نتایج مطالعات نشان می‌دهند که مردان و زنان نسل Z از نظر سیاسی از یکدیگر دورتر می‌شوند چرا این طور است؟ چرا این نسل از این نظر متفاوت از نسل‌های پیشین است؟ نتایج نظرسنجی اخیر گالوپ نشان می‌دهد شکاف جنسیتی سیاسی بین زنان و مردان ۱۸ تا ۲۹ ساله عمدتا توسط زنان جوانی که به […]

نتایج مطالعات نشان می‌دهند که مردان و زنان نسل Z از نظر سیاسی از یکدیگر دورتر می‌شوند چرا این طور است؟ چرا این نسل از این نظر متفاوت از نسل‌های پیشین است؟ نتایج نظرسنجی اخیر گالوپ نشان می‌دهد شکاف جنسیتی سیاسی بین زنان و مردان ۱۸ تا ۲۹ ساله عمدتا توسط زنان جوانی که به شدت چرخش به چپ دارند هدایت می‌شود.

 نیویورک تایمز، سریع‌ترین و ساده‌ترین توضیح برای این تحول آن است که جنبش “من هم”* (Me Too)، انتخاب دونالد ترامپ همگی تاثیر سیاسی نامتناسبی بر زنان جوان داشتند. با این وجود، مانند اکثر توضیحات سریع و ساده در بهترین حالت ناقص است. برای آغاز باید اشاره کرد که چرخش به چپ در میان زنان جوان پیش از جنبش “من هم”، انتخاب ترامپ و رای دادگاه عالی در مورد سقط جنین آغاز شد. علاوه بر این، تغییرات مشابهی در کشور‌های دیگر رخ می‌دهد که این تجربیات سیاسی را به اشتراک می‌گذارند.

در سطح جهانی زنان به شدت در حال حرکت به سوی طیف چپ از نظر سیاسی هستند و مردان به سمت طیف راست میانه حرکت می‌کنند به جز در کره جنوبی که مردان به طور قابل توجه و چشمگیرتری به سمت طیف راست از نقطه نظر سیاسی در حال حرکت هستند؛ بنابراین پاسخی که می‌توان به پرسش مطرح شده داد بیش‌تر متمرکز بر فرهنگ است تا سیاست. بدتر از آن این که آنان زندگی جداگانه طولانی تری از یکدیگر داشته باشند تفاوت‌ها بیش‌تر خواهند شد و در نهایت ایجاد روابط و هم چنین ازدواج و تشکیل خانواده و فرزنددار شدن که جامعه برای پیشرفت به آن نیاز دارد دشوارتر خواهد شد.

از بسیاری جهات جهانی که نسل Z با آن روبرو می‌شود نشان دهنده اوج تاسف بار تعدادی از روند‌ها است که پیش از تولد اعضای آن نسل اغاز شده بود. این روند‌ها هم سیاست ما را شکل می‌دهند و هم از سیاست ما فراتر می‌روند و مبارزه با آن‌ها بسیار دشوار است. نسل Z وارد فرهنگی شده که به طور فزاینده‌ای اتمیزه و منزوی می‌شود. کتاب پراستناد “رابرت پاتنام” در سال ۲۰۰۰ میلادی تحت عنوان “بولینگ تنهایی: فروپاشی و بازسازی روابط همبسته در امریکا”  یکی از مهم‌ترین و پیش بینی کننده‌ترین توضیحات درباره این روند‌ها است. وابستگی و تعلق خاطر امریکایی‌ها به کلیسا کاهش یافته است.

هم چنین، مشارکت مدنی امریکایی‌ها کاهش یافته است. علاوه بر آن، تعداد دوستی‌های آنان نیز کاهش یافته و اکثر امریکایی‌ها احساس عدم تعلق در محل کار خود در جامعه و در کشور خود را اظهار داشته اند. انزوا صرفا در کاهش عضویت کلیسا یا کوچک شدن اعضای باشگاه‌ها آشکار نمی‌شود. همان طور که “درک تامپسون” اخیرا در نشریه “آتلانتیک” نوشت آمریکایی‌ها کم‌تر با یکدیگر معاشرت می‌کنند و بزرگسالان جوان بیش‌ترین کاهش را در معاشرت نشان می‌دهند. تامپسون می‌نویسد:”نوجوانان کمتر با هم قرار می‌گذارند، جوانان کمتر ورزش می‌کنند، آنان زمان کم تری را با دوستان خود می‌گذرانند و دوستان کمتری پیدا می‌کنند”.

