مادر حوصله ی انجام هیچ کاری نداشت.این چند روز آخر حتی غذای گرم هم درست نمی کرد و به قول خودش ما را به غذای حاضری بسته بود.خودش هم بی اشتها شده بود و کمتر صحبت می کرد و اصلا نمی خندید.گویی دهان مادر مهر و لاک شده بود.آن مهرورزی و مهرطلبی به سکوت محض […]

مادر حوصله ی انجام هیچ کاری نداشت.این چند روز آخر حتی غذای گرم هم درست نمی کرد و به قول خودش ما را به غذای حاضری بسته بود.خودش هم بی اشتها شده بود و کمتر صحبت می کرد و اصلا نمی خندید.گویی دهان مادر مهر و لاک شده بود.آن مهرورزی و مهرطلبی به سکوت محض تبدیل شده بود.او با همه قهر کرده بود.حتی به گلال و زنجیر من هم بی اعتنا بود.من برای اینکه او را شاد کنم و بخندانم،حرکات و اداهایی انجام می دادم ولی این حرکات چاره ساز نبودند حتی چند ترانه هم که بلد بودم،مانند در شبی مهتاب و برحلقه مویت کمتر زن شانه و …….. برایش می خواندم. او رویش بر می گرداند.هرچه خوش و بش می کردم حریف اخم هایش نبودم که باز کنم حتی کلاهم را یکجی می گذاشتم و ادای داش مشتی ها در می آوردم تا شاید او را راضی کنم ولی نشد که نشد.قهرش همه رحمت بود.زهرش همه شربت بود.ابرش شکر افشان بود.تا باد چنین باد. او هرچه بود مهربان مادر بود.شاید خبر ازدواج آذر روی مادر اثر گذاشته بود.هیچ کس هیچ چیز نمی دانست.مادر هم نمی خواست کسی از اسرار درونش آگاه شود.آنچه من می گفتم در حد حدس و گمان بود.بساط شب نشینی زود تر از شب های دیگر به پایان رسید.هوا سرد شده بود و ما همگی در اتاق کنار هم آرامیدیم.صبح زود در حیاط منزل ما همهمه ای بود.خودم به سرعت به حیاط رساندم.متوجه شدم که عمو میشتی مهدی اواخر شب که ما در خواب بودیم، از بوشهر آمده بود.آمدن هرکس برای ما جالب و خوشحال کننده بود. یک ملاسی رطب و یک کیسه پر از خارک شیخالی در گوشه حیاط گذاشته بود.بچه های عمو دور و بر ملاسی رطبی و کیسه خارکی پرسه می زدند.روی رطب چند تکه برگ سبز درخت خرما گذاشته شده بود.ما بچه ها به ملاسی حمله ور شدیم.رطب های بالای ملاسی کنار هم خوابیده بودند اما بی رمق بودند.شیره آنها به ته ملاسی سرازیر شده بود.اینقدر خشک شده بودند که پوست انداخته بودند.عمو مهدی در خواب بود و ما انتظار داشتیم که چه ساعتی از خواب بیدار می شود تا از بوشهر و از پدر باخبر شویم. دو ساعتی طول کشید که سوغاتی هایی که پدر به دست عمو مهدی داده بود،به ما رسید.مادر به سرعت سوغاتی ها را که در روزنامه پیچیده شده بودند باز کرد.دو بلوز رنگارنگ یکی به رنگ آسمانی و دیگری به رنگ صورتی،چند صابون،چند بسته آدامس نعنایی و یک نامه بین سوغاتی ها بود.مادر حتی حوصله و پیزی بازکردن نامه هم نداشت.به هرحال یک بلوز و تعدادی صابون و … برداشت و دست من گرفت و به سوی خانه ی مادر آذر روانه شدیم.آذر با مادرش درب حیاط روی ما باز کردند.هر دو از دیدن ما خوشحال شدند اما طبق معمول آذر چندان توجه ای به من نکرد. او فقط نیم نگاهی به کلاهم انداخت.مادر سوغاتی ها را تحویل مادر آذر داد ولی رفتار مادر با آنها بسیار سرد بود.مادر و دختر از دیدن سوغاتی ها یکه خوردند. شایدآنها چنین انتظاری از مادر نداشتند!البته چهره آذرخانم خیلی فرق کرده بود.چشمهایش درشت تر ،مژه هایش مشکی تر و ابروانش خیلی ظریف و باریک تر به نظر می رسید.یک حلقه ی نقره ای در انگشت دستش بود و یک پلاک طلا که من فقط زنجیر آن را دیدم به گردنش آویزان بود.