نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر: مقدمه: قصه ها ،مثل ها و خاطرات آیینه ی تمام نمای سرگذشت مردمی است که طی قرون متمادی کنار هم زیسته اند و حکایاتشان  شفاهی و سینه به سینه به نسل های بعد منتقل گردیده است . داستانی که قصد دارم طی چند قسمت تقدیم مخاطبین گرامی نمایم ملهم  از […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

مقدمه:

قصه ها ،مثل ها و خاطرات آیینه ی تمام نمای سرگذشت مردمی است که طی قرون متمادی کنار هم زیسته اند و حکایاتشان  شفاهی و سینه به سینه به نسل های بعد منتقل گردیده است .
داستانی که قصد دارم طی چند قسمت تقدیم مخاطبین گرامی نمایم ملهم  از زندگی زادگاه بنده می باشد وحتی اسامی اماکن  نیز مربوط به همان محیط جغرافیایی است که سعی کرده ام آداب ،رسوم،نوع زندگی  و باورهای مردمم را در بازه ی زمانی دهه های چهل و پنجاه خورشیدی در قالب داستان به تصویر بکشم .
قصه مربوط به دختری به نام ربابه می باشد که در آن فرهنگ جغرافیایی رشد ونمو می کند .
در انجا زاده می شود،مدرسه می رود و از درس محروم می ماند.بزرگ میگردد و عاشق می شود ؛
به حلقه ی   باورها و سنت ها زنجیرش می کنند ؛ولی تابوها را می  شکند و زنجیر بردگی سنت  را پاره می کند .
هدف من انتقال این نوع زیستن به نسل جدید و نسل های بعد می باشد که امیدوارم روزی همه ی خاطراتم واین قصه پردازی ها که بیشتر سوژه هایش از محیط زادگاهم گرفته ام  را مکتوب نمایم تا آیندگان بهتر وبیشتر از زندگی اسلاف خود آگاهی بیابند..
مولوی در دفتر دوم مثنوی چنین می گوید:

ای برادرقصه چون پیمانه است
معنی اندر وی بسان دانه است
*دانه ی معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل

ربابه

قسمت اول(رفتن به کوه برای هیزم)

✅.ربابه دختری سرو قد،آهو چشم با رنگی عسلی،موهایی بورِ یاقوتی، وابروانی کمانی داشت .رشید اندامی چهارده ساله که بیست ساله می نمود.اومثل دیگر دختران روستا با اینکه استعداد خوبی داشت و نمراتش عالی ، ولی تا پنجم بیشتردرس نخوانده بود و  به خاطر نبود مدرسه ی راهنمایی ترک تحصیل کرده  و برعکس پسران که برای ادامه تحصیل  به شهر می رفتند در خانه ماند که کمک حال مادر باشد ؛خانه داری و آشپزی یاد بگیرد تا به اصطلاح کدبانو شود و مهیای زندگی و شوهر داری ؛هرچند که آرزویش درس خواندن بود ولی نمی توانست خلاف آب شنا کند .
او تاوان دختر بودن،روستایی و‌بوی محرومیت را می داد و باید با این بی عدالتی کنار می آمد که جامعه ی مردسالار برایش تدارک می دید.
کارهای زیادی در خانه و بیرون از خانه انجام می داد ؛از جمله هفته ای یک یا دو بار همراه زنان و دختران به کوه ظالمی* و بُندر* می رفت تا هیمه ی خانه را تامین نماید.
آنروز سحری نیز ربابه نواری  که از موی بز بافته شده بود با تیشه ی کولی ساز  و توشه ی راه  را برداشت و با دوستانش عازم کوه شدند .
ربابه را بر اساس سنت و فرهنگ دیرپای روستا به نام پسر عمویش کرده بودند و باور داشتند عقد دختر عمو و پسر عمو در آسمانهابسته شده است .
دختران کوه رو  که از این داستان با خبر بودند و بوی گلها و گیاهان بهاری حسابی مستشان کرده بود  بهانه ای خوب گیر آورده بودند؛ سر به سر او می گذاشتند و گاهی هم یک صدا می خواندند ،می رقصیدند و می رفتند .

*رباب رباب ربابه*
*حال رباب خرابه*
*رباب رفته پس کیچه*
*ننه ی رباب دسپاچه*
*رباب رفته سی هیمه*
*پسر عموش کریمه*

نرگس دوست ربابه :
ربابه حالا بگو کی بیابیم تو عروسیت برقصیم ؟
ربابه که خوشش نمی آمد که کسی او را به نام‌پسر عمویش بخواند ولی به احترام پدر چیزی نمی گفت به نرگس گفت :
هنوز چیزی مشخص نیست و خواستگاری نشده ؛فقط حرفی بین خانواده هاست .
به اول دره ی اوبا* رسیدند ؛آنجاکه راه ظالمی شروع می شد ؛هنوز آسمان بر زمین تاریکی می بخشید و ستاره ها چون بخت دخترکان در آسمان سو سو  می زدند.آنها چون کبکان به دره ی اوبا می خرامیدند و انگار بال می زدند و روی دو انگشتان پایشان  راه می رفتند .بر زمین فخر و بر زمان ناز می فروختند و  پیش می رفتند.
لنگه ی حبیبی* را پشت سر گذاشتند و به برد غاله ای* رسیدند؛جایی که بستی صاف ، سنگواره ای و فسیلی میلیون ساله می باشد که بقایای جانوران دریایی در آنهامشخص است .
پس از سه ساعت وخرده ای به ظالمی رسیدند.هرکسی تیشه اش را برداشت و پی جمع کردن هیمه رفت .
ربابه خطاب به دوستانش :
من کمی آنطرف تر می روم، نگران من نباشید .
برای جمع کردن هیمه های بهتر مثل بادوم و‌موردینگ*
ربابه تصمیم گرفت جایی دورتر و بکرتر برود .
رفت و رفت تا به کلی از دید و نظر رفیقانش ناپدید گردید .از تپه ی رمیزکی هم گذشت ؛سرش را زیر انداخت و چون فرهاد که  بیستون عشق را  می تراشید او هم سنگ وخارا سنگ زندگی  را کنار می زد تا کوله اش را پربارتر نماید .اگر فرهاد دلداده شیرین بود و تیشه اش رنگ عشق داشت ولی ربابه از عشق به  کریم بی نصیب بود و رنگ تیشه اش از هیزم بود و آتش .
بیشتر از دوساعت از جمع کردن هیزم گذشته بود . افراد که کوله شان را تمام کرده بودند متوجه غیبت  ربابه شدند .
نرگس:هیچ اثری از ربابه نیست و‌معلوم نیست کجا رفته؟
خیری :نگران نباش هرجا باشد کم کم پیدایش می شود.
نیم ساعت منتظر ماندند ولی خبری  از ربابه نشد.
همگی دستپاچه شدند و هر کدام به سویی دنبال او رفتند؛هرچه او را صدا زدند جوابی نشنیدند .
با اضطراب و نگرانی  ناشتایشان را که نون و خرمایی بود خوردند و باز هریک در جهتی به دنبال دوستشان گشتند.هرچه گشتند کمتر یافتند.صدای ربابه ربابه بود که در کوه و‌کمرها می پیچید و انعکاس می یافت و باز به ندا کنندگان بر می گشت ولی اثری از ربابه نبود؛انگار به سان قطره آبی به زمین فرو رفته بود.
دوستان مایوس و ناامید دوباره دور هم جمع شدند تا مشورتی کنند و فکری بیندیشند.همه می گفتند نکند طعمه ی گرگ و‌کفتاری شده و یا به ته دره ای سقوط کرده است .در این مانده بودند که جواب خانواده اش را چه بدهند .
سایه ی بهاری داشت  به مشرق تیس* و تپه ها بر می گشت وآفتاب از نیمه ی آسمان گذشته ؛و کم کم به دریا متمایل می شد.خنک نسیم کوه و‌دره چنان ماری در آن پیچ و‌خم ها  می پیچید که هر کوهنوردی را مات فرح بخشی خود می کرد .لکه های ابر بهاری که  آرام آرام آسمان را در بر می گرفت گاهی خورشید را پنهان می نمودند و بر کوه و دره سایه می انداختند.
ولی زنان و‌دختران دل نگران مفقودی ربابه بودند و تصمیم بر آن شد که  تا دیر نشده برگردند و خبر گم شدن ربابه را به خانواده و محل برسانند تا مردان با سگ و تفنگ هایشان فانوس به دست  به دنبال ربابه، ظالمی و اطرافش را بپیمایند.

**********
ظالمی ،بندر،اوبا،لنگه ی حبیبی،برد غاله ای ،:نام مکان های در کوه های ساحلی تنگستان

بادوم و موردینگ:نوعی درختچه که برای هیزم استفاده می کردند
تیس: تپه ی سنگی

 

  • منبع خبر : نصیر بوشهر