نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:   اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی   (غرق شدن لنج …)   دلفین دیگر از نفس افتاده بود .آخرین تلاشها برای نجاتش فایده ای نمی بخشید.آب بر تمام وجودش مستولی گشته ودریا بی رحمانه داشت دهانش را باز می کرد تا حریصانه او را لقمه ای کند. […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی

 

(غرق شدن لنج …)

 

دلفین دیگر از نفس افتاده بود .آخرین تلاشها برای نجاتش فایده ای نمی بخشید.آب بر تمام وجودش مستولی گشته ودریا بی رحمانه داشت دهانش را باز می کرد تا حریصانه او را لقمه ای کند.
شکافی که  به سان جای تیر، قلب بوم را نشانه رفته بود مرگ را پیش چشم  دلفین به انتظار می نشاند.
آب جمه* داشت زیر سطحه جولان می داد و تا نیمه ی موتور  بالا آمده بود .تلمبه و جاشوها دیگر حریف نبودند .
ناخدا  دستور داد :
ماشوه را آماده کنید و هرچه ماچله و آب می توانید دم دست بگذارید .جاشوها هم مدارک و ساک های خود را پیش چشمشان بگذارند   .نژداف ها * و لوازم ضروری را  هم داخل ماشوه بگذارید.
این دستور ناخدا  یعنی اینکه  دلفین دارد غزل خداحافظی می خواند.
ناخدا  از بوم و سرمایه اش دل نمی کند و امیدوار بود معجزه ای رخ دهد تا او  را از دست ندهد ،غمگین و دمق فقط نظاره گر بود و  وآرام آرام شاهد غرق شدن زندگیش،و کاری از دستش ساخته نبود .میلیون ها روپیه کالا که ناخدا برای کرایه اش خواب ها دیده بود داشت به امواج اقیانوس سپرده می شد .
او می خواست سال دیگر بوم دیگری اوشار* کند ولی فکر نمی کرد همین را هم  از دست بدهد .
آخرین تقلاها و تمناهای ناخدا بی ثمر بود.نذر و‌نیازهای بی شمار او نتیجه ای نداشت وقهر طبیعت  داشت خودش را بر هر تلاش و تمنایی  تحمیل می کرد .
اقبال او حسابی شیخاسه *در رفته و نوف* کرده ؛منتظر باد ولمی* بود تا بلکه او را از این تریه* زندگی برهاند.. ولی انتظار بی ثمری بود.
ماشوه* از جهاز جدا شده و همه ی آنچه نیاز نجات جان بود درونش قرار دادند .اب روی سطحه گرفته بود و ناخدا روی سینه ایستاده  و چون مادری  دل از دلفین فرزندش  نمی کند.اسحاق تنها کسی بود که هنوز کنار ناخدا حکیم روی عرشه، بوم و‌ناخدا را رها نمی کرد .گفتگویی جانگداز میان بوم و ناخدا جریان داشت. دلفین با زبان بی زبانی به ناخدایش چنین می گفت:
خداحافظ ای یار قدیمی ،ای مونس و همدم همیشگی
خداحافظ ای همراه بر وبحرم ،ای تو تنها بودی همیشه در کنارم.
برو به سلامت رفیق شفیق اقیانوس و دریاها ….
موتور  خاموش شده  و عندلیب  ناخدا اب خفه اش کرده بود و دیگر  چه چه ای نمی زد .اندوهی به بزرگی اقیانوس وجود ناخدا را تسخیر ساخته  و خورشید بخت او در حال افول و غروبی تلخ بود .
ناخدا با درنگه ای غمناک داشت بر تابوت نیمه جان دلفین مرثیه می خواند و دریا و آسمان به حالش می گریستند.
دلفین می رقصید و می جنبید و زیر آب  می رفت ،رقص مرگی به پهنای اقیانوس.در همانجا دفن می شد که عمری زیست .از جنس آب بود و آب او را ربود.ربودنی بس ناباورانه و تلخ .
جاشوها با سر و صدا والتماس :
ناخدا جهاز را رها کن  و زود پیش ما بیا .  ممکن است  گرداب غرق شدن جهاز ،ماشوه و همه ما را باخود به پایین ببرد.
