نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:   اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی   ( پایان هجر پدر و‌پسر)   با امدن زن به زندگی کریشنا زنگار غم هم ارام ارام از جسم وجانش زدوده گشت و  افسردگی او بر طرف گردید و یک خلا اساسی تا حدی در زندگیش پر شد واین ازدواج […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی

 

( پایان هجر پدر و‌پسر)

 

با امدن زن به زندگی کریشنا زنگار غم هم ارام ارام از جسم وجانش زدوده گشت و  افسردگی او بر طرف گردید و یک خلا اساسی تا حدی در زندگیش پر شد واین ازدواج التیامی بود بر بیماری کریشنا .

یک روز شیرین به کریشنا تلفن زد و چنین گفت :

فرزندم مژدگانی بده ؛به زودی به قطر می آیی و به ما ملحق خواهی شد.زمینه برای کارت جور شده .

سه ماه بعد از برگشت شیرین و حمود یکی از کارمندان شرکت که مریض احوال بود خود را بازنشسته کرد و حمود بی درنگ برای کریشنا ویزای کار فرستاد .

کریشنا با رفتن به قطر می خواست با یک تیر دو‌نشان بزند هم شغلی مناسب  پیدا کند و هم اینکه  بدنبال پدر خود و هویت گمشده اش باشد ، چون می دانست قطر به ایران نزدیک است و بین دو کشور رفت و آمد وجود دارد .

کریشنا به  آمیشا :

عزیزم باید  موقتا نزد خانواده ی پدرت بروی تا سر فرصت تو هم به قطر بیاورم .

آمیشا:

مشکلی نیست .آرزوی من کاری خوب برای تو و یافتن پدرت می باشد .من تحمل می کنم .

کریشنا خودش به قطر پیش مادرش رفت و آنجا  در شرکت پدر خوانده ی اش مشغول به کار شد.

یکسال می شد که در قطر اقامت گزیده بود و در این مدت همواره بدنبال راهی بود تا به ایران برود ولی هیچ آدرس و نشانه ای از محل زندگی پدر نداشت ،بعضی روزها به لنگرگاه قطر می آمد و با پرس و جو از لنجهای ایرانی بدنبال پدر و ردی از او بود ولی هرچه بیشتر می جست کمتر می یافت ،ولی ناامید نمی شد تا اینکه طبق معمول و یکی از روزها که در اسکله پرس وجو می کرد که یک نفر به او گفت شاید آن لنج، کسی را که شما می گویی بشناسد .

کریشنا نزدیک آن لنج رفت،  به ملوانی تنگسیری رسید،ملوان، زبان هندی می دانست و این کار کریشنا را راحت کرد ،او  خودش را معرفی ، و داستان زندگی اش را برای ملوان تعریف کرد  و نام پدر و چند نفر دیگر که مادر به او گفته بود را به ملوان گفت .

ملوان که عمو زاده ی اسحاق بود همه ی آنها را می شناخت و به او گفت پدرت در آن لنج نمرده  و او زنده هست .کریشنا باور نمی کرد که چنین اتفاقی دارد می افتد و از فرط خوشحالی  روی ابرها سیر می کرد .

تا مدتی در شوک ماند و همینجور به مرد بوالخیری زل زده بود .گریه امانش نداد و از سر شوق دست دور گردن ملوان کرد و سرش را روی دوشش گذاشت و های های گریه می کرد .انگار سالها بود که ملوان را می شناخت و با او انس و الفت داشت .

ملوان پس از آنکه کریشنا  آرام شد او را پیش سرنشینان لنج که همگی از هم محلی ها و بستگان اسحاق بودند برد و او را به همگی معرفی کرد.ملوانان وناخدا خوشحال شدند و به گرمی از او استقبال کردند.زیرا همگی قصه ی اسحاق و یعقوب و عاشقیشان  و‌مابقی ماجرا را می دانستند .

کریشنا  انگار خواب بود و هنوز باور نمی کرد که افسانه اش به حقیقت پیوسته است .رویای او که هر شب با ان سر بر بالشت می گذاشت اکنون رنگ واقعیت گرفته بود . ناخدا و چند ملوان که به هند رفته بودند دست و‌پا شکسته با  او هندی صحبت می کردند.کریشنا دلش می خواست که ملوانان  از پدرش و خانواده ی ایرانی اش بگویند .از برادران و خواهرانی که پیدایشان کرده بود ،از شناسنامه ی گم شده اش و از آباء و اجدادش بگویند .

شب را در لنج ماند و تا پاسی از شب  از فرط خوشحالی بیدار ماند.کریشنا  هم قصه ی زندگیش را برای آنها تعریف کرد که  در این سالها چه بر سر او و‌مادرش رفته است و اینکه به او گفته اند پدرش در لنج ناخدا حکیم  از بین رفته است .

او  صبح زود از لنجی ها خداحافظی کرد و با علی ،ملوانی که اولین بار دیده بود نزد مادرش رفت تا علی روایت گر و شاهد این کشف بزرگ کریشنا باشد.

مادر از اینکه پسر پدرش را پیدا کرده بود و از تهمت ناروای حرامی رهایی یافته بود خوشحال شد.

تا زمانی که لنج بوالخیری قطر بود کریشنا  هر روز پیش انها بود و یا با علی  به داخل شهر و‌ به گشت و‌گذار می رفت و دیگر حتی دل به کار هم نمی داد و‌چند روز مرخصی گرفته بود و چون حمود از زندگی کریشنا خبر داشت به او سخت نمی گرفت .

