نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر: گروه چهار نفره هم بیکار ننشسته ، و درمنزل بهروز و اتاق او نقشه ای به قرار زیر ریخته بودند. ….ربابه ظاهرا و برای رد گم کردن تا شب فرار راضی به ازدواج شود و با خانواده اش همکاری کند. …فرهاد اخم وتخم کند و کسل شود یعنی […]
نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:
گروه چهار نفره هم بیکار ننشسته ، و درمنزل بهروز و اتاق او نقشه ای به قرار زیر ریخته بودند.
….ربابه ظاهرا و برای رد گم کردن تا شب فرار راضی به ازدواج شود و با خانواده اش همکاری کند.
…فرهاد اخم وتخم کند و کسل شود یعنی اینکه از دلبرش جدا شده است .
…بهروز خانه ی امنی را در دشتی پیدا کند تا ربابه چند روز در انجا بماند.
…فرهاد هم از چشم خانواده و مردم دور نشود تا هیچ کس شک و شبهه ای به اونداشته باشد.
….دختر دایی ربابه هم مرتب بین ربابه و فرهاد در رفت و آمد باشد.
…بهروز هم به سه روز قبل از عروسی با اسب خود که رخش نامش بود به دشتی برود ودر محل نباشد و یک روز قبل از عروسی با اسب خودش و قاطری به کوه محل بیاید و آماده ی اجرای نقشه شود.
ودر پایان آن نشست فرهاد با شور وشوق این شعر عاشقانه را برای ربابه خواند:
*یاد تو و عشق تو بر سر بود*
*از همه کس مهر تو برتر بود*
*علت رسوایی عشق منی*
*لاله رخی زینت هر گلشنی*
ظاهرا همه چیز خوب و طبق نقشه برای طرفین پیش می رفت .
شب قبل از عروسی پدر کریم :
فردا خیلی کار داریم .عقد و حنابندون و عروسی و ولیمه با هم است .همگی زودتر بخوابید تا فردا به همه ی کارها برسیم .
شب کریم ربابه را در خواب دید که سوار بر همان اسب سفید وبا لباس سفید و طناز عروسی به خانه انها آمده دستتش را گرفته ،از اسب پیاده اش نموده و او را به حجله برده است .
از دیگر سو بهروز عصر از دشتی حرکت کرد و خود را به نزدیک ولایت رساند .
سحرگاه روزهفتم که همگی در خواب نوشین بامدادی بودند کریم خواب خوش وصال ربابه را می دید و نژداف* آرزوهایش در دریای متلاطم و گیچ زندگی موج ها را پس می زد وپیش می رفت طبق هماهنگی قبلی بهروز با رخش خود و قاطری که از دشتی آورده بود به شرق محل آمد .
ربابه هم که بقچه ی مختصری لباس بسته بود دزدکی از در حیاط بیرون رفت وخود را به اسب و بهروز رساند.او چون شیلوهای* آواره ی رقصان کنار ساحل خود را به باد حادثه ها سپرده بود.
فرهاد هم که در آن سحرگاه خود را به وعده گاه رسانده بود ربابه را سوار بر اسب کرد و به بهروز چنین گفت :
بهروز جان دوست و یار وفادارم!
امروز گلِ هستی و زندگیم را به تو می سپارم .خوب میدانم و میدانی که تو امین من وربابه پاره ی تن من است .تا زنده هستم این بزرگی و جوانمردی تو را فراموش نخواهم کرد .
فرهاد دست ربابه را که سوار بر اسب بودگرفت و چون شاهزاده ی قصه ها بوسه ای بر دست سفید و برفی او زد ،اشک در گوشه ی چشم هر دو جاری بود؛اشکی که از بیخ دل می جوشید، بنام مقدس عشق بر دیدگان روان می گشت ، گونه ها را خیس، واز میان چاک سینه ها می گذشت و باز در بزنگاهی به نام دل به هم پیوند می خورد.این تسلسل زیبا تصویری بی بدیل را می آفرید.
