نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:   اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی   (عبور از چاه بهار و کنارک)   آوارگی چون اختاپوسی بر تار و‌پود زندگی جاشوان سایه انداخته بود .آوارگی زندگی را نقش دیگری می بندد.آرامش و آسایش را بر  تو‌معنا  می بخشد و سختی ها را ترجمه می کند.مثلث کوه […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی

 

(عبور از چاه بهار و کنارک)

 

آوارگی چون اختاپوسی بر تار و‌پود زندگی جاشوان سایه انداخته بود .آوارگی زندگی را نقش دیگری می بندد.آرامش و آسایش را بر  تو‌معنا  می بخشد و سختی ها را ترجمه می کند.مثلث کوه ،دریا و بیابان به سان محملی  آوارگان را در چنبر خود گرفتار ساخته بود.

شب همگی در کاروانسرا ماندند.می توانستتد  راحت بخوابند  چون مطمئن بودند که به جای امنی رسیده اند و راه برگشت هموارتر شده است .

آنها که داشتند کم کم به زندگی و دغدغه های آن بر می گشتند هنگام خواب باز  به رویاها و خیال های زیستن گره خوردند.

هرکدام درد و محنتی داشتند .ناخدا در فکر بود که چگونه دوباره بومی اوشار* کند ؛جوان پدر مرده هنوز داغ بابا داشت و دیگری که عمویش یا‌ همان پدر نامزدش  را در این سفر از دست داده بود به فکر نامزدش و شرمندگی های آن بود.

ولی اسحاق در این اندیشه بود که چگونه می تواند بعد از غرق شدن دلفین که همه ی امید او بود  دو خانواده ی ایرانی وهندی خود را سر ووسامان و خرجی بدهد.

و ایا دوباره  می تواند برود وشیرین را ببیند ؟

و آیا از شیرین فرزندی نصیب او خواهد شد؟

و اصلا آیا شیرین منتظر او خواهد ماند ؟

اسحاق هم  با این اوهام وخیالات به خواب رفت .

صبح که همگی برخاستند باز در فکر حرکت بودند ؛حرکتی که یک هفته ی مداوم و منزل به منزل جریان داشت .

آرام وقرار  نداشتند و چون موج ،آسودگی شان  عدم و فنا بود.

صبح ناخدا چیزی خورد وبه دوستانش گفت:

به اسکله می روم شاید  لنجی پیدا کنم که به خوزستان ،بوشهر ویا بحرین برود و اگر بتوانیم با او برویم .

ولی هر کجا که رفت به در بسته خورد .

آخر لنج های چاه بهار به ندرت و آن هم در ایامی خاص به عراق یا کشورهای خلیجی می روند و‌مسیر انها بیشتر هند ، پاکستان و افریقاست .

ناخدا دست از پا درازتر برگشت و باز مجبور بودند راه خشکی را انتخاب نمایند .او را به گاراژی معرفی کردند که چند ماشین کرایه کش هندلی  مسافران را به شهرهای اطراف می برد.

ناخدا به کاروانسرا برگشت و به همرهان گفت:

تا وقت باقیست و ماشینی هست خودمان را به کنارک برسانیم و یک منزل هم برویم غنیمته .

جاشوان زود آماده شدند؛ناهاری معمولی خوردند  و خود را به گاراژ رساندند .ماشین دو ساعت و‌نیم دریک جاده شوسه  رفت تا به کنارک رسید ؛دیگر عصر شده بود و زمان حرکت نبود ؛باز باید تا فردا صبح در کاروانسرایی و یا جایی می ماندند .

وجه تسمیه ی کنارک ظاهرا این است که در این منطقه کنار فراوان ،و در ان زمان روستایی بزرگ بوده است .و بندری زیبا در کنار دریای عمان می باشد.

صبح بدون درنگ دوباره ناخدا دو کالسکه گرفت و راه افتادند .

اقبالی که غرقیان داشتند این بود که ماه اسفند داشت تمام می شد وهوا در مناطق جنوب خوب وملس بود و اگر این اتفاق و آوارگی در تابستان پیش می آمد  بی شک مسافرت این مسیر طولانی برایشان سخت و شکنجه آور بود .با این وجود باز رنگ جاشوها از بس که مدام در مسیر و حرکت بودند برگشته و به سیاهی گراییده بود.

همگی خسته ، کوفته ،نالان و ناتوان گزیری جز ادامه ی مسیر با وجود همه مشقات و سختی های آن نداشتند .

باید سه روز راه می رفتند تا به مقصد بعدی یعنی جاسک برسند .

در طول مسیر روستاها و آبادی های زیادی در کنار دریا بود که کالسکه ها تنها در شب انجاها بیتوته  می کردند .

کاروان در امتداد دریای عمان از شرق به غرب می تاخت و‌مسافران چون زورق هایی سوار بر خیزابه ی سرنوشت، در انتظار وصال به ساحل نجات بودند.

ناخدا  نگاهی به جاده و نگاهی هم به آذوقه و‌جیبش داشت که کم کم کف گیر آن به ته دیگ می خورد .جاشوان نیز دلواپس غذا وهزینه ی بین راهی بودند.

او در محاسبه اش به همراهان گفت:

پول خمس بلوچ ها انها  را تا جاسک خواهد رساند .خدا کریم و روزی رسان است .اصلا ،چون که فردا شود فکر فردا کنیم .

