نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر: داستان گم شدن ربابه و نجاتش بوسیله ی پسر کدخدا همان شب دهان به دهان گشت و در روستا پیچید و نطفه ی شایعه ای داغ همان شب شکل گرفت . نُقل شب نشینی آنشب روستا قضیه ی فرهاد و ربابه شد و هرکسی چیزی می گفت. همسایه ی […]
نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:
داستان گم شدن ربابه و نجاتش بوسیله ی پسر کدخدا همان شب دهان به دهان گشت و در روستا پیچید و نطفه ی شایعه ای داغ همان شب شکل گرفت .
نُقل شب نشینی آنشب روستا قضیه ی فرهاد و ربابه شد و هرکسی چیزی می گفت.
همسایه ی ربابه :
گم شدن ربابه عمدی بوده و از قبل با فرهاد هماهنگ کرده ،مگر می شود این همه صدا بزنند و نشنوی ؟ بعضی دیگر نیز که ربابه را می شناختند خوشبینانه به داستان نگاه می کردند.
دوست فرهاد:
این حادثه واتفاق طبیعی بوده ونباید با دیدی منفی به قضیه نگاه کنیم .
داستانی شکل گرفته بود که هرکسی به ظن خودش آنرا شاخ و برگ می داد .کنکاش گر دیگری که شایعات را در روستا خوب دنبال می کرد گفت :
*تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها*…
شاید این ضرب المثل درست بود و آن چیزک که نامش عشق بود داشت متولد می شد و قبلش وجود نداشت و این حس زیبای انسانی هماهنگ بردار نیست .
خانواده ی فرهاد هم از ترکش این اتفاق در امان نماند شب که فرهاد به خانه آمد مادر وخواهرش از فرهاد چگونگی حادثه را پرسیدند .
فرهاد بیشتر از تشریح اصل قضیه به تعریف و تمجید ربابه پرداخت و هربار که از ربابه می گفت آب از لب و لوچه اش راه می افتاد و هرقدر که سعی می نمود رفتار خود را عادی جلوه دهد نمی توانست.
از خوش قامتی ،دلربایی،عفت و زیبایی ربابه سخن می گفت .
فرهاد:
ربابه با دیگر دختران روستا متفاوت است ؛ حرکات و سکناتی در او دیده می شود که کمتر دختری آنها را دارد .
عشق کار خودش را کرده بود و شاید این بیت شعر زبانحال فرهاد باشد.
*رشته ای بر گردنم افکنده دوست*
*می برد آنجاکه خاطر خواه اوست*
مادر فرهاد با توجه به حس زنانگی خود خطر را حس می کرد و دختره را وصله ناجوری برای خانواده می دانست .
اوگفت :
این دختره اینجور هم که تو تعریفش می کنی نیست و دختر دست و پا چلفته ای بوده که گم شده است و چند لیچار و حرف نچسپ را هم بارش کرد .
فرهاد:
نه مادر اینطور نبوده و نیست .چرا پشت سر دختر مردم حرف در می آورید .او جرات و جسارت داشته که خودش تنها در کوه مانده و خواسته تنهایی بر گردد که از دره سُر خورده وافتاده است .
مادر کاملا گمان برد که پسرش هوای دختره به سرش زده است و تا توانست از او وخانواده اش بدگویی کرد .
خواهر فرهاد هم به کمک مادر آمد و گفت :
مادر! فرهاد نظری ندارد و خودش خوب می داند که ربابه شایسته ی این همه تعریف نیست و دلش به حالش سوخته است .فرهاد می خواهد درس بخواند و فکر نکنم در فکر این حرف هایی باشد که در ذهن تو می گذرد.اصلا ما کجا و خانواده ی زایر حسین بازیار کجا ؟
فرهاد که خیال ربابه گیج ومنگش کرده بود پس از حرف های مخالفت آمیز مادر وخواهرش به حرف آمد و خواست به یک صورتی قضیه را جمع کند تا کش پیدا نکند .