من نفهمیدم که روی پلاک طلایی چه نوشته بود.شاید S بنام سعید آغو. ولی یقین داشتم که حرف M و یا حرف G روی پلاک حک نشده بودند.مادر آذر به خاطر سوغاتی ها از مادر تشکر کرد و مرتب می گفت : چرو زحمت کشیدی؟ مارو شرمنده کِردی.همیشه چی دار باشی.قابل بدونید برای عروسی تشریف بیارید.اینشالو عروسی هفته آیندست.مادر با لحن سردی گفت : مبارک باشد.هردو ما از آنها خداحافظی کردیم.پشت سر ما مادر آذر با دو کُلیک (ظرف سفالی) ترشی و رب گوجه فرنگی که خودش در منزل تهیه کرده بود وارد شد.مادر بلوز دیگر برای صغری خانم و مقداری سوغاتی دیگر هم به زن مشتی عزیز داد.همسایه های شیرازی با ما خیلی مهربانی می
ردند.زن مشتی عزیز با دخترش صعری خانم مقداری هدیه برای مادر آوردند.هردو می گریستند و صدای هق هق گریه صغری خانم پاکدل و پاک سرشت،فضای خانه را فرا گرفته بود.حتی عمو مشتی مهدی هم با دیدن این صحنه ها متاثر شد.مادر از عمو مهدی خواهش کرد که یک ماشین سواری برای فردا صبح زود برای ما کرایه کند.مادر تاکید کرد که حتما حرکت به بوشهر صبح خیلی زود باشد.بلاخره عمو بعد از ظهر به طرف گاراژ قزلباش که در چهارراه زند بود،رفت.آن وقت ها هنوز خیابان نمازی درست نشده بود و عمو مجبور بود از راه چهاراه مشیر به چهارراه زند برود.مادر مشغول جمع آوری اسباب و اثاثیه شد و چند گونی که پر از انواع و اقسام چیزهایی مانند ذرت،انار،گردو سبز و … آماده کرد.من چشمم به کیسه زبر و خشن حمام افتاد که گویا مادر مخصوص من خریده بود. موفق باشی صاحبدل فرهیخته
م.د-۱۳/۱۱/۱۳۹:

چه ولاتی مو دارم – قسمت سی و نهم
یک ساعتی می شد که آفتاب غروب کرده بود.عمو مهدی وارد حیاط شد.عمو ساعت حرکت به بوشهر اعلام کرد.صبح زود ساعت شش.اوگفت که راننده حاضر بوده که همین امشب حرکت کندولی عمو راضی نبوده،فقط ساعت شش صبح، آنچه مادر گفته بود. من برای رفتن به بوشهر خیلی خوشحال تر از آمدنم به شیراز بودم.فردا روز خداحافظی بامردم مهمان نواز شیراز است.با سعدی و حافظ و فرزندان فهیمش وداع می کنیم.از بازار وکیل ،بازار حاجی ،خیابان زند و باغ صفا دور می شویم.دیگر صدای چکش های بازار مسگرها ودادوفریاد های آقایی که صدا می زد نون و آلو ،به گوش نخواهد رسید.او در یک سینی بزرگ دوپیازه آلو درست کرده بود وبا نان های بازاری یک و نیم ریالی دوپیازه راپوشانده بود.این غذای کارگرانی بود که با دو ریال، نون و آلو می خریدند و شکم گرسنه شان را سیر می کردند.یک لیوان آب هم پشت سرآن می نوشیدند.چقدر مردم ما با حد اقل ها راضی بودند!همه جای شیراز که پاره تن ایران است دیدنی است. همسایه ها و بوشهری های مقیم آن محله هم باید ترک می کردیم. برای ما خیلی دلخراش بود.دوری از خانواده محترم تمجیدی که حدود سه ماه همسایه ما در شیراز بودند و با بچه ها، ماشااله ،مرتضی و مصطفی خردسال و همچنین پسر خاله شان اکبر ،فرزند سرگروهبان ،دوست شده بودم.برای من ناخوش آیند بود.من با این بچه ها به آن طرف خیابان شاهدایی می رفتیم و از مزارع پنبه ،پنبه دانه می چیدیم.بعضی اوقات هم در کوچه های محله ، خودمان را مشغول بازی های محلی بوشهری می کریم.شب آخر از شوق رفتن به ولاتم خوابم نمیبرد.هرچه پل پل می کردم و به چپ و راست زُر و دُر می خوردم ، آرام نمی گرفتم.بالاخره سرم گیج رفت و چند چرتی زدم.صبح زود با صدای بچه ها بلند شین مادر،بیدارشدیم.از صبحانه خبری نبود.تش و پیشی روشن نبود و چاله مادر سرد و سرد بود.