نصیربوشهر – رضا انصاری – از نظر ما چهار نفر هیچ شباهتی به قهرمان زندگیش نداشت،به قول حسین که همیشه به تمسخر می گفت شاید فقط لنگ دمپایی حعفر شبیه به لنگ دمپایی مایکل باشد،اما خود او همیشه اصرار داشت قیافه سیاه و آفتاب سوخته اش کپی برابر اصل مایکل فیلیپس  آمریکایی  است. حتی برای […]

نصیربوشهر – رضا انصاری – از نظر ما چهار نفر هیچ شباهتی به قهرمان زندگیش نداشت،به قول حسین که همیشه به تمسخر می گفت شاید فقط لنگ دمپایی حعفر شبیه به لنگ دمپایی مایکل باشد،اما خود او همیشه اصرار داشت قیافه سیاه و آفتاب سوخته اش کپی برابر اصل مایکل فیلیپس  آمریکایی  است.

حتی برای اثبات اداعایش پارسال تابستان به کافی نت روستا رفته بودتا عکس سه در چهار با همان جفت دندان خرگوشی اش را با فتوشاپ شبیه مایکل کند تا بلکه دهان ما چهار نفر را ببندد ولی از بس به جعفر خندیده بودند دست از پا درازتر برگشته بود.

سوال آخر امتحان خرداد ماه را که جواب می داد جعفر را فقط باید روی سنگ های اسکله مشغول شنا و شیرجه پیدا می کردی،هر از گاهی هم که هیچ اثری از جعفر نبود  او را خیلی دور تر از خشکی و اسکله می دیدیم،حضور جعفر دقیقا تا دوم مهر روی اسکله تداوم داشت  که بعد از آن سر و کله اش در حیاط مدرسه پیدا می شد.

استدلال هر ساله اش با آن لهجه جنوبی اش  برای مدیر این بود هر وقت یوم الشک سی ام شعبون و  اول رمضون مشخص شد واسه منم اول مهر مشخص میشه!واسه منم امروز اول مهر!

پارسال بعد از اتمام تماشای مسابقات شنای جهان از تلوزیون و دیدن قهرمان،اسطوره و یا به قول ناخدا حمید معشوقه اش که همان مایکل  فلیپس بود آنقدر جوگیر شده بود که تا توان داشت شنا کرده بود و از ساحل دور شده بود،وقتی به خودش آمده بود که دیر شده بود،جعفر دیگر نای برگشت نداشت و از شانس نسبتا خوبش صیادها لش نیمه جان او را به اسکله آورده بودند.

ده دوازده تا سر قوطی رب گوجه را برش زده بود،آنها را از وسط سوراخ کرده بود ، سیم نازکی را از میان آنها رد کرده بود و از مسیر خانه تا اسکله می انداخت روی سینه اش!

برای او اهمیتی نداشت که ما نظاره گر او هستیم یا نه و یا اصلا تمسخر و یا تشویق ما برای او اهمیتی نداشت.

هر گامی را که بر می داشت مدال ها از سینه جعفر فاصله می گرفت و دوباره محکم به تخت سینه اش برخورد می کرد.

درست شبیه به فلیپس که روی سکوی اهدا مدال می رفت،یکی یکی سنگ های اسکله را پشت سر می گذاشت و گوشش اصلا بدهکار خنده و تمسخر ما نبود.

آرام مدال قهرمانیش را که هنوز کمی بوی رب گوجه هم می داد می گذاشت کنار لباسش،با همان دمپایی که با هم توافق کرده بودیم شبیه به دمپایی فلیپس هست با یک شیرجه سینه آب را می شکافت.

تنها کسی که همیشه این صحنه ها را می دید و نمی خندید ناخدا حمید بود.ناخدا همیشه برخلاف ما با لذت به شیرجه  و دست و پا زدن های جعفر زل می زد،چیزی نمی گفت.حرفی نمی زد.

بعضی وقت ها تشخیص اینکه ناخدا حمید به جعفر زل زده یا به دوردست سخت بود.سال های طولانی بود که روی سنگ های اسکله انتظار می کشید و تنها همدمش همین نخ سیگار بود و جعفر یلاقبا که در حال دست و پا زدن بود.