فرهاد:
اینجور که شما فکر می کنید نیست ومن به او دل نبسته ام وتنها از نجات و نجابتش برای شما گفتم .
حال انکه فرهاد داشت مکنونات درونی اش را پنهان می کرد تا فعلا خانواده بویی از ماجرا و دلدادگی اش به دختر بازیارشان نبرند که حکایت این دوستی با سنت های حاکم بر خانواده اش سازگاری ندارد .
روز بعد داستان گم شدن و پیدا شدن ربابه در هر کوی و برزنی شنیده می شد و خانواده ی ربابه هم از ماجرای حرف و حدیث ها با خبر شدند .
آنها از عفت و پاکدامنی دختر خود خبر داشتند ولی با حرف مردم نمی دانستتد چه کنند.چون *در دروازه را می شد بست ولی دهن مردم را خیر* .
برادر ربابه که از او بزرگتر بود حسابی به غیرتش برخورده بود و شروع به سین جین کردن خواهرش کرد
ولی جواب های خواهر چون میخ آهنینی بود که در سنگ شکاکیت برادر فرو نمی رفت .
کشیده ای آب نکشیده بر رخ سرخ گون ربابه فرود آمد و ازبس که قرمز شد نزدیک بود خون بترکد.
برادر:
چرا این همه صدا زدن های دوستانت را نشنیدی؟
چرا این همه مدت در کوه ماندی تا بی وقت شد؟
مگر تو نامزد کریم پسر عمویت نبودی ؟خجالت نکشیدی ؟
وچراهای بی شماری که چون پتکی بر سر ربابه فرود می آمد و قلبش را می خراشید.
حرف مردم کار خودش را کرده بود .از برادر اصرار و از خواهر انکار.هرچه ربابه می گفت که بی تقصیر است کمتر به گوش برادرش فرو می رفت .مادر ربابه که به دخترش ایمان داشت هرچه سعی کرد نتوانست روبروی پسرش بایستد و مرغ پسر یک پا داشت .
پدر نیز که همین پسر و دختر را داشت نمی دانست چه کاری بکند .از پسرش خواهش کرد که فعلا دست نگه دارد واین همه خواهرش را اذیت نکند.
پسر :
ربابه دیگر حق ندارد از خانه بیرون برود و دیگر برای هیمه هم به کوه نخواهد رفت .
ربابه :
شما اول جرم مرا ثابت کنید بعد مرا محاکمه و زندانی کنید.این قصاص قبل از جنایت است ؛من زیر بار این ظلم و تهمت نخواهم رفت و ثابت خواهم نمود که بی گناه هستم .
برادر پا را فراتر گذاشت و با کمال بی شرمی حرف از پرده ی بکارت خواهرش زد که های های گریه ی ربابه
هفت کوچه آنطرف تر رفت وچنان فریادی بر سر برادر کشید که او را وادار به سکوت کرد.
این بگو و مگوهای خواهر و برادر را همه ی در و همسایه ها می شنیدند و کلاغ چهل کلاغ شایعه خانه به خانه در پرواز بود.کشیده ی برادر چاقو شد ، دلسوزی مادر تهمت و سکوت پدر فریاد.
ولی همه ی این تنش ها و جر و دعواها نه تنها جرقه ی عشق ربابه را به فرهاد خاموش نکرد بلکه شعله ور ترش نمود که :
*«الإنسان حریص علی ما منع (انسان نسبت به چیزی که از آن منع میشود، حرص میورزد)»*
آن روز به هر صورت ممکن بر ربابه گذشت ولی تعصب و سخت گیری های خانواده و حرف مردم تمامی نداشت و چون سوهانی روح و روان ربابه را افسرده خاطر کرد.
شب هنگام او میان رویای دلدادگی اش به فرهاد و تهمت های ناروا به خواب رفت .
- منبع خبر : نصیر بوشهر
Sunday, 6 October , 2024