او وقت صبحانه درست کردن نداشت،گذشته از این نمی خواست زمان را از دست بدهد. او باید حکما(حتما)صبح زود به دیارش سفر کند.این هم سرّی بود که عمو مهدی با تمام تجربه دریا نوردی که داشت ،به آن پی نبرد.این رمز و راز فقط در ذهن سالار مادر بود.تمام مادران دنیا ،رسام نقشه های زیبای زندگی هستند.با کمک عمو مهدی و دیگران به سرعت بار و بندول ما به طرف ماشین حمل شد و جای داده شدند.عموی مهربان با ما خداحافظی کرد.من هیچ وقت صحبت های شیرین ، رفتار مؤدبانه و نگاه های صمیمانه این مرد بزرگوار را فراموش نمی کنم.هیچ وقت فکر نمی کردم که این عموی پاک نیت ، بعد از پانزده سال، سه ماه قبل از این که جهاز ناکو غرق شود ،با همسفرانش در راه بین قطر و بوشهر جان را به جان آفرین تسلیم کنند.یادشان گرامی باد.راننده فورد سواری ،آقای خداداد آقایان ظلم آبادی بود.من نه اسم ایشان، نه فامیلش و نه محل زندگی اش را می شناختم.بعد از چند سال که پایم به مساجد باز شد.و از زنجیر زنی به سینه زنی ، آن هم با تمرین زیاد در منزل ارتقاء پیدا کرده بودم،با استاد خداداد آشنا شدم.او هم خوب سینه می زد و هم دسته های ایامظلوم را اداره می کرد. و می خواند ای بی برادر زینب –اسیر کافر زینب-شب عاشوراست امشب-کربلا غوغاست امشب.او با مدیریت خاص خودش دسته های سینه زنی را به خوبی هدایت می کرد. از این که جای من در صندلی کنار راننده بود خوشحال بودم ،سکاندار با عجله دروازه ی شاهدایی ،کلِ شازده قاسم و دروازه کازرون ،پشت سر گذاشت.مادر چشم هایش را اینطرف و آنطرف می کرد، شاید مغازه ای باز باشد و یک گیره (سبد)انگور بخرد.من هم خدا خدا می کردم که مغازه ای باز نباشد، و الا از شیراز تا بوشهر باید گیره انگوری را روی پایم بگذاشتم.من بعد از سالها به آرزویم رسیده بودم ، و دلم خوش بود که یک صندلی دربست در اختیار من قرار دارد.مناظر را کامل می دیدم و کیف می کردم ، به هر آبادی که می رسیدیم ،مادر نام آن آبادی را از راننده سوال می کرد.او هم پشت سر هم، اسامی روستا ها را می گفت.از چنارراهدار ،حسین آباد،خانه زنیان وچهل چشمه رد شدیم.آقا شوفر از مادر سوال کرد، دوست دارید در دشت ارژن برای صبحانه توقف کنیم؟مادر که از سرما فک هایش می لرزید،و دندانهایش صدا میداد ،گفت نه آقا، بِچِها خُوَن(خوابند)،من بیدار بودم ولی دو طفلک دیگر خوابیده بودند .آفتاب کم جون صبح گاهی ، دشت ارژن را به سان خرمنگاه های دشتستان ،طلایی رنگ کرده بود.مادر یک تخم مرغ و یک تماته و تکه ای نان سنگک به راننده تعارف کرد.استاد خداداد تخم مرغ و تماته را نوش جان کرد ولی نان سنگک که سفت شده بود،روی داشبرد گذاشت.مادر سهم من هم داد.سواری فورد ،سربالایی های کتل گلوخواجه می بلعید و از پیچ و گردنه ها، یکی پس از دیگری عبور می کرد.کامیون هایی که از بوشهر می آمدند ،آهسته و لنگان سرازیری های لغزنده را با احتیاط طی می کردند.کامیون ها حدود بیست ساعت راه زده بودند.راننده ها خواب آلود بودند و شاگرد ها بی رمق روی صندلی ولو شده بودند.مادر مرتب به اینطرف و آنطرف نگاه می کرد.گویا دنبال گمشده ای می گشت.من و مادر کم کم رنج و عذابی که آذر خانم به ما تحمیل کرده بود فراموش می کردیم.استاد خداداد ،که از راننده های فرز و چالاک بوشهری بود،با مهارت خاصی دنده های فورد که در فرمان آن جاداشتند،حرکت می داد. و بدون این که در قهوه خانه ای مکثی کند ،به راه خود ادامه می داد و این خود موجب خوشحالی مادر بود.