کریشنا  عکس ،شماره ی تلفنش  و نامه ای را برای پدر فرستاد و از او خواست ویزایی برایش تدارک ببیند تا به ایران بیاید .

لنج به ایران رفت و اسناد و هویت کریشنا  بدست پدر رسید و کل خانواده ی او خوشحال شدند.

اسحاق نامه و عکس یعقوب را در بغل گرفت و چون پیراهن یوسف که به دست یعقوب نبی رسیده بود گریه ی بسیاری بر آن کرد. او با یافتن فرزندش به یاد ناخدا حکیم و همه ی انهایی افتاد که در آن سفر از بین رفتند .اشک او هم گریه ی خوشحالی وصال به  فرزندش بود وهم یادی از هم قطارانی که در بیست و نه  سال پیش پر کشیدند و در دریا آسمانی شدند.

کریشنا پس از مراجعت لنج  روزها را می شمرد و‌منتظر تماس پدرش بود .هر زنگی که تلفن می خورد کریشنا چون حمله ی ماهی سویتی* به  قلاب ماهی گیری روی گوشی می خوابید تا بداند پشت خط کیست و بی صبرانه انتظار صدای پدر را  می کشید.

اسحاق و خانواده اش به محض اینکه شماره تلفن و خبر کریشنا  به گوششان رسید خواستند با او تماس بگیرند .پس از سالها   خانه ی اسحاق صاحب تلفن شده بود.از خانه با پسرش تماس گرفتند .صدایی آنور خط الویی گفت .اسحاق به زبان هندی گفت :

کریشنا  منم پدرت اسحاق ..

پسر وقتی صدای پدر را شنید ناخوداگاه یک جیغی کشید و گریه امانش نداد و هق هق گریه اش همه ی اعضای خانواده را بابت این احساس و هجران متاثر کرد .

شیرین هم که در ان زمان پیش کریشنا ایستاده بود دانست که اسحاق پشت خط است و به یاد روز هایی افتاد که میان یعقوب و اسحاق بر سر او رقابت بود.

وقتی احساسات اولیه ی دو طرف فرو‌نشست و‌کمی آرام شدند؛ کریشنا گفت:

پدر دوست دارم به ایران بیایم و  برادران وخواهرانم را ببینم  .

پدر که انگار در آسمان ها سیر می کرد گفت :

پسرم باهات تماس می گیرم منتظر باش .

اسحاق که هنوز نیمچه دلی در گرو شیرین داشت از مادرش هم احوال پرسی کرد که کریشنا به او‌گفت :سالها پس از مفقودی شما او با یک تاجر قطری به نام حمود ازدواج کرد والان هم در قطر زندگی می کند و اکنون پیش من ایستاده و سلام شما را می رساند که این خبر کریشنا هم لرزه ای خفیف بر جان اسحاق نواخت و به یاد دیروزش قطره اشکی از گوشه ی دیدگانش سرازیر شد و امروزی که دست شیرینش در دست کسی دیگر است بر او تلخ آمد.

پس از این تماس پدر دست بکار شد و  ویزای کریشنا  را  اماده کرد .اسحاق دوست داشت شیرین هم همراه پسرش به بوالخیر  بیاید تا شاید خاطرات ملیبار  زنده شود.ولی حمود این  اجازه را  نداد.

کریشنا  سر از پا نمی شناخت و‌منتظر روز و ساعت پرواز بود و برای دیداری  که سالها  انتظارش را می کشید لحظه شماری می کرد. ساعت و زمان موعود فرا رسید واو با پروازی از قطر  به ایران آمد .برادر ناتنی کریشنا ، اسحاق و علی  که کریشنا  را می شناخت برای استقبال به فرودگاه رفتند ..

.پدر در اشتیاق دیدار دلبند گم شده اش ،و پسر عاشق دیدن روی پدر و باز جستن نامی که بر شناسنامه اش حک شده بود بی قراری می کردند.

داخل سالن انتظار و‌پس از خروج کریشنا  از گیت گمرک ،پدر و پسر چون دو کله ی خرما به هم چسپیدند و یکدیگر را بو کشیدند و های های گریه کردند  و کسانی که در سالن بودند پس از اطلاع از این قصه ی فراق و جدایی تا چند دقیقه برایشان دست زدند و این چنین بود که  کریشنا چون کبوتری سبکبال در آغوش هشت خواهر و برادر قرار گرفت و مطلع  این غزل زیبای  حافظ زبانحال کریشنا و پدرش بود..

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آری یوسف گم گشته اسحاق   به کنعان تنگسیر باز امده بود و غم  اسحاق و بی هویتی کریشنا  به پایان آمد .

کریشنا مدتی در دیار پدر ماند و دانست که قبیله ی بزرگی دارد و بابت سال هایی که حسرت بی پدری او را عذاب و رنج می داد افسوس می خورد.

بعد از سفر کریشنا به ایران و دیدن خانواده ی بزرگ پدری اش رابطه اش را با آنها حفظ کرد .از قطر به دبی اسباب کشی نمود و هر  وقت که لنج برادرش و یا پدرش که ناخدا بود به دبی می آمدند خود را بی درنگ به انها می رساند و طی مدتی که انها در دبی می ماندند مرتب بهشان سر می زد .

آری کریشنا سرانجام پدرش را پیدا کرد و آرام گرفت .او ثابت کرد که جوینده یابنده است و برای همیشه مدیون اراده و خواستش بود که ارزویش را به منصه ی ظهور رساند.

پایان …

آذر ماه ۱۴۰۰

  • نویسنده : عبدالرحیم کارگر
  • منبع خبر : نصیر بوشهر