شب دوم انها به یک جایی رسیدند که هیچ آبادی ، مکانی و‌مسجدی برای خوابیدن وجود نداشت و‌مجبور شدند شب را با رخت خواب های مختصری که در اختیار داشتند سر صحرا بخوابند.شب سرد و تقریبا سختی  بر انها گذشت .

صبح که بلندشدند ناخدا حال مساعدی نداشت و بدجوری سرما خورده بود.

در طول مسیر ناخدا حکیم حالش خوب نبود  و هیچ آبادی درستی و دکتر ودارویی هم نبود .

کالسکه ها علیرغم خستگی چهارپایانشان یک نفس راندند و رفتند تا قبل از غروب افتاب به جاسک رسیدند .

اسحاق:

دوستان ناخدا حال مساعدی ندارد .فکری به حال او نماییم  .باید دوا خانه و یا طبیبی پیدا کنیم .

انها  مستقیم به دواخانه ی شهر که جا و‌محل کوچکی بود رفتند .

انجا یک پزشک هندی بود که بیشتر کارها را اعم از معاینه و تزریق و پانسمان وشکسته  بندی را خودش انجام می داد .

ناخدا را معاینه ای کرد و با آمپولی و‌دو بسته قرص او را مرخص نمود .

حال ناخدا خوب نبود و باید حتما توقف می کردند ؛بقیه هم از این همه طی طریق بدون مکث و استراحت نای رفتن نداشتند ولی چون ناخدا دستور می داد آنها هم اطاعت امر می کردند .

ناخدا در بر و بحر فرمانروای مطلق بود .ناخدا را در معنی چنین گفته اند :ناو خدا یعنی خداوند ناو و جهاز ….

ولی این خداوند گاهی بر خشکی هم حکم می راند که ناخدا حکیم چنین بود.

این اتفاق اجباری باعث توقف کاروان یازده نفره ی کشتی شکستگان گردید و باید تا سلامتی کامل ناخدا در جاسک می ماندند.

ناخدا کالسکه ها را مرخص نمود ودر کاروانسرایی سکنی گزیدند.

اسحاق و یک نفر دیگر به خور خلاصی جاسک رفتند تا بلکه لنجی وقایقی انها را تا بندر عباس برساند ولی وسیله ای نیافتند .

انها محو جنگل های حرا در این خور شدند که زیبایی خاصی به ان می بخشید.در باره این درختان چنین گفته شده که :

گونه حرا که نام علمی آن به حکیم و فیلسوف ایرانی ابو علی سینا (Avicennia Marina ) نسبت داده می شود ، درختانی در اندازه های ۳ تا ۶ متر با شاخ و برگ سبز روشن هستند.

حرا درختی است آب شورزی که هنگام مد آب دریا تا گلوگاه در آب فرو می رود و با خاصیت تصفیه ای که در پوست این درخت وجود دارد، بخش شیرین آب دریا را جذب و نمک آن را دفع می کند . درخت حرا در حقیقت یک کارخانه آب شیرین کن طبیعی و خدادادی است.

به روایتی این گیاه اسطوره‌ای که از اشک چشم آدم روییده‌است، حرا نام دارد و این درختچه در سواحل ومرداب‌های ساحلی مصر، عربستان و سواحل جنوب ایران، دیده می‌شود.

اسحاق در راه برگشت از بازار ماهی خرید و بعد از مدت ها انها ناهار را ماهی خوردند .ساحل نشین بدون ماهی سوء تغذیه می گیرد و این حالت را همه جاشوها داشتند .

دو روز از ناخوشی ناخدا می گذشت ولی بهبودی چندانی در حال و روز هویدا نبود و وضعیت ثابتی داشت .

ناخدا به همراهان گفت:

دوای راه رفتن است ؛ باید ادامه دهیم ؛من با بیماریم می سازم ؛نگران نباشید درست می شوم .

دو روز و نیم تا میناب با کالسکه  مسیر داشتند  و باید راه می افتادند ولی چون حال ناخدا خوب نبود باید ماشین که کمیاب بود پیدا می کردند .

اسحاق در شهر گشت و گشت تا بالاخره وانتی را جور کرد که کل پس انداز و پولشان را باید تا بندرعباس خرج راه و کرایه می کردند ولی راه دیگری نداشتند ؛چون ناخدا حال و روز مساعدی نداشت و سرماخوردگی اش داشت اوت می کرد .

با ان مسیر سخت ، سنگلاخی و پر پیچ و خم یک روز  و نصفی

تا بندر عباس راه داشتند و باید شب را در میناب بیتوته می کردند .

تا کنون بیست و هشت روز از زمان غرق شدنشان می گذشت و از بس که سخت بر انها گذشته بود چون نی قلیانی نحیف و تکیده شده بودند .

قبل از طلوع آفتاب ماشین وانت آمد و راه افتادند.ناخدا و میانسالی دیگر جلو نشستند و بقیه عقب وانت .تکان های وانت چیز کمی از کالسکه نداشت و تنها حسنش سرعت بیشترش بود .آنها از هر گونه وسیله ای در این در بدری استفاده کرده بودند .

راننده گاز می داد و پیش می رفت و گاهی هم در سربالایی ها مسافران پیاده می شدند و وانت را هل می دادند .

 

واژه نامه

اوشار:نوساز

  • منبع خبر : نصیر بوشهر