ناگهان صدای مادر بلند شد ،بچه ها بلند شید.خوابتون نبره ، سی خوتون سیل (نگاه)کنید.بله گروهی از ایل با تبار قشقایی جلوی ماشین ما سبز شدند.آن ها به قشلاق یا مناطق گرمسیر در حال کوچ بودند.از اقلید و آباده و سمیرم ، راهی جنوب کشورشان می شدند.شیرزنان قشقایی ، دوش به دوش مردان با صلابت ایل،گله های گوسفند را هدایت می کردند.مردان جوان به سرعت هرچه بیشتر ، راه را برای عبور کامیون ها باز می کردند و زن های مسن و کودکان خرد سال سوار بر الاغ ها بودند.الاغ ها خسته ،آهسته و پیوسته حرکت می کردند.بدن سوار ها با حرکت الاغ ها تکان می خورد و با این تکان ها هم سوارکار خستگی اش به در می کرد و هم کمک به حیوان می شد که راحت تر گام بردارد.ای کاروان آهسته رو، ک آرام جانم می رود!خواهران جوان قشقایی ما ، در حالی که نوزادانشان در پارچه هایی پیچیده بودند ،بر دوش خود حمل می کردند.نوجوانان قشقایی ، بز های تازه متولد شده بغل کرده بودند تا زیر پای ستوران پایمال نشوند.بز های چابک و زرنگ هم جلودار قافله بودند.درسرازیری ها با احتیاط حرکت می کردند، گویا خفه کن موتور در بدن آن ها کار گذاشته شده بود.اما میش ها سنگین بودند و آه و ناله می کردند.و شاید به همدیگر می گفتند با این بدن سنگین و چربی هایی که ما حمل می کنیم ، سفر برایمان سخت است.شاید به خود می گفتند ، این بز ها که دو مثقال شیر به زور می دهند ، حالا برای ما قهرمان شده اند.!چند بز شیطون می خواستند از تپه ها بالا بروند و از معرکه فرار کنند. ولی هوشیاری چوپان مانع کار آن ها می شد.سگ های گله هم گهگاهی وک وک می کردند ولی این قدر خسته و گرسنه بودند و گرد و خاک قورت داده بودند که صدای وک وک آن ها به سختی به گوش می رسید. مادر با دیدن این مناظر لذت می برد،هر چه می دید بطور مرتب برای ما تفسیر می کرد.خوشبختانه بعد از چند روز تبسمی بر لبان مادر نشست ،که باعث خوشنودی من شد ، او مرتب از راننده سوال می کرد که آیا گله های دیگری هم در جاده هستند؟راننده جواب داد ، تا کازرون شاید چند گله ی دیگر، در راه ببینیم.و به سرعت به راه پر تلاطمش ادامه داد، تا به محلی به نام دشت برم رسید و توقف کرد.

چه ولاتی مو دارم – قسمت چهلم
به یاد استاد صلصال
چهل روز از سفر ابدی یار گذشت.این بار باید به طریق دیگری از استاد صلصال یاد کنم.از محافلی که پر از نشاط و شادی بود.از گفته های شیرینش که بر دل هرکس می نشست.او از خاطراتش و از تجاربش مارا بهره مند می کرد و دوست داشت که مجلسی بیاراید که برای همه دوستانش دلنشین باشد.معلمی که عاشق کارش بود و به دانش آموزانش عشق می ورزید و با همکارانش مهربان بود.شاید با خاطره ای که بعد از نیم قرن به شما تقدیم می کنم،یادی از استاد صلصال کنیم و سلامی و تبسمی به روح پاکش نثار کنیم.شاید دیگر فرصتی برای بنده نباشد که مجال یابم یادی از دوستان صمیمی و ارزشمندم بنمایم.چه آنهایی که در بین ما نیستند و چه آنهایی که سرفرازانه زندگی را می گذرانند.من به اتفاق دوستان بسیار گرامیم با استاد صلصال آشنا شدیم.این مرد بزرگوار اینقدر خلوص نیت داشت که صادقانه آنچه برایش رخ داده بود برای ما تعریف می کرد و ما هم از تجارب ارزنده اش خیلی چیزها یاد می گرفتیم.مرتب با هم رفت و آمد داشتیم.بلاخره یک روز هم نوبت من شد که شام در خدمت دوستان باشم.هرچند که هیچوقت آشپزی نکرده بودم.