نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:     ده روز از رفتن ربابه می گذشت وامیدها داشت به یاس مبدل می گشت .حجله و آذین مچاله شده ،قوچ و بز کدخدا به گله برگشته ،و در کل بساط عروسی را جمع کرده بودند وهر کسی پی کار و زندگیش رفته  و از این عروسی قطع امید […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

 

ده روز از رفتن ربابه می گذشت وامیدها داشت به یاس مبدل می گشت .حجله و آذین مچاله شده ،قوچ و بز کدخدا به گله برگشته ،و در کل بساط عروسی را جمع کرده بودند وهر کسی پی کار و زندگیش رفته  و از این عروسی قطع امید کرده بودند و جر و‌دعواها هم تا حدی خوابیده بود.

یک نفر از دشتی به روستا آمده و داستان گم شدن ربابه را فهمیده بود .هنگامی که به روستایش برگشت از حضور دختری در همسایگی اش مشکوک شد .قاصدی پیش کدخدا فرستاد تا جریان را برایش بازگو نمایند.

کدخدا هم به زایر حسین گفت به دشتی برو و احتمالا دخترت در فلان خانه مخفی شده است .

پدر و برادر ربابه روز بعد عازم آن روستا شدند.بنابر سفارش کدخدا نخست پیش کدخدای آن محل رفتند و نامه ی کدخدای خودشان را به او دادند و با یک نفر به خانه ی مورد نظر رفتند..

آنها ربابه را در آن خانه که از بستگان بهروز بود یافتند .

زایر حسین:

ربابه این چه مصیبتی بودند که بر ما نازل کردی .تو عذابی بودی که خداوند برای ما فرستاد.ولی اینکه من چه گناهی کرده بودم را نمی دانم .

ربابه در برابر پدر وبرادر حرفی برای گفتن نداشت  و‌ تسلیم محض بود.

برادر:

تو خجالت نکشیدی که اینجور با زندگی و آبروی ما بازی کردی؟

خجالت نکشیدی از خانه فرار کردی و ما را در این مخمصه ی بزرگ انداختی؟

دعواها و غرو لندهای پدر وبرادر تمامی نداشت  ..

سکوت ربابه بیشتر حرص برادر و پدر را در می آورد.

برادرش چوبی که در همان حوالی بود بلند کرد و‌محکم بر سر و دست ربابه فرود آورد.ربابه دستش  را جلو آورد و‌چوب محکم به دستش خورد و او نقش بر زمین شد و آه و فریاد بلندی از نهادش برآمد .

دست ربابه شکست و شور و بلوایی هم در ان خانه بلند شد .

 

*هم دلش و هم دستش را شکستند.*

*عقوبتش کردند و احساسش را به دارعشق  اویختند*

*منطقش را به گلوله ی سنت  بستند*

*نه از سنت ، نه از تجدد بختی ندید.*

*لعنت به هر دو , که عمری بازی اش دادند*.

 

هرجا که ربابه پا می گذاشت مرافعه هم همراه او بود.

او را پیش بیطار محل بردند .دستش را جا انداختند و  با چند تکه تخته بستند .

برادر و‌ پدر نمی دانستند با این مشکل بزرگ چه کنند .

ربابه برایشان  چون استخوانی در‌گلو می مانست.

آنها روی آنرا نداشتند که او  را به خانه ی خودشان برگردانند و باید چاره ای می اندیشیدند.

یک خانواده از بستگان همسر زایر حسین دو روستا آنطرف تر زندگی می کرد..آنها ربابه را برداشتند و به آنجا بردند و به ان خانواده سپردند وخود بازگشتند.

رابطه ی خانواده ی زایر حسین با خانواده ی برادرش و کدخدا حسابی تیره وتار شد وحتی در روستا نیز کسی آنها را تحویل نمی گرفت .

برّای* بازیار دیگر نمی برید و خر روزگارش  به دور خرمن زندگی نمی چرخید

کریم هم که دیگر دل و دماغی برای ماندن نداشت با اولین لنج به بحرین رفت تا هم به کارش برسد وهم دور از هیاهوی بوجود آمده باشد.

پدر و‌مادر کریم هم از اتفاق بوجود امده بسیار ناراحت بودند و‌کریم را قبل از رفتن دلداری دادند که دلواپس این قضیه نباشد و زن خوبی برایش پیدا خواهند کرد که ده برابر دختر عمویش زیباتر و کدبانو تر باشد.

از آن طرف ربابه و فرهاد طاقت دوری از یکدیگر را نداشتند؛فرهاد اسبش را زین کرد و بدون اطلاع پدر و‌مادر رهسپار روستای محل اقامت ربابه شد .نصف روز راه بود؛هنگام ظهر که همگی در استراحت  بودند فرهاد به خانه ی محل نگه داری ربابه رسید.