ناخدا حمید هشت نه سالی می شد پسرش دریا رفته بود و هنوز برنگشته بود.”هنوز برنگشته بود”از آن جهت که ناخدا هنوز منتظر بود،به همه می گفت پسرش همین روز ها بر می گردد،سال ها از همین روزهای ناخدا گذشت و خبری نشد.

عروسش هنوز یک سال هم از ناپدید شدن شوهرش نگذشته بود که ازدواج کرد،از روستا رفت و ناخدا تنهاتر شد ولی هنوز امید داشت پسرش بر می گردد.

ناخدا حمید طبق عادت سیگارش را  گوشه لبانش می گذاشت،لم می داد رو سنگ های اسکله و عبدالحلیم حافظ  گوش می داد.

واکمن کوچک نقره ای رنگی داشت،درب واکمن خراب شده بود و کاست به خوبی نمی چرخید و  تا وقتی آن کش را دور تا دور درب واکمن نمی پیچاند ترانه ای پخش نمی شد.

یادگار روزهای کارگری در کویت بود.هم واکمن ، هم نوار کاست و هم همان روزی که عبدالحلیم برای اجرا به کویت آمده بود.ناخدا حمید می گفت نصف کارگران ایرانی همان روز از کار اخراج شدند.بدون مرخصی کار را رها کردند و رفته بودند کنسرت!

ناخدا حمید هم یکی از همان هایی بود که فردای کنسرت با لنج های باری به اجبار به  بوشهر برگشته بود.

 

سال های قبل حوصله اش که سر می رفت یک کیسه پر از نان خشک می آورد،توی آب می انداخت و از هجوم ماهی ها به سمت نان هایی که پرت می کرد لذت می برد،البته زمانی اینکار را می کرد که سیگاری درون پاکتش نمانده بود حالا لذتی جایگزین اینکار شده بود.

پاکت سیگارش که تمام می شد با چشمان چروکیده اش زل می زد به جعفر!

ناخدا حمید همیشه دوست داشت جعفر تا می تواند از اسکله دور شود آنقدر دور که موقع برگشت  بتواند حداقل در حد چند ثانیه لذت ببرد.

لذت داشتن امید در چند ثانیه!لذت دروغین اینکه شاید جعفر همان پسرش است که دارد بر می گردد.

برای جعفر هوای سرد و گرم،دریای مواج و آرام تفاوتی نداشت مهم این بود شبیه مایکل راه برود،شنا کند،شیرجه بزند و یا در عالم خیال قهرمان شود.

چند روزی میشد که  هوا طوفانی شده بود.جعفر برای ناخدا حمید اعصاب نگذاشته بود.مدام آمار باد و طوفان را می گرفت.

همیشه عصر قبل از اذان با آن دوچرخه کهنه اش که تایر عقبش تاب بدی هم داشت روی اسکله آفتابی می شد.

برای اولین بار خبری از او نبود.ناخدا حمید، عبدالحلیم حافظ را امروز با صدای کمتری گوش می داد پاکت سیگار زیر پایش افتاده بود یک نخ گوشه دهانش جا خوش کرده بود و دیگری در حالت انتظار بین انگشتانش.

مادر پیرش که فقط همین یک جعفر خیالاتی را از دار دنیا داشت با چشم گریان،روی اسکله سراغش را از جاشوها می گرفت.

کم کم اسکله شلوغ شده بود.جاشو ها از صبح جعفر را روی اسکله ندیده بودند .نگرانی روی چهره ناخدا حمید به راحتی دیده می شد.

نگرانی شبیه به نگرانی هشت سال پیش.تنها نگرانی نوستالژیکی که در طول عمرش،یادآوریش برای ناخدا شیرین نبود.

دوچرخه جعفر انتهای اسکله به قایق کهنه ای که سال ها از رده خارج شده بود تکیه خورده بود، ناخدا حمید صدای عبدالحلیم را تند تر کرد تا صدای زجه های مادر جعفر را نشنود .مادر جعفر کنار دوچرخه نشسته بود و دور خود می پیچید

این بار برخلاف همیشه مدال هایش را با خودش برده بود و همان لنگ دمپایی های توافقی بین ما،روی سنگ های اسکله جا خوش کرده بود.

دو لنگ دمپایی که حالا ارزشش برای ما از تمام مدال های طلای مایکل بیشتر بود.

خبری از او نبود

خبری از او نشد.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر