نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:     خورشید تا  پانزده دقیقه ی دیگر  داشت روی دریا چمپاتمه می زد تا یک روز دیگر را به پایان ببرد و زمینیان را به شب بسپارد.‌ ربابه با آن حجب و حیای همیشگی خود تشکری خالصانه از فرهاد نمود و‌گفت: زندگیم را مدیون تو می دانم و اگر […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

 

خورشید تا  پانزده دقیقه ی دیگر  داشت روی دریا چمپاتمه می زد تا یک روز دیگر را به پایان ببرد و زمینیان را به شب بسپارد.‌

ربابه با آن حجب و حیای همیشگی خود تشکری خالصانه از فرهاد نمود و‌گفت:

زندگیم را مدیون تو می دانم و اگر نرسیده بودی بی شک طعمه ی گرگ  و کفتاری می شدم.

ربابه ادامه داد :الان چکار کنم و جواب پدر و‌مادرم را چه بدهم ؟.

فرهاد:نگران نباش خودم به آنها توضیح خواهم داد و حال و روز تو هم خودش گواهی است و بقولی :

رنگ رخساره ی تو خبر می دهد از سر درون .

ربابه و فرهاد مشغول صحبت بودند که زوزه ی دو گرک انها را به سکوت واداشت .صدا نزدیک بود .گرگ ها بوی طعمه به مشامشان رسیده، و ظاهرا گرسنه بودند و در پی فرصتی تا شکمی از عزا دربیاورند.فرهاد گوشش و چشمش به دنبال صدا بود ولی اثری از آنها دیده نمی شد .ربابه از ترس و نگرانی شروع به لرزیدن کرد .

فرهاد:ربابه نترس اسلحه پیشمان است .

یک لحظه فرهاد و ربابه متوجه شدند گرگ ها در بیست متری انها آرام و بی صدا ایستاده اند و‌مترصد حمله و فرصت هستند.

فرهاد سریع برنو را مسلح کرد و با نزدیک شدن گرگ  ها شلیکی نمود که صدایش کیلومترها در کوه و کمر پیچید .گرگ ها فرار را بر قرار ترجیح دادند و دیگر صدای زوزه ای و اثری از گرگ در انجا شنیده و دیده نشد.

ربابه نفسی راحت کشید .دلش قرص گردید ولبخند رضایتمندی ی بر لبانش نقش بست .

پس از کمی استراحت فرهاد که نمی خواست ربابه دست خالی به روستا برگردد برنو را به ربابه سپرد  و کوله ی دختر را بر پشت خودش قرار داد .ربابه نیز که چند زخم سطحی برداشته بود با اظهار یکدنیا شرمندگی و سپاس به دنبال او راه افتاد.

دردو نقطه که برای ربابه با آن وضعیت بغرنج ،بالا رفتن سخت بود شرم و محرمیت را کنار گذاشت و  دست های نازک وابریشمین خود را که زخمی و پراز خس وخاشاک گشته بود در دست

فرهاد قفل کرد تا از تخته سنگها عبور نماید.

هر نگاهی و  تماسی شعله ی دلدادگی را در وجود فرهاد افروخته تر می نمود ولی ربابه سعی می کرد حتی در آن حالت نیز دل فروشی نکند  و شاید هم ناز وعشوه می فروخت و یا به احترام پدر ،خود را به پسر عمویش متعلق می دانست و یا هنوز با کلمه ی عشق بیگانه بود.هرچه بود عشقی داشت جوانه می زد .

خورشید دیگر گوی زردش را به دریا سپرده بود تا شب میدان دار کره ی خاکی گردد.

فرهاد چراغ قوه ای را که در کوله پشتی اش بود در اورد و گفت :

ربابه این را بگیر و از پشت من حرکت کن .

ربابه :باشه آغا فرهاد ؛تو هم مواظب باش با کوله ی هیمه نیفتی و ای کاش کوله را همینجا ول می کردی .

فرهاد که دیگر به بار هیمه چون ربابه تعلق خاطری داشت ؛خنده ای کش دار کرد و گفت :

این دسترنج و سوغاتی یک روزه ی توست ؛مگر می شود رهایش کرد و به ولایت برگشت .

ربابه:فرهاد خان امروز مرا حسابی شرمنده کردی .

فرهاد:اولا خداوند مرا سر راه تو قرار داد و دوم اینکه وظیفه است و این همه اظهار شرمندگی نکن .

پس از این گفتگو برای مدتی سکوتی به خلوتی پشته ها و دره ها میان دو نفر حاکم گشت وتنها صدای پای دو‌نفر بود که در آن خلوت سرای کوهستان می پیچید .هردو می خواستند که این سکوت میان طرفین شکسته شود به خصوص فرهاد که دوست داشت ارتباط کلامی بیشتری میانشان برقرار گردد.

فرهاد با کمی مِن مِن کردن:

ربابه  حال که کمی روبراه تر شده ای داستان گم شدنش را برایم  تعریف کن .

ربابه با صدایی ناتوان  ولی دلنشین:

من به خیال آنکه می توانم دوباره پیش هم قطارانم  برگردم از انها فاصله گرفتم و زمانی به خود آمدم که دیگر دیر شده بود.

او قضیه را از سیر تا پیاز گفت .هر سخنی  که از دهن غنچه ای و خسته ی ربابه بیرون می جهید چون تیری دل نواز بر قلب فرهاد می نشست و باغی پر از گل عشق را در وجود فرهاد می کاشت .

کم کم داشتند کوه را تمام می کردند که دیدند چند چراغ  از سمت شمال به سوی کوه می رود .مسیرشان جدا بود ولی فرهاد مسیرش را عوض کرد و با چند علامت چراغ قوه  توجه فانوس بدستان را به  سوی خود جلب کرد.

چهار پنج نفر مرد با چراغ قوه،فانوس  و سلاح شکاری

در بیخ گلو به فرهاد و ربابه رسیدند که دربین انها پدر و برادر ربابه نیز حضور داشت .فرهاد جریان پیدا کردن ربابه را برایشان توضیح داد  و ربابه هم گفت که در کوه گم شده است .پدر ربابه به پای فرهاد افتاد و به هر زبانی که می توانست از او تشکر کرد .

همگی از سلامتی ربابه خوشحال شدند و از فرهاد بسیار تشکر کردند .برادر ربابه کوله را از فرهاد گرفت و همگی به محل برگشتند .

مادر ربابه به همراه چند زن دیگر که در شرق روستا منتظر خبری نشسته بودند با پیدا شدن چراغ ها خوشحال شدند و به پیشواز گروه رفتند.ربابه خودش را در آغوش مادرش انداخت و بسیار از او معذرت خواهی نمود و قول داد دیگر از هم سفران کوهگرد خود جدا نشود.

همگی وارد محل شدند .ربابه خودش را به فرهاد رساند و باز زندگی خود را مدیون و‌مرهون  او دانست .

آخرین تلاقی نگاه فرهاد و ربابه و خداحافظی آنها با هم حکایت از آفرینش  غزلی عاشقانه  داشت که مطلعش امروز سروده شد .

  • منبع خبر : نصیر بوشهر