با این وجود، هر زمانی که درباره “بچه‌های این روزها” صحبت کرده و از آنان گلایه می‌کنیم همواره مهم است که به والدین شان نگاه کنیم. نسل Z از بسیاری جهات محصول روند‌های فرزندپروری نسل X هستند که آزادی خارق‌العاده تربیت را با دوران کودکی مدیریت شده جایگزین کرد که مانع از بازی کردن آزاد شد، فرد را از حل و فصل مستقل منازعات ناامید ساخت و بخش اعظم دوران کودکی را به  مجموعه‌ای از فعالیت‌های مدیریت شده هدایت کرد که به ایجاد برنامه‌های پر زرق و برق برای کالج‌ها کمک می‌کرد، اما بچه‌ها را از بسیاری از شادی و معاشرت خود به خودی دوران جوانی محروم می‌ساخت.

“گرگ لوکیانوف” و “جاناتان هایت” در کتابی تحت عنوان “نازپروردگی ذهن امریکایی” در سال ۲۰۱۸ میلادی به درستی فرزند پروری محافظه کارانه‌تر و نقش کلیدی آن در چالش‌های جوانان امریکایی را برجسته ساخته اند. برای نسل پیش از نسل X پدر و مادر‌ها هر دو سرکار بودند و فرزندان تا زمانی که والدین به خانه باز می‌گشتند از آزادی کامل برخوردار بودند. البته آنان همواره از این آزادی استفاده مسئولانه‌ای نمی‌کردند، اما اشتباهات شان ممکن بود به اندازه موفقیت‌های شان برای پیشرفت اهمیت داشته باشند.

با این وجود، نسل بعدی مصمم بود که فرزندان اش را به گونه‌ای تربیت کند که اشتباهات مشابهی را مرتکب نشود و بیش از اندازه به دنبال اصلاح شیوه تربیتی بود تا جایی که اگر پیش‌تر به فرزندان اجاره داده می‌شد تا محله‌های محل زندگی شان را کشف کنند اکنون گاهی اوقات این کاری بی پروا محسوب می‌شود. نتیجه نظرسنجی‌ها نشان می‌دهند اکنون درصد بالایی از والدین امریکایی نمی‌خواهند بدون حضورشان فرزندان شان خانه را ترک کنند. در نتیجه، دوران کودکی با  پناهگاه بیش‌تر و رویکرد محتاطانه زندگی منجر به مشارکت اجتماعی کم‌تر و مشارکت اجتماعی کم‌تر منجر به قرار ملاقات کمتر و قرار ملاقات کم‌تر منجر به کاهش نرخ ازدواج آنان می‌شود.

تمام این موارد به توضیح این که چرا مردان و زنان زندگی جداگانه تری دارند کمک می‌کند، اما آیا می‌تواند توضیح دهنده چرایی دور شدن اعتقادات سیاسی آنان از یکدیگر باشد؟ تا حدی بله. “کس سانستاین” محقق حقوقی در سال ۱۹۹۹ میلادی در مقاله‌ای تحت عنوان “قانون قطبیدگی گروهی” منتشر کرد که در آن واقعیتی را توصیف نمود که بر زندگی ملی امریکایی‌ها حاکم است: وقتی افراد همفکر جمع می‌شوند تمایل دارند به باور‌های مشترک شان شور و حرارت بیش تری بخشند.

همان طور که سانستاین در میان نمونه‌های دیگر مشاهده کرد “افرادی که با سطح حداقل دستمزد مخالف هستند احتمالا پس از صحبت با یکدیگر باز هم مخالفت بیشتری خواهند داشت”. به عبارت دیگر، اگر از قبل تفاوت‌های سیاسی بین مردان و زنان وجود داشته باشد (و این فرض درست است که در مجموع مردان محافظه کارتر از زنان هستند) آن گاه این تفاوت‌ها تشدید خواهند شد، زیرا مردان زمان بیش تری را با مردان می‌گذرانند و زنان زمان بیش تری را با زنان می‌گذرانند. هر چه مردان و زنان بیش‌تر زندگی جداگانه‌ای داشته باشند بیش‌تر انتظار داریم که باور‌های جداگانه‌ای را ببینیم.