ولی خیلی مشتاق بودم که این دوستان عزیز آقایان صلصال،شفیعی زاده(زنده یاد)،گوهر شناس،کنین و احمد عباسی از دیار خورموج عزیز،دعوت کنم و در خدمتشان باشم.به هرحال بفکرم رسید که غذای مختصری برای دوستان نازنینم تهیه کنم.تصمیم گرفتم که کوکوی سیب زمینی تهیه کنم که اصلا تا آن تاریخ چنین غذایی درست نکرده بودم. مواد اولیه بطور ناشیانه تهیه کردم و آنها را مخلوط کردم و خودم را آماده آشپزی کردم.بخاری علاالدین که معلوم نبود چه زمانی ساخته شده بود و تعلّق به هم اتاقم داشت با بدبختی روشن کردم و مشغول سرخ کردن کوکو شدم.ناگهان علاالدین صاحب مرده شعله ور شد و این چراغ جادو که با یک هُف (فوت کردن) خاموش میشد،هرچه می دمیدم شعله ور تر میشد.دسته اش گرفتم و آن را بالاپایین کردم ولی شعله ها بیشتر می شدند.هراسان به سوی زیلوی نازکی که پلاسم در آن پیچیده بودم،رفتم و با زیلو به سر چراغ میزدم.زیلو هم سوخت.بناچار زیلوی نیمه سوخته و چراغ زهرماری به حیاط بردم و با هرجان کَندَنی بود با آب لوله شعله را خاموش کردم.دود غلیظ هم فضای اتاق و هم محوطه حیاط پر کرده بود.به گوشه ای ایستادم و نمی دانستم که چه خاکی بر سرم بریزم.در این اثنا همسایه من که یک درجه دار ارتشی اهل تهران بود،وارد منزل شد.چراغ سرکار که خیلی نو تر و قبراق تر بود به عاریه گرفتم و به کوکو ساختن ادامه دادم.هروقت ملات کوکو رقیق می شد آرد اضافه می کردم و هرگاه ملات غلیظ می شد تخم مرغ ۳ ریالی اضافه می کردم.معمولا شکل کوکو دایره است ولی کوکوهای من به شکل انواع و اقسام اشکال هندسی در آمده بودند.بعضی از آنها خیلی لِپِر(بزرگ)بودند و تعدادی از آنها پشک (از هم پاشیده شدن ) خورده بودند.تکه های خرد شده کوکو پشت سرهم داغ داغی تو دهنم می گذاشتم تا آثاری از ناشی بودنم در آشپری بجا نگذارم.به هر فلاکتی بود کارم تمام شد و منتظر مهمانان خوش قدم خودم نشستم.بعد از نیم ساعت همگی با هم وارد شدند.صادقانه عرض کنم واقعا ورود آنها مرا اینقدر خوشحال کرد که سر از پا نمیشناختم. به خاطر اینکه چند روزی بود این یاران با وفا ندیده بودم.وقت شام فرا رسید و سفره محقّر درویشی من گسترده شد.البته این غذا مخلفاتی هم همراه داشت مخصوصا خرما و ارده ای که مادر توسط آقای صلصال از بوشهر برایم فرستاده بود.من دلشوره داشتم که آیا چنین معجونی به دل مهمان های عزیزم می نشیند یا نه؟ مرتب به چهره آنها نگاه می کردم و منتظر عکس العمل های آنها بودم.همه آنها ساکت بودند.من هم چیزی نمی گفتم ولی متوجه شدم که مسئله ای پیش آمده که دوستان این همه در سکوتند.گویا این کوکوی بنده خیلی بد مزه بود.ناگهان استاد صلصال سوال کرد به این کوکو چقدر آرد زده ای؟ من جواب دادم رفتم از دکان نانوایی نیم کیلو آرد خریدم و همه آن برای ساختن کوکو استفاده کردم.آقای صلصال با صدای بلند گفت : ای بوا بوا! نیم کیلو آرد؟! مگه می خواستی گرده بلبل درست کنی؟! آقای گوهرشناس گفت: کوکو که ساختی مثل مُشتک (نان محلی) بود.زنده یاد شفیعی گفت : این کوکو خیلی بو آرد میده. انگاری نون تُوه (نان تیری) میخوری. در آخر آقا عبدالحسین عزیز این جمله ی بیاد ماندنی بیان کرد:« ممرضا تو که آشپزی بلد نیستی،مجبور بیدی مهمون دعوت کنی؟» بلاخره هرچه بود در کنار یاران خیلی خوش گذشت. تا پاسی از شب کوکوی من نُقل مجلس آنها شده بود. یاد استاد صلصال گرانقدر گرامی باد.طول عمر با عزت برای عزیزان دیگر از خدای منان خواستارم.
م.د-۱۵/۱۱/۹۷

  • منبع خبر : نصیر بوشهر