ربابه هم آن دستمال مشهور و آغشته به خون جایگه عشق را بوسه ای دلبرانه زد و دوباره به فرهاد برگرداند وگفت اگر دیگر مرا ندیدی یاد ونام من و تو بر این دستمال نقش بسته است واین یادگار شوریدگی پاک من و توست.خدا نگه دارت باشد فرهاد زندگیم .
*فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه*
*اندر سفر عشق، مرا همسفری نیست*
ربابه دیگر طاقت نداشت ؛پا در رکاب رخش کرد وافسار را کشید و اسب را هی کرد ؛دستی تکان داد و در افق کوه و کمر در میان ستارگانی که در آسمان عشق دو دلداده می درخشیدند و سو سو می زدند از چشم فرهاد محو شد.
بهروز هم سوار بر قاطر به دنبال او روان گردید.انها از مسیر ظالمی جایی که عشق آنها زاده شده بود به دشتی رفتند.
فرهاد به خانه برگشت و در سر جایش خوابید .ولی دلهره واضطراب همه ی وجودش را گرفته بود و در فکر ولوله ای بود که امروز قرار است پس از فرار ربابه اتفاق بیفتد.
صبح که مادر ربابه بلند شد تا صبحانه را اماده کند وچند تا بز وگاو را سر وسامان بدهد ربابه را سرجایش نیافت .
هرچه در حیاط و اطراف آن گشت پیدایش نکرد.شوهرش را بیدار کرد و گفت:
زایر بلند شو که ربابه نیست .فکر کنم بلایی سر خود آورده .
هرچه چاه در طراف محل بودند گشتند و هرجا که احتمال می دادند ربابه رفته باشد سر زدند ولی او نبود.خبر در ولایت پیچید که ربابه خودکشی یا فرار کرده است .
فرهاد را هم در خانه ی پدر یافتند واحتمال فرار با او هم منتفی گردید.
چنان جوی بر محل مستولی گردید که انگار مصیبتی بزرگ روی داده است .
همگی در جستجو و تکاپو بودند ولی بی نتیجه بود.در این میان دو نفر بودند که سر جای خود تکان نخوردند و هیچ حرکتی برای یافتن ربابه انجام ندادند .
یکی کریم بود که سکه ی یک پول شده بود و ساکت و بی هیچ حرفی در کنج اتاق حجله بسته اش کز کرده بود و لام تا کاف با هیچ بنی بشری حرف نمی زد و دیگری فرهاد،که از خانه بیرون نیامد و هر کسی از ربابه ازش می پرسید با خونسردی اظهار بی اطلاعی می کرد.این خونسردی فرهاد باعث شد که همگی به او شک کنند که فرهاد جای ربابه را می داند.ولی کسی به بهروز شک نکرد زیرا او چندین روز بود که از محل رفته بود.
کدخدا به اطراف واکناف پیغام وقاصد فرستاد ولی کوچکترین اثری از ربابه نیافتند.بهروز هم به خاطر اینکه کسی به او شک نکند ربابه را در خانه ای امن پیش بستگان خود در یکی از روستاهای دشتی جا گذاشت وخود به ولایت برگشت .
غم وماتمی بزرگ دو خانواده ی عروس و داماد را در بر گرفته بود و همه سردر گم و مبهوت فقط نظاره گر حادثه ای بودند که اتفاق افتاده است وکاری از کسی ساخته نبود.
هم آبرویشان بر باد فنا رفته و هم دخترشان دوباره گم شده بود ولی این گم شدن با دفعه ی قبل متفاوت بود.
چند روز از مفقود شدن ربابه می گذشت و هر روز ظن و شک به فرهاد بیشتر می شد .اما کسی نتوانست رد پایی از ربابه و یا حرفی از فرهاد بکشد.تنها انتظار بود که امیدها را زنده نگه می داشت وهمه به امید آینده بودند تا حداقل از سرنوشت ربابه اطلاعی یابند .
نژداف:پارو
شیلو:گیاهان دریایی
- منبع خبر : نصیر بوشهر
Friday, 4 October , 2024