ولی ناخدا گوشش کمتر  بدهکار بود .  سرانجام بین دو راهی جان ونان با اکراه  جان را برگزید و از روی تهریج* که ان هم داشت زیر آب می رفت به اتفاق اسحاق به ماشوه منتقل شدند .جدایی رسم ناخوشایندیست که خودش را به ناخدا تحمیل کرد .
ناخدا نظاره گر مرگ تدریجی بومِ چون عروسش بود که زندگیش در گرو ان قرار داشت ،آبرویش و همه ی دار وندارش  بود.ولی کاری از دستش ساخته نبود ؛ دیره ی* مغزش قفل کرده و نمیتوانست تصمیمی بگیرد.
صد متر که فاصله گرفتند جهاز  با تمام دار و‌ندارش طعمه ی اقیانوس گشت و از سطح آب  به قعر نیستی رفت .نوک دکل اخرین بازمانده و یادگار بوم بود که غمگینانه  از دیدگان محو شد .ناخدا چشمانش را بسته و رویش را برگردانده  بود تا این تراژدی را نبیند.یک تراژدی به وسعت احساس و درد انسانی .
اسطوره ی دریای ناخدا به عدم پیوست و مالکش را تنها گذاشت.
مقدار  باری که مانده بود روی آب شناور شدند و درد ناخدا را افزون تر کردند. صدای بوا بوای ناخدا جگر هر سخت دلی را می آزرد و به ترحم و درد وا می داشت ؛ همگی با ناخدا به گریه و زاری پرداختند و شیون و‌ماتمی غمبار به عمق اقیانوس انها را به سوک نشاند .
مویه ها مویی هم برمرگ و ماتم بوم سودی نداشت و باید از سرای مرگ به خانه ی زندگی باز می گشتند.
به ماشوه توجه کردند تا حداقل جان به سلامت ببرند که:
دست نرفتنی بود رفتن مالشان ،ولی نجات جان بود در ید قدرتشان .
بوم برای تنگسیر تنها تندیسی ازچوب های به هم میخ شده نبود بلکه یک بوم نقاشی و نماد حیات ،تکاپو ،تلاش ومکان مقدس زیستن و شرف بود.
زندگی همین است یک روز با تو و روز دیگر بر توست ؛ آیینه ای از رنج و‌گنج است و شاید هم جمع اضداد. ‌پارادوکس های بیشماری در این میدان می تازند  .شاید بهترین تعریف از زندگی را  آندره مالرو نویسنده ی شهیر فرانسوی کرده است که می گوید:
زندگی   به هیچ چیز نمی ارزد اما ارزش هیچ چیز هم به اندازه ی زندگی نیست .
دلفین رفت وخاطره های زیادی را با خود به کف اقیانوس  برد.از بصره تا عدن ، زنگبار و ملیبار بارها شاهد دریا تازی آن بودند ولی عاقبت اقیانوس قبای قدر قیمتی  را از قواره اش بیرون کشید و او را قدرتمندانه بلعید ؛گم شد و رفت؛ وبه افسانه ی دریاها پیوست .
امید و راه نجات همه تنها به ماشوه ختم می شد.جاشوانی که به بومی بزرگ در امنیت نبودند اکنون باید به ماشوه ای خرد دلخوش می کردند.هضم غرق شدن  جهاز سخت بود ولی با آن کنار آمدند و دل به نجات خود بستند . چند جاشو به نوبت نژداف زنان با راهنمای معلم به جنوب می رفتند .هوا چندان آرام نبود .اما ماشوه از پسش بر می آمد و سینه ی موج را می شکافت و‌پیش می رفت .یک روز پارو زدند ولی هیچ سیاهی وسوادی پیدا نبود و همچنان امیدوارانه جلو‌ می رفتند.ناخدا توشه را جیره بندی کرد ومی دانست ممکن است روزها روی آب باشند .
اگر در سفر به بصره ناخدا شادانه شعر”کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز” را خواند امروز باید غمگینانه بگوید: کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
و این بازی جبرِ زمان و روزگار است که گاهی نشسته ای و سوار،  و‌گاهی هم  شکسته ای و بی قرار .
