پُودر تو صنعتی و سنتی موندنش داشت میجنگید اما قدرت و مرخ صنعتی بیشتر بید تنها سرباز و مدافع پُودر سنتی عمو حاجی بید و خرش و تکه زمینی که توش گندم میکاشت و جیلم میکرد و اخر های عمرش بید. سوزی ها ی توله و باقله موشی و قاب اشکن و گلهای نرگسی تو […]
پُودر تو صنعتی و سنتی موندنش داشت میجنگید اما قدرت و مرخ صنعتی بیشتر بید تنها سرباز و مدافع پُودر سنتی عمو حاجی بید و خرش و تکه زمینی که توش گندم میکاشت و جیلم میکرد و اخر های عمرش بید. سوزی ها ی توله و باقله موشی و قاب اشکن و گلهای نرگسی تو فاصله ده متری دریا بخاطر عمو حاجی سر از زمین در می اوردند و خود نمائی می کردند ، اما عمو حاجی که رفت انگار انها هم فهمیدن که دیگه جای ندارند وکرن و چرثقیل منبع های عظیم نفت جاشون پر کردند پُودری که هروقت دلمون می خواست می تونسیم همه جاش بریم و سرک بکشیم شد دیوار و سیم خاردار بجای درخت های بابل گل ابریشم و کنار منبع های نفت انبارهای شرکت سر از زمین در اوردند بجای عمو حاجی مستر جان گینز و بجای خرش پیکاب فورد و جمز امد .
امتحانات خرداد ماه دبیرستان که می شد مو و حمید احمدی ( حمید خالو فرهاد) که او هم مثل فلسطینی ها از لیل آواره و ساکن کرانه های غربی دریای شلی و ظلم اباد ( شکری ) شده بید و خونه شون تو لیل شد خونه طیارها می آمدیم پُودر درس می خوندیم و تو امامزاده اش از چای و قند و شکر نذری مردم چای دم می کردیم و می خوردیم به شرطی که قبول شدیم دو برابرش جاش بزاریم که وفای به عهد ای قضیه بعهده حمید خالو فرهاد بید که حالا هم فرانکفورت ان که ازش پرس کنم که چای و قند نهاد سر جاش اما گمون نمی کنم با حمید قول و قرار نهاد بیدیم هر روز ساعت ۸ صبح او از کرانه های غربی ظلم اباد و مو از ظلم اباد حرکت کنیم و جنب در شرکت اتی پی ام همدیگه ببینیم و بریم امام زاده پودر تو مسیرم پر از خیار تهلوک ( هندونه ابو جهل) بید که کوچیک و قشنگ بیدن ولی مزه تهلیش بی حد بید ووحشتناک اگه کَپ میزدی تمام دهنت زهر میشد و همو ساعت شیرین ترین رطب هم حریفش نبید چند روزی بید یه جوونی که گویا آبادانی بید به اسم هوشنگ جنبمون درس می خواند و کم کم یخ ارتباطمون اوو شد و شدیم رفیق . یه روز ظهر از درس خواندن که وامیگشتیم خونه، چیشم به بوته ۵ تائی خیار تهلوک افتاد و چیشکی سی حمید زدم و گفتم حمید عجب شانسی هوشنگ داره ها ۵ تا هندونه قند نبات زعفرونی گیرش امد. حمید کا ما که چند روز پیش خوردیم و بردیم خونه ، اینا مال اقا هوشنگن افرین به شانست معلومن شانست خوبن و خرداد قبول میشی ای هم هندونه هات، مو گفتم کاشکی یکیش می خوردم تشنمن حمید گفت نه مال هوشنگ و ننه اش اینان. خوت بگیر تا خونه حالا هوشنگ جان کپی تو یکیش بزن ببینیم شانست گلاب نباتین هوشنگ هم یکیش با لباسش پاک کرد وآبادانی گفت هلو برو تو گلو و کَپش داد. سی قیافه اش که کردم گفتم حمیدو بدوکه خفمون میکنه خنده میکردیم و میدویدیم که سوزش وحشتناکی پشت سرم احساس کردم تا هوشنگ که تیرش عدال بید با سنگ سرم اشکونده حالا نمی فهموم ویسکوم یا هنی بدوم اما خین چالو بیدم
- منبع خبر : نصیر بوشهر
https://nasirboushehronline.ir/?p=3291
Saturday, 23 November , 2024