در اینجاست که گوشی‌های تلفن همراه هوشمند و رسانه‌های اجتماعی ورود چشمگیر خود را ایجاد می‌کنند. گرایش‌های فرهنگی که زن و مرد را از یکدیگر جدا می‌کند از پیش از زمان ظهور رسانه‌های اجتماعی وجود داشته اند، اما رسانه‌های اجتماعی بدون شک این جدایی را بسیار بدتر کرده اند. مردان جوان در حوزه فضای مجازی، سلبریتی ها، اینفلوئنسر‌ها در جوامع مرد محور قرار می‌گیرند و زنان جوان به سمت افراد زن محور جذب می‌شوند. این جداسازی خود حتی به پلتفرم‌ها نیز تعمیم پیدا می‌کندم زنان به شکل نامتناسبی (از نظر تعداد) در تیک تاک حضور دارند و مردان در یوتیوب به وبگردی می‌پردازند.

در مقابل این پس زمینه ظهور “کارگرایی” (Workism) تا حدی حس شهودی دارد. بیایید به درک تامپسون بازگردیم که این عبارت را در یک مقاله در نشریه “آتلانتیک” در سال ۲۰۱۹ میلادی ابداع و مطرح کرد. تامپسون کارگرایی را این گونه تعریف کرد: “اعتقاد به این که کار نه تنها برای تولید اقتصادی ضروری است بلکه محور هویت و هدف زندگی فرد است”. در نظرسنجی پیو در سال ۲۰۲۳ میلادی ۷۱ درصد از آمریکایی‌ها گفتند که “داشتن شغل یا شغلی که از آن لذت می‌برند” برای افراد به منظور برخورداری از “زندگی کامل” بسیار اهمیت دارد. در مورد متاهل بودن صرفا ۲۳ درصد چنین نظری درباره اهمیت آن در تاثیر در زندگی کامل داشتند. با توجه به افزایش شکاف فرهنگی بین هر دو جنسیت و کاهش نرخ ازدواج ممکن است هرگز کسی را ملاقات نکنید که واقعاً شما را دوست داشته باشد. اما شما می‌توانید سخت کار کنید. شما می‌توانید پول در بیاورید.

تمام آن چه گفتیم ما را به کتاب “مردان مریخی، زنان ونوسی” نوشته “جان گری” در سال ۱۹۹۲ میلادی می‌رساند مانند. بسیاری از کتاب‌هایی که در مورد تفاوت‌های زن و مرد صحبت می‌کنند این کتاب نیز در بخش‌هایی مبالغه کرده بود. زن و مرد پیچیده هستند و شخصیت‌های ما همپوشانی دارند، اما تفاوت‌های بین جنسیت‌ها وجود دارد و همچنان ادامه دارد و شکاف سیاره‌ای در حال افزایش است. هر چه بیش‌تر در مورد روند‌های عمیقی که فرهنگ ما را شکل می‌دهد بیاموزیم بیش‌تر متوجه می‌فهمیم که چرا مردان و زنان از یکدیگر بیگانه هستند و چرا بسیاری از افراد تمام قلب روح شان را به اصطلاح به پای شغل شان می‌ریزند. در نتیجه، کارگرایی می‌تواند باعث شود یک شغل جای جایگاه یک رابطه عاشقانه را بگیرد. در نتیجه، اگرچه ممکن است ما مشتاق ایجاد ارتباطات عمیق و انسانی باشیم، اما اغلب نمی‌دانیم چگونه آن ارتباط را برقرار کنیم.


* یک جنبش و هشتگ اینترنتی بود که در رسانه‌های اجتماعی در اکتبر ۲۰۱۷ میلادی گسترش پیدا کرد و بار‌ها به اشتراک گذاشته شد. این هشتگ برای نشان دادن شیوع گسترده تجاوز و آزار جنسی به ویژه در محیط کار و محکوم کردن آن مورد استفاده قرار گرفت.

  • منبع خبر : فرارو