و راننده ریخت. راننده نیز نوار کاستی از قفسه کاستهای نسب شده کنار ستون بغلی درب اتوبوس در آورد و درون حلقوم ضبط صوت و پخش اتوبوس کرد، گاهی صدای ورود و خروج کاست به ضبط صوت از موسیقیای که پخش میشود خاطره انگیز تر است.
ابتدا صدای ترانه کم بود، گویی اینکه راننده میخواست مسافرین را محک بزند، کسی “اعتراضی نکرد، ولوم را بالا برد.
دختر کولی ای نازنین دختر، قشلاقت اون ور ییلاق بیا این ور
دامنت چین چین گل بوسههات دست چین، راه اگه بازه بیا تو پاورچین”.
گفتم یا للعجب نکنه خواننده این ترانه را برای اون دختر اثیری صادق هدایت میخواند؟ صادق خان دست بردار ذهن من نیست. کتاب بوف کور را از کیفم در آوردم و از ابتدا شروع به خواندن کردم، نفهمیدم وقت چطور گذشت و کی و کجا اتوبوس ایستاد، نگاه به ساعت کردم، ده و نیم شب. همراه بقیه مسافران پیاده شدم.
– آقایون خانوما، خوش آمدین، اتو کار شما جهت صرف شام و نماز نیم ساعت توقف دارد، دستشویی، توالت سمت چپ، غذاخوری و نماز خانه سمت راست.
شاگرد اتوبوس با میلهای دنگ، دنگ، دنگ، به لاستیک های اتوبوس میکوبید.
- منبع خبر : نصیر بوشهر
Saturday, 23 November , 2024