نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:   اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی   ( روزگار شیرین )   روزگار دریانوردان جنوب کم کم رخت دیگری به تن می کرد و زندگی در آن سامان می رفت تا تحولی نو را تجربه نماید. بعد از واقعه ی تلخ غرق شدن بوم ناخدا حکیم و […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی

 

( روزگار شیرین )

 

روزگار دریانوردان جنوب کم کم رخت دیگری به تن می کرد و زندگی در آن سامان می رفت تا تحولی نو را تجربه نماید.

بعد از واقعه ی تلخ غرق شدن بوم ناخدا حکیم و مرارت هایی که نجات یافتگان کشیدند دیگر ناخدایی از تنگسیر میل ورغبت چندانی برای سفر به ملیبار نشان نمی داد.سرزمینی که روزی مقصد و‌ماوای بوم نشینان بود آرام آرام از تب و تاب افتاد .

حوزه ی خلیج فارس پر رونق شده بود ونفت این طلای سیاه کم کم داشت همه ی کشورهای عربی را مقصد و‌ محل کار اسیایی ها به خصوص مردم شبه قاره ی هند می کرد.

تنگسیرها که همسایه ی دیوار به دیوار این کشورها بودند تصمیم گرفتند سفر به هند و کشورهای آفریقایی را متوقف کنند تا هم از مخاطرات اقیانوس هند و مرگ در امان باشند و هم اینکه بیشتر کنار خانواده بمانند و به جای سفرهای چهار ماه و شش ماه یا همان سفر گپ* ،نهایت بیست روز تا یک ماه می رفتند و بر می گشتند و چون خلیج فارس در برابر اقیانوس هند به یک دریاچه وحوضچه می مانست سفر در آن کم خطرتر و‌مقرون به صرفه تر بود.بعضی هم برای کار به آن سامان می رفتند و سالها می ماندند .

اسحاق هم از این قاعده مستثنی نبود .هم دلش نزد شیرین بود وهم اینکه دیگر لنجی به انجا نمی رفت و ارتباطی چندانی با هم نداشتند .

او چند بار با‌ پست  پول و‌نامه برای همسر هندی اش فرستاد ولی نامه و پول ها برگشت خورد .

کم کم امید اسحاق به شیرین و دیدار با او به سردی و ناامیدی گرایید و اسحاق دیگر نتوانست از او خبری کسب کند.

از آن طرف شیرین بعد از  اسحاق از او باردار بود و این را دوماه بعداز سفر لنج متوجه گردید.

او پیش پدر ومادر خود زندگی می کرد و به سختی روزگار می گذرانید.فرزند اسحاق متولد گردید و نام کریشنا برای او انتخاب کردند .

قبل از تولد پسر اسحاق  اتفاقی برای خانواده ی شیرین افتاد که زندگی آنها را تحت تاثیر قرار داد .

پدر او که تنها نان آور خانواده بود در تصادفی از بین رفت و دیه اش به شیرین و‌مادرش پرداخت گردید.شیرین مقداری از پول را در بانک پس انداز کرد وسودش را می گرفت و خرج زندگی می داد .  با مابقی پول هم خانه ی قبلی  را  فروخت و خانه بزرگتری خرید .

تغییر آدرس باعث می شد که نامه و پول اسحاق برگشت  بخورد.

شیرین هم در طی مدتی که اسحاق رفته بود دائم از جهازهایی که از ایران می آمدند سراغ او را می گرفت .

ناخدای لنجی که از کنگ  آمده بود به شیرین چنین گفت :

درهمان ایامی که شما می گویید بومی از تنگسیر غرق شده و تعدادی از جاشوان آن ازبین  رفته اند و خود او بعضی از آنها را دیده است .

شیرین پس از یک سال و با توجه به این خبر و نیامدن اسحاق به ملیبار و بی خبری کامل از او تصمیم گرفت آستین را بالا بزند وخودش جایی مشغول به کار شود ؛زیرا در فکر کریشنا  وآینده ی او بود .

شیرین برای مدتی در بسته بندی موز وانبه و داخل شرکتی کار می کرد تا خرجی خانواده ی سه نفری خود را بدهد .چون بهره ی بانکی به تنهایی جوابگوی زندگی آنها نبود .

مادرش هم به بزرگ کردن نوه اش مشغول بود وبرای او سنگ تمام می گذاشت .

مادر شیرین به دخترش :

ببین مادر جان  چهار سال است  که از اسحاق خبری نیست و دیگر نباید منتظر زنده  بودن او باشی .

شیرین :

بله مادر دیگر نا امید شده ام وکریشنارا باید به تنهایی بزرگ کنم .باید برایش هم پدر باشم وهم مادر .

سال ها پشت سر هم می گذشت و شیرین به هر سختی بود به تنهایی بار بزرگ کردن کریشنا  را بر دوش می  کشید و اکنون پسرش هفت ساله بود .

شیرین کریشنا  را به مدرسه فرستاد که این امر بار مالی بیشتری بر دوش شیرین تحمیل می کرد .

