*🍂بُغُونامه* (قسمت اول ) به قلم✍️:حسین روئین تن. 🍂🍂🍂 بغو، کُند، یوغ واینک پابند الکترونیک، هرجار،راهکاری برای مهاراست اما دراشکالی مختلف. ☘️پس از دست گیری در اداره اماکن،ک بکار رفع مشکل اموزشگاه نیمه دولتی عیال رفته بودم، مرا با مقدمات امنیتی و تشریفات خاص تحویل اداره زندان برازجان دادند. روح آزادو روحیهء خاص من ب […]

*🍂بُغُونامه*
(قسمت اول )
به قلم✍️:حسین روئین تن.
🍂🍂🍂
بغو، کُند، یوغ واینک پابند الکترونیک،
هرجار،راهکاری برای مهاراست اما دراشکالی مختلف.
☘️پس از دست گیری در اداره اماکن،ک بکار رفع مشکل اموزشگاه نیمه دولتی عیال رفته بودم، مرا با مقدمات امنیتی و تشریفات خاص تحویل اداره زندان برازجان دادند.
روح آزادو روحیهء خاص من ب صحرا و پرندگی در طبیعت،انگاه برمن سخت افتاد ک درقرنطینه، شبی با افرادی باجرم های مختلف همجایگاه گشتم.
سخت بودو سخت گذشت تا اینکه فردایش مرا ب بند داخلی فرستادند،قبلن در خاطرات زندانم در هفت قسمت مطالبی نگاشته ام.
پس از مدتها ب بند نیم بسته وپس از عود کردن بیماری باعنایت شورای طبقه بندی ومسئولین شریف قضایی شهرستان برای عمل جراحی راهی شیراز شدم وپس از درخواست این زندانی و تشخیص اطبا وعنایت قضات قضا، مشمول تداوم حبس با نصب پابند الکترونی (بُغو) گردیدم.
بامساعدت وپیگیری دوستان با مسعوداتشی وعلی باباعلی ک دررفاقت سنگ تمام نهاده بودند، جهت نصب پابند راهی بوشهرو مرکز سامانه سِما شدیم.روزاول با ایراد درشکل پرونده جهت رفع نقص بزندان برازجان بازگشیم.
بارفع مشکل فردایش درمعیت رفیق شفیق انسانیت محورم مسعود برای نصب ب سامانه سما برگشتیم، مدیریت سامانه وابواب آن ک انصافن رحیمانه برخورد میکردند وبا سعه صدر بسوالاتمان در مورد چگونه وچه باید کردمان پاسخ های لازم را میداند،بغو نصب ومن راهی محل محبس جدیدم با رعایت مفاد امنیتی ک فقط اجازه داشتم تا هزار متر ازجهات اربعه ترد کنم برگشتم.
مسعودرا تانزدیکی خانه اش رساندم ازاو فیزیکی وازعلی باباعلی غیابی تشکرنمودم ک هیچگاه قادر نخاهم بودجانِ مطلب را بجا بیاورم،خدا حافظی نمودم.
بخانه امدم وبااهل وعیال مطلب بمیان نهادم وشب فراق را درگوشش قرائت نمودم. به نوه دختری ام ک جایش هرغروب توآغوشم بود واتفاقن بدلیل گلودرد سه شبانه روز بستری بودوتازه مرخص شده بود،اورا در بَر گرفتم وعطرعشقش را نوشیدم وعطرومهرپدری را ب رگهایش تزریق نمودم واو لبخند رضایت میداد بی انکه بداند این پایان بامن بودن وآغاز فراقیست ک ففط خدا میداند کی ب اتمام میرسداست
درهمین حین نوه سه ماهه پسری ام (رادین) ک درزمان تولدش ب محبس بودم وپس از دیدن بیست روزه ایام مرخصی استعلاجی ام، بهش اُخت کرده بودم وهرشب بمدت بیست دقیقه با اوغُلیبُلی میکردم رسید،اورا نیز ب آغوش مِهر کشیدم ووقتی از بوی فرزندیش نفس عمیقی ساختم وباش خدا حافظی زدم، درمسیراز یه هایپرمارکت، اقلامی مثل تن ماهی ،کنسرو لوبیا وبرنج ووو خریداری کردم و عازم محلِ جغرافیایی محل مراقبت الکترونیکی شدم، قسمت غربی نخیلاتم را آبیاری کردم ک اذان مغرب شد، بتوصیه مرحوم پدرم ک فرموده بود بابا جان هنگام اذان درهرشرایطی هستی رها کن ومن بیل برزمین نهاده به اتاق مسکونی ام پناه بردم. *حـُـــر*
بلفریز ـزمستان ۴۰۲

  • منبع خبر : نصیر بوشهر انلاین