بزرگوار مادر از در هم بودن صورتم متوجه شد که من از آنچه اتفاق افتاده راضی نیستم.او سعی کرد ساکت بماند و چیزی به من نگوید ولی کم کم طاقتش طاق شد و توپ و تشرش بالا گرفت و مرتب به من می گفت : چت شده که این همه پوزت مُکن؟از صبح که از […]
بزرگوار مادر از در هم بودن صورتم متوجه شد که من از آنچه اتفاق افتاده راضی نیستم.او سعی کرد ساکت بماند و چیزی به من نگوید ولی کم کم طاقتش طاق شد و توپ و تشرش بالا گرفت و مرتب به من می گفت : چت شده که این همه پوزت مُکن؟از صبح که از خواب بیدار شده ای تا حالا همش مُنگ و تُنگ می کنی.اون از حموم رفتنت این هم از حنا بستنت!دنیا رو سر ما واپیچوندی.آسمون ری سرمون خراب کردی.مگه میخای چه کنی که این همه عزا گرفتی و مثل برج زهر مار شده ای؟از قدیم و ندیم مردم این کارها رو انجام دادند.ما نه اولیشی و نه آخریش.تو همین جبری خیلی از مردم نذر بچه هاشون کردن.هیچ بچه ای هم مثل تو اینقدر نق و پق نکرده.انگار تو تافته جدا بافته هسی(هستی).در حالی که مادر کمی عصبی به نظر می رسید به من گفت: دست هایت باز کن.من هم با ترس و لرز دستهایم باز کردم.حنا مانند حلوا خرمایی تو دستم مچاله شده بود و اثرات انگشت هایم روی حنا نقش بسته بود.او دستور داد که هرچه زودتر دست هایم بشویم. من هرچه کوشش کردم که دست هایم تمیز کنم تا از شر این حنایی که مثل چسب دوقلو به دست هایم چسبیده بود،خلاص شوم، موفق نشدم.مادر گفت: زود آماده شو الان مهمانان می آیند.آذر خانم و مادرش از من خواستند تا دو سه همسایه دیگر هم دعوت کنم. من هم قبول کردم.آخه آنها خیلی با ما مهربون هستند. من از مادر سوال کردم:«چرا آذرو دعوت کرده ای؟ مادر گفت: زبانت گاز بگیر.سی دختر مردم میگی آذرو.اینهم دختری که هم با ادب هست و هم قشنگ و هم با سواد. او دوازده سال درس خوانده. مگر ندیدی که خودش و مادرش صبح تا حالا چقدر با ما همکاری کردند.این ظرف های چینی و رویی از خانه خودشون و همسایه های دیگر آورده بودند.حالا تو یه وجبی سی آذر خانم میگی آذرو.مگر این دختر خانم چت کرده؟(چکاری انجام داده؟) اصلا بگو ببینم تا حالا صدایی از این دختر خانم گل بلند شده؟من خودم بهش گفتم برای هرکس دلش می خواهد حلوا ببرد.کی بهتر از آذر خانم!تازه هم خیاطی بلده هم جاکت می بافه.این دختر ناز نازی مثل بلبل حرف می زنه و مثل کبک راه می رود.خوشا بحال مردی که آذر خانم همسرش بشود.آشپزیش رو دست ندارد.چند روز پیش چندتا کاتلیت (کتلت) سی ما آورد،تو دهن که می گذاشتی مثل قند و گلاب آب می شد.قرار است پدرت دوتا بُلیز (بلوز) چندتا صابون کاربالیک(لایف بوی) و چندتا هم صابون! همین که اسمش مثل واویلا (منظور مادر صابون وینولیابود) هست و مقداری چیز دیگر برای آذر خانم بفرستد.من در این موقع صحبت های مادر را قطع کردم و به او گفتم چرا دست به کار نمی شی؟ جوابم داد : دست به چه کار زنم؟ من گفتم: مثل اینکه بسلامتی برای اصغر می خواهی امر خیری انجام دهی.او گفت: اصغر کل ابریم که آه در بساط نداره.پیله وری هم شد کار! اصغر ماهی یک بار به گتر(قطر) یا بحرین مسافرت می کنه،آیا چیزی گیرش بیاد یا نیاد.من گفتم : مهدی پسر عمو خدر اهرمی بچه خوبی است.مادر صدایش بلند کرد و گفت : کی زن معلم می شه!عمو خدر مدتها با خرش نمک می فروخت حتی بعضی مواقع جیجه (جوجه) روی خوره نمکی می نهاد و تو کوچه های جبری و ظلم آباد بانگ می زد :«هی نمک،هی جیجه». نمک فروشی برای عمو خدر خدرامدی نداشت.او مجبور بود جیجه های دی مهدی بفروشد تا خرج مدرسه مهدی کند.بعدها عمو خدر سالیان متمادی تو خیابون نادر هندونه،خربره،کاکل،منگک،خارک و رطب می فروخت.از شکم خودش و دی مهدی می گرفت تا مهدی بتواند درسش ادامه بدهد.به هر خوارکوری بود مهدی دیبلم (دیپلم) گرفت و معلم شد.به هزار مکافات بعد از چند سال یک دوچرخه ریلی (رالی) دسته دوم خرید.هر روز دوچرخه اش یا پنچر و یا خراب می شد.تو تمام مدرسه های شهر از جمله پور سینای امامزاده، مدرسه بنمانع،مدرسه باقری،مدرسه اخوت خواجه ها ،مهدی بی زبون درس داد.همه مردم دوستش داشتند اما چندتا بچه خرده درس نخون مرتب سیکل اصغر پنچر می کردند و می گفتند: این آقای اهرمی با ما لج و دشمنی دارد.حالا بینی و بین الله معلم دشمن بچه های مردمه! به نظر مو آذر خانم حیف است زن یک معلم بشه.حالا اگه افسر باشه بازم چیزی.معلم اگر صد دست لباس هم داشته باشه،لباس هایش هیچ وقت تغییر نمی کنه ولی لباس افسر پاگون،مدال،ستاره و خیلی چیزها دارد.افسر بعد از چند سال سر لشکر می شود.فقط شاه از اون بالاتره ولی معلم همیشه معلمه.نه درجه ای نه پستی،هیچ ندارد.(زنده یاد مادر در سال ۱۳۷۵ در جلسه ای که با حضور اعضای خانواده دور هم جمع شده بودیم، گفت: ای کاش همه ی بچه هام معلم شده بودند.زمانی که بنده شغل پرافتخار معلمی انتخاب کردم،نازنین مادر با شغل معلمی مخالف بود.)مادران معلمان فرشتگانند.
طفیل هستی و عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری
- منبع خبر : نصیر بوشهر
https://nasirboushehronline.ir/?p=2263
ghofrat
تاریخ : 29 - اردیبهشت - 1399
سلام. بسیار زیبا و شیرین بود. بویژه اسامی انگلیسی که توسط همه مادران قدیمی به شکل دیگری ادا می شود و همچنین اصطلاحات مخصوص بوشهر که بسیار زیبا است و مرا به یاد مردم خونگرم و مهربان بوشهر می اندازد. ضمناً من در بوشهر دوست نویسنده ای به نام عبدالرحمن برزگر که نظامی هم بود داشتم. اگر از ایشان اطلاعی دارید به آدرس ایمیل من بفرستید. باز هم ممنون و موفق باشید.