نصیربوشهر – محمد لطفی:   یک روز با مادرم رفته بودیم حوالی خواب های خاطره، خواب‌هایی پر از رازهایی که هیچ وقت معنی اشان را درک نکردم، مادرآنشب جانمازش را روی آب انبار پهن کردبعد تسبیح اش را برداشت ومن گم شدم در شمارش تمام روزهای رفته در اتمسفربی مثال عقیق چشمها یش، هرغروب […]

 

نصیربوشهر – محمد لطفی:

 

یک روز با مادرم رفته بودیم حوالی خواب های خاطره، خواب‌هایی پر از رازهایی که هیچ وقت معنی اشان را درک نکردم، مادرآنشب جانمازش را روی آب انبار پهن کردبعد تسبیح اش را برداشت ومن گم شدم در شمارش تمام روزهای رفته در اتمسفربی مثال عقیق چشمها یش، هرغروب خیره به جایی دور، ومن عطشان تر از هر وقت دیگرمی خواهم از قنات قنوتش،چکه چکه زمزم اینهمه سال انتظار بنوشم، کفی آب پشت سرم ریخت تا وقتی از خواب های دور دستش رد می شوم یادم نرود زندگی همه خود خوابی است،دیدمش که چشمهای بارانی اش نرمه اشکی گرم ازگونه های تبدارش فروچکیددر کاسه چینی گل سرخ واشکالی اساطیری به خود گرفت ،جیغ کشدار زنی می مانست، شاید هم نیم رخ ناخدابود که یال بلند موج در دست در جدال با لهیمری ویرانگر،تمام دریاهای ماقبل تاریخ راشراع کشیده باشد، مردمان دریا باانتظاردنیا می آیند و می میرند،زندگی اینجا همیشه بر دوش موج‌هاست، اینجا زخم ها همیشه تازه اند،تو هم صدای شیهه یه مادیون می شنفی؟ مادیون؟ مو گفتم مادیون ننه؟ این صدای خرد شدن پاره تخته های یه بوم در توفان نیست؟ صدای ناخدا ؟بوات ؟بانگت میزنه انگار؟تو کجایی اینهمه دور،اینهمه نزدیک ،نکنه بخواهی غافلگیرم کنی ننه ! سالها دوری وصبوری ،سالها انتظار،سالها تنها باخود وار کردن ،هر روز تا ته کوچه پاییدن، پارچه سبز روی قاب عکس جگر گوشه ات را کنار زدند تا بوسه هایت طعم آتش بگیرند ، شانه ای برای گریستن می خواهد،چقدراینجا نبودنها عذابش داده است، مهره‌های تسبیح بر هم می افتند و او تمام این شمارش‌هارا تاب آورده است، تمام روزهای نا مهربان سال را..شکوفه های تازه انار کنار حوض او را می برد تا شکفتن زخم های سینه ات، دی رود، خودم دیدم با همین دوتا چشام هشت فشنگ گل تاول نشوند رو سینه بچه ام،دی رود، رود،رود،خواب دیدم، تو نهری سرخ شنا کنان خیره تو قرص غروب آفتاب، هنوز باور دارد روزی بر خواهی گشت و مثل ابری مهاجرتمام این سالها را بر شانه هایش خواهی بارید،دانه های سرخ تسبیح در خون چکان انگشتانش درست درمرز رویاوباور هایش می پکد و اواین نشانه خوبی نمی داند، مهره‌های تسبیح رقص کنان در سمفونی نامنظمی پشک می خورند روی آب انبار، چقدر دیر آمدی ننه وبعد دوبال مینارش را مثل بیرق هایی در باد ایسنو وآنسو می چرخاند،راهبانه رقصی غریب و ازلی وناشناخته،غربت وشاد ی تمام زنان جنوب را،تمام مادرانی که در کلام نمی گنجند، درست مثل بوم ناخدا که در وحشی ترین لهیمر مورما میکند، تمام اندوهانش را کل میکشد،تمام دی رود دی رودهایش را طوری از چنبره گلویش وجگرگاه فریادبر می آورد که گنجشکهااز گل های سرخ کاغذی پر می گشایندبه سمت آسمان ..من چقدر بی تو بوده ام سال ها… چقدر تمنای بوی عطر تنت داشته ام ،هر درخت سبزی را دخیل بستم،میدانی چند بهار پرستوها آمده ورفته اند؟هرروز از بلندای مناره دستانم ،به آسمان خدا تو را اذان گفته ام،از کلام الله لب هایم آیه آیه تو را نوشیده ام ،کجا بودی اینهمه سال ننه؟ چقدردور،مضراب دستانت درب این خانه رانواخت،ننه رودم ،چشمهای سرمه ریز عروس ات روزها هی اشک سیاه باریدن برپهنای تصویرت ومن هی پوست انداختم،چقدر حسرت بغض های فرو خورده بر لبانم مانده ،ناخدا فایز می خواندچشمهایش را درهق هق انتظار باریدتا دم رفتن،نگاه کن، شدم شهرزاد هزارو یک شب غصه های خودم،سنگ سنگ این خانه میداند چه ها کشیده ام ،تب داری چراننه؟باید برویم دریا پاشویه ات کنم ،حالادیگر می توانم چادر گلدارم را سر کنم، نگاه کن تمام گل هایش تشنگی اینهمه سال را تاب آورده اند،گوش کن می شنفی زنانی از قبیله ای دور پایان اندوه مرا جشن گرفته اند،دریا دف می کوبد آمدنت به دلم افتاده بود گفتم با شکوفه های انار بر میگردی،چرا نگفتی در راهی تا تمام ترمینال را غرق درگلاب وعود واسپندکنم ؟قراربود سوار براسپت کنم تمام جاده برج را بیت بخوانم، بارانی از نقل وگلاب بپاشم ،چرا فکر می‌کنی نفسم بند می آید،تو که آمده ای اسپری سالبوتامول را می خواهم چکار؟ مثل کبوترهای دایی ات رضا شوق پرواز دارم، چفیه ناخدا نمی بینی دستام؟گفت یزله میگیرم اگه یه بار دیگه سیر نگاهش کنم ماچکه چکه هی انتظار باریدیم ننه….من توراکجای خواب هایم گم کردم؟…پیرزنی که هر روز میرود سر کوچه ای که با اسپری سیاه رنگی چهره کلیشه شده ی پسرش بر دیواررا ببیند، امروزو وار روز وفردا روز که بگذرد قرار است تو متولد شوی ،درست بعد از نماز مغرب وقتی ناخدا نامت را بر قنوتش دخیل می بندد، این خواب ها مرا به می برد به همان روزی که باد گیر سبزی به تن داشتی و از پشت شیشه مینی بوس لبخندت را همنفس بهار در قابی جاودان برایم ثبت و به چشمانم آویختی، هنوز هم حوالی خواب هایم تو را می بینم در هیات دلاوری اسطوره‌ای که با لباس غواصی در لالایی های دیر سال من دریا را بالا می آیی، وپشت سرت همرزمانت و من تمام ساحل بوشهر را پای برهنه برای به آغوش کشیدنت می دوم اما دوباره ،هزار باره، با چشمانی خیس از خواب می پرم،گریه های مادران منتظر مرا می برد تا کل وارونه کشیدن زنان به تماشای تعزیه نشسته، ومن با خود می گویم حس هیچ مادری دروغش نمیگه، او میاد درست صبحی که بندر هنوز در خواب است….

  • منبع خبر : نصیر بوشهر