اهل آن خانه که از جریان با خبر بودند  استقبال چندانی از فرهاد نکردند.ربابه خواست با فرهاد برگردد ولی بستگان مادری اش چنین اجازه ای به او ندادند و‌گفتتد او امانت پیش ماست و فردا خودشان او را به روستایش می برند و فرهاد دست خالی مراجعت کرد.

 

*فرهاد همان سیب ممنوعه  بود که به خاطرش ربابه  را از بهشت روستایش راندند* .

*سیبی که ربابه گاز زده بود مجازاتش را دید و‌چشید*.

*سجاده ی عشق، نمازِ نیاز را در روح خیس ربابه گستراند؛پر نور شد و سر به ماه سایید*

 

حفظ ربابه برای آن خانواده مایه ی درد سر بود ؛لذاتصمیم گرفتند ربابه را نزد خانواده اش برگردانند .

ربابه به اتفاق یکی از  بستگانش به روستایش برگشت . انها به خانواده ی ربابه سفارش کردند که دیگر بیشتر به این جنجال نپردازند و آبرو داری کنند.

تابستان داشت تمام می شد و زمان اعلام نتایج کنکور و تربیت معلم بود .فرهاد برای اطلاع از نتایج به بوشهر رفت .او هرچند که درگیر عشق ربابه بود ونتوانست که درست درس بخواند ولی امیدوار بود؛روزنامه را که باز کرد نام خود را میان قبولی های تربیت معلم رشته ی ریاضی دید که باید برای آموزش به تهران می رفت .

خوشحال شد که بالاخره به آنچه می خواسته رسیده است .برگشت و این خبر را به خانواده اش اطلاع داد.

خانواده بیشتر از قبولی پسرشان از این بابت خوشحال بودند که فرهاد به تهران می رود و از دسترس ربابه خارج می شود و کم کم یکدیگر را فراموش می کنند.

ربابه در حصر کامل قرار گرفته بود وحتی اجازه نداشت تا دم حیاط هم برود و چوب برادرش مانند شمشیر داموکلس دائم بر سرش می چرخید.

خبر قبولی فرهاد بوسیله ی دختر دایی ربابه  که تا حالا خوب نقشش را بازی کرده بود و کسی پی به ان نبرده بود به ربابه رسید.

او‌ از قبولی فرهاد هم خوشحال بود و هم ناراحت. خوشحال از این بابت که فرهاد معلم شده است و‌ناراحت اینکه بین آن دو جدایی می افتد.

فرهاد بوسیله همان قاصد همیشگی از ربابه خداحافظی کرد و  برای تحصیل به تهران رفت وبه ربابه اطمینان خاطر داد که فراموشش نخواهد کرد.

حصر و حبس ربابه با اینکه دیگر فرهادی در محل نبوداو را افسرده و گوشه نشین کرده بود .دیگر حرفی با کسی نمی زد و انگار لال گشته بود.بعداز مدتی که چند نامه ی فرهاد به دستش رسید به دلیل لو رفتن دختر داییش نامه رسانی هم قطع گردید.

او در نبود فرهاد به کنار دریا می رفت؛ با موج و دریا  درد دل و‌نجوا می کرد و گاهی هم  خاک خیس ساحل برایش تابلویی رمانتیک بود که با رویاهایش بازی می کرد و  برای فرهاد  چنین می نوشت :

 

*چکد خوشن که توسی مو دلادی* ..

*مو سی توبشکن وتوسیم کلادی*..

*خوشن موجی بشی هل غبه دربی* .

*توریخا مو  بگیری  پل پلادی.*

 

*موجی می آمد؛ خش خشی می کرد ؛بر ریگ ساحل بوسه ای می زد و  آرزوی ربابه را با خود می برد و به دریا می سپرد ؛ولی امید زنده* بود.

پاییز تمام شد و زمستان آمد و در پایان ترم فرهاد به محل برگشت .او هرچه کرد نتوانست تماس و ارتباطی با ربابه بگیرد.

با برگشتن فرهاد سختگیری ها بر ربابه بیشتر شد ؛مادر وبرادرش حتی در خوابش هم مواظب او بودند؛و در را به رویش می بستند .سفارش و تهدیدات کدخدا هم مزید علت شده بود .

فرهاد بدون اینکه ربابه را ببیند به تهران برگشت و به امید پایان سال و دیدن  عشقش به درس و آموزش ادامه داد و این شعر رهی را تابلوی اتاق خوابگاه خود کرده بود:

 

*با امید وصل از درد جدایی باک نیست*

*کاروان صبح آید از قفای نیمشب*

 

*********

بّرا :وسیله ی خرد کردن گندم که بر پشت چهارپا می بستند.

شعر گویشی از محمد کبگانی

  • منبع خبر : نصیر بوشهر