یکی دو هفته ای بود که آقای محمدی و خانمش به فکر گرفتن وام بودند. آقا و خانم محمدی کارمند یک سازمان دولتی بودند و مدتها بود بدهی و قرض و قوله هایشان تل انبار شده بود و نمی دانستند از چه محلی پول و پله ای جور کنند و چاله چوله های زندگی ساده […]

یکی دو هفته ای بود که آقای محمدی و خانمش به فکر گرفتن وام بودند. آقا و خانم محمدی کارمند یک سازمان دولتی بودند و مدتها بود بدهی و قرض و قوله هایشان تل انبار شده بود و نمی دانستند از چه محلی پول و پله ای جور کنند و چاله چوله های زندگی ساده کارمندیشان را پر کنند.
– آقا رضا، حقوق من و تو روی هم تا اواسط هفته هم نمی رسه، می دونی چقدر بدهی داریم؟ بماند اجاره عقب افتاده دو سه ماهه این آلونک.
– بله خانوم، می دونم، می خوای برات مثل لیست خرید، بدیهی ها رو فهرست کنم؟ بله، چهار و نیم میلیون بابت سه ماه کرایه منزل، هفتصد تومن بدهی به سوپری ممد آقا…
– ای وای خوب که گفتی، دیگه من روم نمیشه ازش خرید کنم، مدتی هم هست که دیگه محل نمیذاره و تلفنی جنس نمی فرسته.
– اجازه بده بقیه ش هم لیست کنم، یک و نیم میلیون بدهی برادرت که الان چهار ماه میشه که امروز فردا می کنیم، پولی که من به عنوان مساعده از اداره گرفتم، حدود دو میلیون، آآآ … روی هم به عبارتی اِ اِ اِ … می کند با خورده ریزاش حدود ۹ میلیون.
– پس قسط های عقب افتاده بانک چی؟ اونا رو حساب نمی کنی؟
– ای بابا، دیگه ول کن، اگه بخوایم کامل حساب کنیم، بدهیامون که ته نداره، بماند خرابی یخچال و جارو برقی و و و.

آقا و خانم محمدی با وجود مشکلات زیاد مالی و قرض و لنگی خرج و مخارج، آبرو داری می کردند و اگر کسی آنها را در اداره یا خیابان می دید، نمی دانست که بار مشکلاتشان از بار چند تریلی هم بیشتر است. این آقا و خانم تصمیم گرفتند طبق توصیه برادر خانم، به یکی از بانک ها مراجعه کنند و طلب وام داشته باشند. پنجشنبه روزی این دو به اتفاق، صبح اول وقت راهی بانک شدند.
درخیابان اصلی محل زندگیشان، هر چهار پنج مغاز در میان یک بانک وجود داشت، آقای محمدی به خانمش می گفت:

– می بینی، عین قارچ تو خیابونا بانک سبز شده، مردم از کجا پول می آورند که این همه بانک اینجا هست؟ نگاه کن تو هر بانکی هم کلی مشتری هست، ای کاش ما هم اینطور بودیم.
– بله، حالا که ما هم بریم تو بانک، بقیه همین فکر در مورد ما میکنن.
بانکی که آقای محمدی در آن حساب داشت، نبش چهار راه خیابان نزدیک سکونتشان بود، وارد بانک شدند، هوا سرد بود، آقای محمدی، طبق معمول شیک پوشیده بود، کتی سرمه ای نخ درشت کبریتی با شلواری مشکی خوب اتو خورده، ویک کفش مشکی ورنیه براق، پیراهنی سفید شیری رنگ با شالی دور گردن به رنگ قهوه ای و کرم راه راه، ستی که واقعاً هر کس او را می دید فکر می کرد با مدیر عاملی، رئیسی، مدیر کلی یا چیزی در این مایه ها طرف است، خانمش نیز پالتویی زنانه مشکی رنگ بلند، با یقه های پهن بر تن داشت. این دو زوج حقیقتاً به هم می آمدند.
تکنولوژی و اینترنت و چندر غاز حقوق و نعمت خرید و انتقال وجه کارتی، باعث شده بود گذر این دو ندرتاً به بانک بیافتد.
بانک شلوغ بود، دو سه ردیف صندلی سربی رنگ خوش فرم سرتاسر پر از مشتری، ده ردیف باجه که پشت هر باجه یک کارمند کت و شلوار پوش مستقر بود. با وجود انبوه مشتری، از ده ردیف باجه، فقط در سه ردیف آن مشتریان در حال رتق و فتق کارهای بانکیشان بودند، یک باجه آقایی نشسته بود و کارمند بانک در حال کار با کامپیوتر بود و مشتری اینور باجه منتظر و هر چند ثانیه، چرخی به صندلیش می داد و مشتریان دیگر و در ودیوار و سقف بانک را نگاه می کرد. چند تلویزیون بزرگ نیز که با اهرم هایی به دیوار بانک نصب شده بودند روی کانال شبکه خبر تنظیم شده بودند و بعضی مشتریان منتظر در صف مشغول تماشا بودند. مانیتورها که صدا نداشتند، گویی مشتریان لب خوانی می کردند. البته هر چند دقیقه این تلویزیون ها، تاریخ و ساعت را در کنار آرم بانک به نمایش می گذاشتند.
در گوشه ای از سالن بانک میزی بزرگ بود و یک میز مقابل آن و چند صندلی مخصوص ارباب رجوعی که گذرشان به رئیس شعبه می افتاد. آقای محمدی و خانم، سخت مشغول ورانداز فضای لوکس بانک بودند و حواسشان نبود که بایداز دستگاهی که کنار در ورودی بود نوبت بگیرند.
رئیس شعبه که البته در آن لحظه پشت میزش نبود، از فضای اداری بانک در حال خارج شدن و حرکت به سمت میز خوش فرمش بود. آقای رئیس مردی میان سال بود که کت وشلواری مشکی رنگ بر تن داشت و شکم باد کرده اش، چیزی نمانده بود که دکمه های پایینی پیراهن آبی رنگش را از جا بکند. آقای رئیس چشمش به آقای محمدی و خانمش افتاد، دستی به موهای مشکی بلند براقش کشید و با احترام کامل به سمت آن دو رفت.

– به به، به به، خیلی خوش آمدید، صفا آوردید، بفرمایید، بفرمایید.

آقای رئیس با خود فکر کرده بود اینان از مشتریان پر مایه بانک اند، و با چرب زبانی و نهایت ادب و البته صدای بلند آنان را به سمت میز خودش راهنمایی کرد. لبخندی بر لبان آقا و خانم محمدی نقش بست، هر دو فکر می کردند یا کسی سفارش آنان را نزد رئیس کرده یا اینکه او آنها را از قبل می شناسد و به هر جهت کارشان امروز روبه راه است و با دست پر از بانک می روند.
قبل از اینکه آقا و خانم بر روی صندلی های چرمی اداری مقابل میز رئیس بنشینند، آقای رئیس سفارش چای را داد و با دست این دو را به نشستن تعارف کرد و خود قبل از اینکه روبروی آنان بنشیند، سعی بیهوده ای برای بستن دکمه کتش کرد که شکمش مانع او شد، نیم خیز برای نشستن بود که مجدداً بلند شد و از کشو بزرگ میزش بسته ای شیرینی باقلوا و ظرفی محتوای گز مغز پسته مخصوص برداشت و جلو جناب محمدی و خانم که هاج واج شده بودند قرار داد و سینی چای را خودش از پیش خدمت بانک گرفت و به مهمانانش تعارف کرد.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر