مادر چمدانی که به اندازه ی نصف یک جالبوت (قایق) که پر از انواع لباس های تابستانه و زمستانه بود،باز کرد.او ترس این داشت که بچه هایش سرما بخورند و هرچه دستش رفته بود لباس در چمدونش چپانده و به شیراز آورده بود.او همینطور لباس ها را زیر و رو می کرد تا یک پیراهن […]

مادر چمدانی که به اندازه ی نصف یک جالبوت (قایق) که پر از انواع لباس های تابستانه و زمستانه بود،باز کرد.او ترس این داشت که بچه هایش سرما بخورند و هرچه دستش رفته بود لباس در چمدونش چپانده و به شیراز آورده بود.او همینطور لباس ها را زیر و رو می کرد تا یک پیراهن سبز رنگ چروک که لکه های مختلفی روی آن نقش بسته بودند بین لباس ها پیدا کند و به من گفت: یالله زود باش جومت در بیار و این جومه سوزو بپوش تا دیر نشده می خویم(میخواهیم) بریم شاهچراغ.من گفتم: مگه جومه خوم (خودم) چشه؟ گفت: جومه سوز خوش یمن و مخصوص نذر است.من صدایم بلندتر کردم و گفتم: مگه ما جومه نذری هم داریم؟ مادر جواب داد : این کارها به تو ربطی ندارد.این یک رسم است.حاج کریم علاف چنتا از این جومه ها خریده و آنها را وقف کرده که هرکس هرمرادی و نذری برای بچه هایش دارد از این جومه ها استفاده کند و بعد هم تحویل دهد.هنوز پیراهن بوی نم و رطوبت شرجی بوشهر می داد.از بدشانسی من این پیراهن سبز خیلی کثیف بود.لکه های رنگ و وارنگ روی پیراهن نشان می دادند که تمام بچه های بوشهر در جشن ها و مراسم مختلف از آن استفاده کردند.مادر به سرعت پیراهن را شست و با سنگ پا و صابون اینقدر روی لکه ها کشید ولی نتوانست به طور کامل لکه ها را تمیز کند.پیراهن سبز بدون دکمه بود..اینقدر یقه پیراهن تنگ بود که مادر با دودستش گاهی به چپ گاهی به راست پیراهن را این طرف و آن طرف می کرد تا از سرم عبور دهد.فشار پیراهن گوش هایم را سرخ کرده بود.مادر مانند راننده ی تانک کمنزی که در تل تل های برازجان رانندگی می کرد،با دستانش پیراهنم را این طرف و آن طرف می کرد.(تل تل های برازجان بین برازجان و دالکی در نزدیکی های روستاهای بنه جابری و غیره بود) بعد از کش و قوس های زیاد،جومه سوز نذری به تن بنده رفت.مادر یک تکه نوار سبز به گلال آویزان کرد.باز هم درگیری بین پسر مفلوک و مادر مهربان در گرفت.هرچه می گفتم: مادرِ من، آیا اشکال داشت که همین کارها در بوشهر انجام بدادی؟ ما عباسعلی، امامزاده، خواجه خضر ، محمد باقر و خیلی جاهای دیگر داریم تا دلت بخواد امامزاده فراوان است.حتی من حاضر بودم این گلال در شازده ابریم یا بی بی حکیمه سرنگون شود، ولی مادر به تندی به من حمله کرد و گفت : ممرضا!ممرضا! باز هم زبون درازی می کنی.از صبح تا حالا لب و لوچه ات به اندازه یک نون سنگک کرده ای! هرکاری من انجام می دهم تو آیه یاس می خونی.هدف از آمدن به شیراز این بوده که نذرمان ادا کنیم. مگر نه تو بوشهر می موندیم.من گفتم: دنیا آخر می شد اگر همین مراسم در بوشهر انجام می دادی؟ درجوابم گفت: آقا شاهچراغ به دادت رسیده.مریضیت خیلی سخت بود.در این موقع آذرو زبانم لال حاجیه آذر خانم در حالی که یک دفتر کوچک کهنه و رنگ پریده در دستش داشت وارد حیاط شد.انواع و اقسام رنگ و لعاب های آرایشی به صورت جل گشته اش زده بود. یک روسری(سرانداز)گل گلی که فقط قسمت پشتی سرش پوشانده بود،بر سر داشت.با چند سنجاق موهای واپیچیده سرش را به هم وصل کرده بود.پیراهن آستین کوتاه فیروزه ای بر تن داشت و کفش مشکی پاشنه بلند پوشیده بود.گویا فتانه خانم(آذرو) می خواسته به سالن رقص تشریف فرما شوند. من از مادر سوال کردم که این دفتر کهنه در دست های آذر خانمتون چه می کند!؟ او گفت : این زیارت نامه است و آذر خانم می خواهد در شاهچراغ زیارت نامه برای ما بخواند.من از گفته مادر خیلی متعجب شدم و به او گفتم : منکه بلد نیستم زیارت نامه را بخونم. گفت: لازم نیست تو زیارتنامه بخونی.هرچه آذرخانم گفت، فقط بگو آمین.جمعیت زیادی از همسایگان هم از بوشهری و شیرازی که برای تشییع جنازه این چند تار مو که معلوم نیست چه عاقبتی دارد، جلوی درب حیاط منزل ما جمع شده بودند.
فرهیخته مانا باشید.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر