نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:     مادر ربابه دست به کار شد و  نقشه ای کشید تا بتواند کریم را زودتر به ایران برگرداند و قال قضیه را بکند .پیش دختر باسوادی از روستا رفت و گفت تا از قول ربابه نامه ای به کریم بنویسد. نامه به دست ملوانی داده شد و به […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

 

مادر ربابه دست به کار شد و  نقشه ای کشید تا بتواند کریم را زودتر به ایران برگرداند و قال قضیه را بکند .پیش دختر باسوادی از روستا رفت و گفت تا از قول ربابه نامه ای به کریم بنویسد.

نامه به دست ملوانی داده شد و به دست کریم رسید.

او نامه را بازکرد که چنین نوشته شده بود.

 

*تا که سخن از دل و از دلبر است*

*نام خدا زینت هر دفتر است*

 

خدمت پسر عموی عزیز تر از جانم ،کریم

سلام.

امیدوارم که حالت خوب و زندگی بر وفق مرادت باشد.

خیلی دلم می خواهد زودتر بر گردی تا ما هم سر زندگی خود برویم .دلم برایت تنگ شده است و بی صبرانه منتظر بازگشتت هستم .

هر روز به پدر و‌مادرت سر می زنم .آنها هم سلامت می رسانند.پدر و مادر خودم هم سلام می رسانند.ضمنا برای شروع زندگیمان چیزهای خوب و با ارزش بگیر وبا خودت بیاور ..

کسی که به یاد و‌منتظر توست ..ربابه

 

کریم وقتی که نامه را خواند چون پرنده ای  پر درآورد و منتظر پرواز ماند.

دل او چون نزبی* کوچکی در چنگ نشپیلِ* خیطِ* ربابه گیر افتاده بود و‌ روی موج بی قراری پَل پَل* می کرد.

کریم خطاب به صاحب کارش:

ارباب نامه ای به دستم رسیده و گفته اند برای ازدواج بر گرد و چند ماه مرخصی می خواهم

صاحب کار:مشکلی نیست .مبارکت باشد و شیرینی ما هم فراموش نکنی.

کریم به دنبال فراهم نمودن مقدمات کار رفت ….خرید طلا و لوازم عروسی و سایر اسباب را چند روزه انجام داد.

لنجی که برایش نامه آورده بود از محرق رفت و کریم باید منتظر می ماند تا لنج بعدی برسد.

چند روز طول کشید تا لنجی از منطقه ی دلوار به بحرین آمد و‌پس از مدتی کریم با آن لنج به ایران مراجعت کرد.

کریم در پوستش نمی گنجید و منتظر رسیدن و دیدار معشوق بود.وچه خیال ها که برای خود نمی بافت !

شاید زبانحال کریم روی دریا و هنگام برگشت چنین باشد.

*پرواز در هوای خیال تو دیدنی ست*

*حرفی بزن که موج صدایت شنیدنی ست*

*یک قطره عشق کنج دلم را گرفته است*

*این قطره هم به شوق نگاهت چکیدنی ست*

 

او با آمال و آرزو های خوش و با کلی اسباب و وسایل به روستایش رسید.

با پدر و‌مادرش سلام واحوال پرسی کرد.

کریم :

بابا از عمو وخانواده اش چه خبر ؟همه خوبند؟

لباسهایی که برای ربابه فرستاده به دستش رسیده است یا خیر؟

مادرش:

بله رسیده و به ربابه داده ایم .خیلی هم خوشحال شده است  .

حال آنکه آنها توکل نمی کردند لباس ها را برای ربابه ببرند و می دانستند که انها را پس می فرستد.لباسها را تو چمدان قایم کرده بودند تا سر وقت و در وضعیتی مناسب برایش ببرند.

زایر حسین به همراه پسر و همسر خواستند به دیدار کریم بروند و هرچه التماس ربابه کردند با انها نیامد .

زایر حسین :

بابا جان ازت خواهش می کنم آبروی بابایت رو حفظ کن و با ما خانه ی عمویت بیا

ربابه :

بابا جان کار زور سوره*.بگذارید خودم برای آینده ام تصمیم بگیرم .مگر من آدم نیستم .چرا نظر مرا نمی خواهید؟

حرف و انتقاد ربابه مثل *مشت به سندان کوبیدن* بود که هیچ اثری نداشت .

مجبور شدند بدون ربابه نزد کریم بروند. پس از روبوسی واحوال پرسی قبل از اینکه کریم از ربابه سوالی کند مادرش گفت ربابه بد حال بوده  نتوانسته بیاید و سلام رسونده .

کریم مقداری سوغاتی را که برای عمو،زن عمو و پسر عمویش اورده بود به آنها داد وخواست  سوغاتی های مخصوص ربابه را خودش برای او ببرد.

پدر و‌مادر به خانه بر گشتند و هرچه با ربابه صحبت کردند کمتر شنید و بقولی یک‌گوشش در بود و گوش دیگرش دروازه .

آنها از رابطه ی خونی با کریم گفتند و به او گفتند که:

*کبوتر با کبوتر باز با باز/کند همجنس با همجنس پرواز*.

از خر شیطون بیا پایین .کریم به خاطر تو از بحرین برگشته است و بیشتر از این ما را در ولایت سکه ی یک پول نکن .او برگشته تا عقد وعروسی کند.

ولی ربابه گوشش بدهکار این حرف ها نبود.

فکر می کردند که بالاخره ربابه نرم و تسلیم می شود ولی هرچه را که رشته بودند داشت  پنبه می شد ؛ زحمات ، نقشه و برنامه هایشان به هم می خورد.

روز بعد کریم خودش به دیدار ربابه آمد ولی او از در دیگری خارج شد و به منزل داییش رفت .پدر و مادر حسابی شرمنده و خجل شدند و باز بهانه ای تراشیدند و‌گفتند ربابه با مادرش دعوا شده و به حالت قهر از خانه رفته است .کریم سوغاتی ها را تحویل داد ساعتی نشست و به خانه برگشت .

باید گفت :

*تا که از جانب معشوقه نباشد کششی*

*کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد*

 

او در اولین فرصت به مادرش گفت :

ظاهرا باید مشکلی پیش آمده باشد که ربابه اینجور شده .

مادر کریم :

نه مادر چیزی نیست .درست میشود .کمی صبر وتحمل کن .

زایر حسین فکری به ذهنش رسید که روحانی محل را که همگی ازش حساب می بردند و احترامش را داشتند  هم وارد داستان کند ؛او را بیاورد شاید بتواند ربابه را مجاب کند .

روحانی با خواهش زایر حسین جلسه ای با ربابه برقرار نمود .

روحانی :

دخترم! پیامبر وائمه همگی سفارش به امر مبارک ازدواج کرده اند.

با ازدواج دینت کامل می شود.

سلامتی جسم و روان وبقای نسل می آورد .

روحانی هرچه گفت ربابه ساکت ماند و‌چیزی نگفت .از دیوار صدا آمد و‌از ربابه خیر.

پس از پند واندرزهای بیشمار ،روحانی هم آزرده وخسته شد وخطاب به پدر و‌مادر گفت:

*نرود میخ آهنین در سنگ* .

ابلیس به  جلدش رفته و ظاهرا دوست ندارد از خر شیطان پیاده شود.عاقبت خوبی برایش نمی بینم .

این بگفت عمامه را تکاند و از خانه ی زایر حسین خارج شد.

همگی مستاصل و درمانده گشته بودند و‌نمی دانستند که چه کار کنند و‌چه چاره ای بیندیشند.

 

نزبی:ماهی خرد و کوچکی که با قلاب می گیرند

نشپیل :قلاب ماهی گیری

خیط:ریسمان ماهی گیری

پل پل:غلت خوردن

سور:شور

  • منبع خبر : نصیر بوشهر