منصور بهرامی
منصور بهرامی
قصه کوتاه (تو دریا کرزنگرو می بینم)
او روز پشت بنگسار اهل دریا از مویگیر تا موزیریا وجاشو و ناخدا تا طباخ جمعشو جمع بید.حرفشو همش از طیفون و غرقیا وجونور دریا بید.از جونوری که همری بادقوس و شمال و طیفون همیطور که روکول موج سوارن میا تا بر بچه ها که تهنا کر دریا لوت می ندازن وموهیی ریز صیدمیکنن یا […]
منصور بهرامی
قصه کوتاه(آرزوی دختر بس)
هوا تپ کرده و دریا خوار بید.کیچه های محله خلوت و خاموش هر رهگذری دونگ عطر سخاوتمندی و غریب نوازی اهالی دریا دل ؛میشد و موندگار محله های بندر میشد. در سرا خونی ناخدا چهار طاق واز بید.بو عطر خوش گل یاس سفید خونی ناخدا تموم کیچه ها ورداشته بید تا کر دریا. دختر بس […]
Thursday, 21 November , 2024