نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:   اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی   ( راپورت جهاز )   رسیدن که  سخت  باشد ارزش پیدا می کند.زندگی همین آمدن و رفتن هاست ؛به سان  موجی که به ساحل می پیوندد و باز عزم جدایی دارد. همگی در پوست خود نمی گنجیدند که بالاخره بار […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی

 

( راپورت جهاز )

 

رسیدن که  سخت  باشد ارزش پیدا می کند.زندگی همین آمدن و رفتن هاست ؛به سان  موجی که به ساحل می پیوندد و باز عزم جدایی دارد.

همگی در پوست خود نمی گنجیدند که بالاخره بار دیگر نمردند و‌ملیبار را دیدند.

شب و روز  نخست چون خسته بودند هیچ کس بیرون نرفت .شبش بعضی خوابیدند ؛بعضی هم دور ناخدا در کماره نشستند و طبق معمول چای و قلیون گلهای سرسبد محفلشان گردید.

ناخدا دستی در کتابخانه ی کوچک خود کرد و کتابی درآورد .کتاب در مورد تاریخ ملیبار بود .او بخش هایی از کتاب را اینچنین برای دیگران خواند:

ملیبار  ،شهری در ایالت کرالا درکشور هندوستان است. این شهر زمانی پایتخت ناحیه مالابار یا ملیبار بود. دریانوردان ایرانی ، عرب و بعدها اروپایی به این شهر بندری رفت‌وآمد دارند و به تجارت می‌پردازند و‌نام دیگرش کالیکوت است .

خیلی از  ملیت ها در این شهر وجود داشته وتفاوت فرهنگ ها کاملا مشهود بوده است.مردم ملیبار به شهر خود “کالپوکوت”(یعنی شهر همه) هم میگویند.در این بندر مردم به زبان خاص ملیباری صحبت میکنند که شامل مخلوطی از زبان هندی ,عربی, فارسی و لاتین می باشد.

در این شهر ادیان مختلفی وجود داشته که شامل اسلام, هندو, باغیان وسیک میباشد. مسلمانان ملیبار نیز از اهل سنت بوده اند و بی جهت نیست که هند را سرزمین هزار مذهب ، نژاد و ملیت می دانند.

کالیکوت نخستین شهر هند بود که واسکو دا گاما، کاشف راه دریایی هند، به آن پا نهاد. از قرن شانزدهم میلادی به بعد کالیکوت از مراکز مهم تجارت ادویه جهانی به‌شمار می‌رفت.

شهر ملیبار شهری بزرگ و پر جمعیت است که کوه های بلند با درختان کوهی فراوان چهره زیبایی به آن می دهد . خاک سرخ رنگ ملیبار برای رشد درختان استوایی مثل آناناس و موز و انبه بسیار مستعد می باشد.مردان ملیباری لباس های دوتکه و گشاد سفید رنگ میپوشند و زنان آنها لباسی یک تکه و سفید وبلند بر تن میکنند .برای ملوانان ایرانی شهر ملیبار بسیار دلچسپ بوده و ایرانی ها در آنجا بخاطر وضعیت مالی خوب بسیار محبوب هستند .شهری ارزان  که با پنج روپیه هندی می توان بهترین غذا ها را در آن سفارش داد.خود مردمان ملیبار با اینکه ظرف فلزی می سازند  ولی خودشان بر روی برگ موز غذا میخورند. جالب اینکه همیشه بدون کفش (پاپتی) راه می روند .

ناخدا کتاب را بست و اینچنین حرف هایش را به  پایان برد:

ما مردم تنگسیر هم نزدیک به پنجاه ،شصت سال است که به این دیار می آییم و‌می رویم و اینجا برایمان خوب و خوش گذشته ؛ ولی مسیرش پر خطر و سخت بوده است ؛ باید با روزگار ساخت تا بتوانیم بهتر  زندگی کنیم .

در طول سال هر جهازی که به بندر کالیکوت می رسید همسر ملوانان سراغ آنها می رفتند تا مگر خبری از شوهر خود بگیرند.

البته چند روز قبل از رسیدن جهاز ،خبرش در میان زنانی که همسر ایرانی داشتند پیچیده بود .جهازکه پهلو گرفت  همسر ناخدا  با پسرانش  هم به لنگرگاه آمدند و به داخل جهازرفتند .همسر ناخدا

به نسبت جاشوها از خانواده ای اصیل تر و مرفه تر بود و ناخدا بسیار هوایش را داشت ؛ناخدا خونه ی خوبی هم در ان بندر برایش خریده بود و‌پول کافی هم به آنها می رساند.

افرادی که فقیر و‌کم دست تر بودند معمولا با زنان فقیر تری هم ازدواج می کردند که منزل و  ماوای این گونه زنان بسیار ابتدایی و فقیرانه،و کلبه ای و کپری بیش نبود و در برابر فقری که در آن سامان وجود داشت ایرانی ها متمکن به نظر می رسیدند و براحتی همسری با ملوانان ایرانی را می پذیرفتند . در آن غربت برای جاشوان هم  که ماهها از خانواده ی خود در ایران دور بودند غنیمتی به شمار می آمد .هم همسری داشتند و هم سرپناهی، و مجبور نبودند تمام وقت یک  ماهه خود را در لنج و بگونه ای یکنواخت و خسته کننده سپری نمایند .

فقر از خصوصیات بارز شهر ملیبار بود. شهری با جمعیت فقیر فراوان که بسیاری از آنها تکدی گری میکردند.دختران جوان ملیباری حتی فقط با ۲۰۰ روپیه هم  به عقد ملوانان ایرانی در می امدند که هر صدتومن ایران ۱۷۰۰روپیه ی هند بود .بعضی از آنها می خواستند مردی و شوهری داشته باشند ولو اینکه نصف سال بیشتر نزد انها نباشند .

بعداز رسیدن به ملیبار ناخدا برنامه ی کاری بوم را چنین اعلام کرد:

هر شبانه روز فقط دو نفر در بوم می ماند بقیه آزادند و زمان شیفت کاری انها را تعیین نمود .

هر جاشویی که همسر داشت بیشتر پیش او می رفت و بقیه به گشت و گذار و رفتن به سینما مشغول می شدند.

ناخدا به محض استراحت نزد تجار انجا رفت و سفارش های خود را به انها نمود .سفارش های اصلی او چوب برای ساختن جهاز و همچنین   احداث در و‌ پنجره و ترشی و پارچه برای کویت بود.

خودش هم پس از این سفارش ها وتعیین اسحاق به عنوان جانشین که بیشتر جایش در جهاز بود به همراه همسر و دو فرزندش با قطار  به سفری چند روزه به شهری زیبا وجنگلی  در همان اطراف رفت.

معمولا جهاز های ایرانی برای کار و‌معامله با خود طلا به هند می آوردند و پس از چند روز محموله ی خود را پیاده می کردند .ناخدا برای رد گم کنی و یا فرار از مسوولیت خروج طلاها از جهاز و این کار را به اسحاق واگذار نمود .

ناخدا در حال رفتن به سفر:

اسحاق خیلی مواظب باش هیچ کس به خصوص یعقوب بویی از بیرون بردن طلاها نبرد که کارمان زار است .

اسحاق :

نه پسر عمو خیالت راحت و تخت باشد ؛یک روز و در وقت مناسب همه ی جاشوها را   از جهاز بیرون می فرستم و غروب طلاها را به دست مشتری اش می رسانم .

ناخدا آدرس مشتری را در کاغذی نوشت وبه دست اسحاق داد وخودش رفت .

یک دزد خانه ای در جهاز بود که تنهاناخدا واسحاق که امینش بود جایش را  می دانستند و اشیا گرانقیمت را ناخدا در آنجا می گذاشت .

اسحاق در عین حال که دزدکی دختر هندی را می دید و ساعاتی را با او می گذراند منتظر فرصتی بود تا طلاها را از بوم خارج کند .

ولی برایش جور نمی شد و هر وقت می خواست اقدامی کند مشکلی پیش می آمد.

یک‌ روز که اسحاق و جاشویی دیگر در جهازبودند ناگهانی پلیس امنیت شهر وارد  شد و به کمک دو گلاف دیگر جهاز را زیر و رو‌کردند .گلافان هم که معمولا زیر و بم این کارها و شکل جا سازی یا دزد خانه ها را می دانستند هر چه گشتند کمتر یافتند .

ناخدا که بسیار زیرک بود جاسازی را طوری تعبیه کرده بود که به فکر جن هم نمی رسید ولی پلیس ها دست بردار نبودند.گزارش به پلیس  دقیق بود  و یقین داشتند که جهازقاچاق دارد لذا دو‌پلیس در لنج گذاشتند و اسحاق و جاشوی دیگر را تا آمدن ناخدا با خود بردند و بازداشت کردند .

اسحاق که به تته پته افتاده بود با زبان هندی دست و‌پا شکسته به پلیس چنین گفت:

به شما دروغ گفته اند .ناخدا هم در سفر است .ما هیچ نداریم و بی گناهیم.

یک‌فیلم پلیسی هندی  تمام عیار شکل گرفته بود و همگی باید تا بازگشت ناخدا صبر می کردند .

یعقوب هم نگران جهاز وبازگشتش بود و هم از گرفتار شدن اسحاق خوشحال به نظر می رسید و‌حتی گاهی این خرسندی خود را نشان می داد .هیچ کس حق ورود به جهازرا نداشت و همه سرنشینان بوم ممنوع الخروج شدند .

جاشوانی که جایی نداشتند شب را در جهازیکی از تنگسیرها و روز هم در بازار و شهر ولو بودند .

تمام سوء ظن ها به سوی یعقوب سرازیر شده بود و هرکس او را متهم نخست و راپورتچی می دانست و‌معتقد بودند که اینکار برای انتقام از اسحاق و خارج کردن رقیب از میدان عشق بوده است .

و باید گفت :

همیشه پای یک زن در میان است .

اسحاق و‌جاشوی دیگر تحت بازجویی و بدرفتاری پلیس قرار گرفتند ولی اسحاق لب به اعتراف نگشود و‌جاشوی دیگر هم اصلا از ماجرا خبر نداشت .

فرد پاکستانی که تاجر طلا بود در یک معامله صوری با پلیس دستگیر شده  و تاجر در یک اعتراف جهاز ناخدا حکیم را لو داده بود ولی کسی از این جریان با خبر نبود و تیر اتهام به سمت یعقوب نشانه رفته بود .

ناخدا پس از هفت روز از سفر برگشت و پس از با خبر شدن از ماجرا مستقیم نزد تاجری رفت که خواهر زاده ی پلیس ملیبار بود .

و از او خواست که کمکشان کند .زنگی هم به تاجر کویتی اش زد تا کم نگذارد و پا در میانی کند .

پس از کش و قوس فراوان سرانجام  رییس پلیس چون مدرکی به دست نیاورده  و از  سوی دیگر خواهر زاده اش هم ضمانت ناخدا کرده بود حکم تبرئه ی جهاز را صادر کرد و لنج از توقیفی و اتهام تبرئه گردید .

اسحاق و دوستش از بازداشتی خارج شدند و به جهازبرگشتند.

ناخدا به اسحاق:

دست به طلاها نزن و به هیچ کس هم چیزی نگو تا ببینیم چه پیش می آید.

اسحاق:

من که دیگه اصلا کاری باهاش ندارم .هرکاری خود می کنی بکن .

هیچ وقت محموله ی طلا را به خاطر ترس، از دزد خانه جهاز خارج نکردند وخواستند با خود به ایران برگردانند ؛چون زیر نظر بودند و اگر پلیس طلاها را از انها می گرفت زندگی ناخدا بر باد فنا بود و باید سالها در زندان ملیبار می ماندند تا بپوسند .

  • منبع خبر : نصیر بوشهر