کریشنا  هم کلاسی ها و هم شهری های خود را با بابایشان می دید و هنگامی که سراغ پدر را از مادر می گرفت شیرین به او‌می گفت:

پسرم !پدرت  در دریا غرق شده است ولی چون به محله ای جدید نقل و مکان کرده ایم ،کسی پدرت  را ندیده است و نمی شناسد.

تو‌پدر داری و روزی او را خواهی دید.

گمان ها در مورد شیرین متفاوت بود و هرکسی چیزی می گفت .

اکنون کریشنا  ده سالش شده بود و  سال ها  از دوری و ناپدید شدن پدرش می گذشت و خیلی دوست داشت که دست در دست پدر به مدرسه برود ولی این یک رویا و آرزو برای او بود .وقتی کریشنا  با هم سالان خود بگو مگویی می شد به او  حرامی یعنی حرامزاده  می گفتند که این امر خیلی کریشنا  را رنج می داد و‌کسی حرف او و مادرش را باور نمی کرد .مادر چند بار به همین دلیل به مدرسه آمده ولی توفیقی حاصل نکرده بود.او به پسرش قول داد سال دیگر خانه و مدرسه اش را عوض کند .

شیرین به قولش عمل کرد و حتی قبل از پایان سال اول خانه وبعد مدرسه ی پسرش  را عوض کرد .

بزرگ شدن کریشنا  و رفع نیازهای او  باعث شد  پس از مدتی شیرین  کارش را عوض کند و چون سواد هم داشت در در دفتری تجاری مربوط  به یکی از تجار کشورهای حوزه خلیج فارس که هنوز در ملیبار فعال بودند منشی گری می کرد و در آنجا با یکی به نام حمود آشنا شد.حمود زنی هم در قطر داشت ولی برای رتق و فتق امور دفتر در ملیبار سالی سه ماه به  انجا می آمد و می ماند.

شیرین هنوز جوان بود و رنگ و رویی داشت و چند خواستگار را بعد از ناامیدی از زنده بودن شوهر بخاطر کوچکی  پسرش کریشنا رد کرده ،و عالم شرع هم به او  گفته بود که اگر پس از چهار سال هیچ نشانه ای از شوهر نیافتی می توانی ازدواج کنی؛

لذا اکنون که کریشنا  تقریبا  بزرگ شده شرایط برای ازدواج شیرین مهیا بود  .حمود هم که در ملیبار  تنها بود  و‌مدتی هم  با خلق و خوی شیرین  آشنا شده بود نسبت به او ابراز تمایل می کرد.

یکروز حمود او را به کافه ای دعوت کرد و شیرین که رابطه ای صمیمانه با او برقرار کرده بود دعوتش را پذیرفت و به کافه رفت .

پس از صرف چای وقهوه ای حمود کمی از کار در ملیبار و وطن خودش گفت و داشت برای حرف اصلی اش زمینه چینی می کرد .

او‌ پس از کمی من من کردن به شیرین   گفت:

شیرین  قصد ازدواج نداری ؟

شیرین :

هنوز در این مورد فکر نکرده ام .

حمود :

من دارم از شما خواستگاری می کنم .نظرت چیست ؟

شیرین آمادگی چنین پیشنهادی را داشت ولی هنوز در ازدواج دوم مردد بود

در جواب گفت :

بگذار فکرهایم را بکنم و با خانواده مشورتی نمایم بعد جواب تو را خواهم داد.

بزرگترین دغدغه ی شیرین برای ازداج مجدد مادرش و کریشنا  بودند  که تامین مخارج انها کار مشکلی بود و هنوز پسرش به او نیاز داشت.

شیرین به خانه آمد و جریان را به مادر و پسرش گفت .

مادر شیرین:

دخترم می دانی که من و کریشنا  باید زندگی کنیم و اگر حمود به تو اجازه ی کار بدهد یا مخارج ما را متقبل کند حرفی نیست .

کریشنا  هم با نگاهی به مادر فهماند که هنوز به او نیازمند است و مدرسه اش را تمام نکرده است تا به کاری مشغول شود.

پس از چند روز حمود جواب خواستگاری خود را از شیرین خواست .

شیرین گفت:

می دانی چیه آغا حمود ،مشکل من مادرم و پسرم و تامین مخارج انهاست .اگر بگذاری تا من همچنان کار کنم با پیشنهاد شما موافق هستم .

حمود:

از مخارج  پسر  و‌مادرت هم نگرانی نداشته باش و دیگر نیازی به کارکردن شما نیست .خانه ی بزرگتری برایت می خرم و راحت کنار مادر وپسرت زندگی کن .

این حرف حمود  کمی از دغدغه های شیرین کاست و تلویحا موافقت خود را اعلام نمود .

سرانجام شیرین با حمود ازدواج دوم را هم  کرد و زندگی او  وارد مرحله ی تازه تری گردید.‌

حمود به قولش عمل کرد و خانه ی بهتر و بزرگتری برای او و

به نام او برایش  خرید .

کریشنا  اکنون شانزده شده بود ودو سال دیگر دیپلمش را می گرفت

واژه نامه:

سفر گپ*:سفر بزرگ که به هند و آفریقا بوده .

  • منبع خبر : نصیر بوشهر