روز دوم دو‌نفر از مردان مسن که در هنگام طوفان اذیت شدند داشتند  تحلیل می رفتند و مقاومت بدنشان کم شده بود .انها حسابی مریض شدند و در آن وضعیت ناهنجار با کمبود غذا و آب مقاومت مشکل بود .از روز سوم آفتاب سوزان اقیانوس حسابی ماشوه نشینان را بی طاقت ساخته بود.بدنشان کم کم داشت  ذغال فام می گشت  و هر چه آب به سر و صورت می زدند فایده ای نمی بخشید..
پارو زنان هم  از کت و‌کول افتاده  و بسیار کم توان و طاقت شده بودند ولی پای جان در میان بود و باید  ایستادگی می کردند.
روز چهارم دو نفر جاشوی مسن از غذا خوردن افتاده بودند و در حالتی نیمه بی هوش قرار داشتند و دوستانشان سعی می کردند با قاشق به انها آب بدهند .ولی خورشید عمرشان رو به  افول بود.نزدیک های غروب یکی از انها وآخر شب هم دیگری تاب مقاومت را از دست دادند و شهاب شب شوم شادزیستان از دل آسمان بختشان پرید ؛خاموش شد و به کوری گرایید و رهسپار دیار عدم گشتند.
در نهایت اندوه و‌ماتم انها را لای پتویی پیچاندند و‌ در گوشه ای از ماشوه جای دادند .
با جان دادن آن دو نفر جهان بر سر جهاز شکستگان جهنم تر شد .
شب بر ماتم زدگان ماشوه نشین به سختی می گذشت و برای پیدا کردن مسیر ،ناخدا دائم به دنبال رد یابی ستارگان بود تا مگر ستاره ای در آسمان بخت خود بجویند.
ناخدا در  روز پنجم :
تنها بازمانده ی ماچله * ی ما  مقداری خرما و حدود ۴۰لیتر آب است  تا می توانید نژداف  بزنید شاید زودتر به خشکی برسیم .
هر‌چه پیش می رفتند خبری از خشکی نبود  تا چشم کار می کرد آب حاکم مطلق بود و‌ماشوه نشینان محکوم زورق .
زندگی در شرایط سخت و‌کنار دو جسد دیگر هیچ روحیه ، انرژی و‌توانی برای انها نگذاشته بود .همگی با نگاه به اجساد سرنوشت خود را در آیینه ی جسدها می دیدند .
راه را گم کرده بودند و انگار دور خود می چرخیدند.
از گرسنگی و تشنگی چشم ها دیگر کار نمی کرد و سو سو می زد و دست ها هم نای حرکت و نژداف  زدن نداشتند ولی امیدشان زنده بود واین هدیه ی گران بها را حفظ کردند.
زندگی روان بود ولی جان و روان در عذاب و خزان به سر می برد.
گرچه اقیانوس کام شان را تلخ نموده ولی هم چون مرغی بال و‌پر شکسته  میل به پرواز همچنان در وجودشان پر می زد .
روز ششم خرماها تمام شد و آب هم داشت ته می کشید .تنها دلخوشی غرق شدگان دو کارتن روغنی بود که انها از لنج برای احتیاط آورده بودند .در این روز تنها پنج نفر قادر به زدن نژداف بودند و بقیه نایی برایشان نمانده بود .
میانه ی ظهر ناخدا یک بمبک *مرده ی بزرگی را  از دریا گرفت .مرداری که  جاشوان از خوف مردن  چون انسان های نخستین خام خام انرا بلعیدند و تنها سر و دم ان باقی ماند .
یک‌نفر دیگر هم که حدودا ۵۵ساله بود از بی آبی و تابش شدید آفتاب وبی غذایی دیگر رمقی نداشت ولی مقاومت می کرد .
روز هفتم کارشان به خوردن روغن کشید .چند نفر هم ماهی های مرده را از اقیانوس می گرفتند و‌می خوردند .
انگار زمان برای غرق شدگان از حرکت باز ایستاده  و عقربه اش بر ساعت صفر توقف کرده ؛حتی کور سو امیدی هم دیده نمی شد.
ولی ناخدا که  نظر به تجاربش نشانه هایی را در دریا وآسمان می دید به همراهان چنین گفت :
پرواز پرندگان بر فراز ماشوه  و وجود ماهی های  مرده این نوید را به ما   می دهد  که باید خشکی نزدیک باشد که این خود قوت قلبی برای ماست ؛و هم چنین رنگ اب اقیانوس که از تیرگی دارد  به فیروزه ای می زند نشانه ی دیگری از نزدیکی خشکی است .
جوانه ی امید داشت در نگاه مایوسانه ی بوم شکستگان به بار می نشست و آیه های زندگی بر عرشه ی ماشوه می درخشید.
با وجود زمستان و سردی هوا براثر نور آفتاب بدن ها همگی تاول زده و سوخته بود و به ناچار خود را به آب می زدند تا از تاثیر آفتاب بکاهند ولی فایده ای  نمی بخشید.
شب همگی نگران بودند که نکند نفر سوم هم فوت نماید ؛آنها هرچیز خوردنی  که روی آب می گرفتند سعی می کردند به ان فرد بدهند شاید ساعاتی زنده بماند.روغن خوری هم  باعث اسهال انها شده بود که این امر بی حالی و رخوت بیشتر انها را در پی داشت .دیگر ماشوه آرام و کند حرکت می کرد و تنها دو نفر مستاصلانه  پارو می زدند .
همگی به حالتی توهم گونه در آمده بودند وهذیان می گفتند .انگار روح پیش از جسم از عالم ناسوت به لاهوت رفته بود.
یکی بچه اش را صدا می زد و دیگری همسرش را ،و دیگری هم دی دی*می کرد .
روز هشتم ماشوه به حال خود رها گشته  و همگی داخل ان ولو  شده بودند .آنها این روز  را هم به شب رساندند و‌ماشوه با موج نرمی که جریان داشت بی هدف و سردرگم پیش می رفت .
اسحاق که نسبت به بقیه مقاوم تر بود و  روی پا ، هنوز چشمش به دور دست ها بود .
شب از نیمه گذشته وهمگی در عالمی میان خواب و بیداری بودند.
می نالیدند و آهسته حرف هایی می زدند؛یکی از انها می گفت من فردا یکی از مرده ها را تکه می کنم و‌ می خورم و رفیقش هم حرف او را تصدیق می کرد و حکایت عجیبی در ماشوه حکم فرما بود .دیگر نوبت به آدم خواری رسیده بود.عقل ها زایل و‌نوعی جنون بر روح و روانشان چیره گشته بود.
سرگذشت  تنگسیرها قصه ی دریانوردانی چون واسکو دوگاما و‌ماژلان را در ذهن تداعی می کرد و انها برای زنده ماندن به هر حیله ای متوسل می شدند .
در سکوتی مرگ اور و یاسی درد آور با تفکراتی اینچنین اسحاق یک مرتبه فریاد زد  :
چراغ ،چراغ.بلند شوید خودتان ببینید.
ولی هیچ کس باور نکرد و تکانی به خود نداد .چون بارها مانند چوپان دروغگو همدیگر را براثر توهم فریب داده بودند .اسحاق بالاخره دو نفر را که مشاعرشان هنوز سرجایش بود  مجاب کرد که راست می گوید و انها را تشویق نمود که به کمکش بیایند و نژداف بکشند تا بلکه ماشوه ی امیدشان به ساحل زندگی رسد.
چهار نفر شدند و در اوج نا امیدی به کمک موجی که به ساحل و سوی چراغ می رفت نژداف می کشیدند و‌موج مرده ای پشت سرشان  در حرکت بود  تا مردگان و زندگان را پارویی باشد.
زورق زندگی به رویشان چشمکی زده بود  تا با زورق گسلی* بوم نجات یابند.
هنگام سحر که دریا مد بود به نزدیک  ساحل  و‌چراغ رسیدند و نژداف کشان تا جان در بدن داشتند ماشوه را به قلب ساحل زدند و هریک چون آرش کمانگیر پس از شلیک تیرش، در دماوند جان به گوشه ای پرتاب شدند واز حال رفتند   .
واژه نامه:
جمه:گودی و‌جمع شدن آب در لنج
نژداف:پارو
اوشار:نوساز
شیخاسه :سوراخ
نوف:نشانه دادن خطر
باد ولم :باد موافق
تریه:نوعی طوفان دریایی
ماشوه :قایق
تهریج :حاشیه ی لنج
دیره :قطب نما
ماچله:توشه
بمبک:سفره ماهی
دی:مادر
زورق گسلی:قایق لنج

  • منبع خبر : نصیر بوشهر