نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:   اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی   ( سرانجام  یک رقابت  ) زندگی یک رقابت است ؛در عشق ،اقتصاد ،سیاست  و جنگ باید پای افشرد، ماند و جنگید . با اینکه زن در نگاه جامعه ی مرد سالار متاسفانه یک کالای جنسی و خدمتکاری بیش نیست و […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی

 

( سرانجام  یک رقابت  )

زندگی یک رقابت است ؛در عشق ،اقتصاد ،سیاست  و جنگ
باید پای افشرد، ماند و جنگید .
با اینکه زن در نگاه جامعه ی مرد سالار متاسفانه یک کالای جنسی و خدمتکاری بیش نیست و ‌کمتر به انسانیت او بها داده می شود ولی برای تصاحب و تملکش هم  در چنین جوامعی  همواره میان مردها حتی تا پای جان رقابت بوده است .
دو رقیب لنج سوار یک جایی  بالاخره باید سنگ ها را وا می کردند و از داستان پنهانی به اصطلاح عشق هندی خود پرده برداری می کردند ؛و از خود پرده دری .
از روزی که جهاز  وارد ملیبار شد یعقوب و اسحاق به دنبال گمشده ی خود بودند.دختر ملیباری که این دو نفر خواستارهای پر و‌پاقرص مشترکش بودند همواره سعی می کرد یکی را از دیگری پنهان کند و می خواست هر کدام را که پول دار تر است انتخاب نماید و عشوه ها بر دو‌جاشو می فروخت .
یعقوب که خیلی دلواپس رقیب ،و براساس فال حافظ و شواهد وقراین  به اسحاق شک کرده بود با زبان دست و پا شکسته ی ملیباری به دختر چنین  گفت :
شنیده ام کسی دیگر هم خواهان توست وباید به من حقیقت را بگویی .
دختر ملیباری:
خیر اینجور نیست ؛من عاشق تو هستم و دلم می خواهد با تو ازدواج کنم .هر کس که این حرف را به تو‌گفته اشتباه کرده و دوست تو نیست ؛دشمن است .
دختر کم کم داشت به یعقوب که مجرد و‌جوان بود دل می بست و خال عشقش را بر پیشانی اش نقش می داد .
دختر پس از مدت ها کتمان هویت و‌نام  واقعی اش ،خود را برای یعقوب  شیرین معرفی کرد .
یعقوب :
به به شیرین مثل عسل ،مثل قند
حالا چرا اسم تو شیرین است ؟.این اسم که ایرانی است .
شیرین:
پدرم مثل بسیاری از مردم هند به داستان های ایرانی علاقه داشته و می خوانده .ظاهرا خسرو و شیرین  نام داستانی از یک شاعر ایرانی است که پدرم این نام را برای من انتخاب کرده است .
او برای یعقوب شیرین تر از شیره ی خرما و جداییش تلخ تر از مسیر وراه سفر ملیبار بود .
زمانی که نفس در نفس شیرین قرار می گرفت دم و بازدم اش بوی فلفل تیز عشق هندی می داد و جبار سینکی که برای عشقش جان می داد باید پیشش سجده ی عشق می کرد.
در نبود اسحاق ،یعقوب در میدان رقابت ترک تازی می کرد و از سینه تا تفر* بومِ شیرین  را بو می کشید.
بیشتر وقتش را با دلداده اش  می گذراند. اتفاقات روزمره را هم با او در میان می گذاشت .او در گیر ودار بازداشت اسحاق  خواست با یک‌ تیر چون بهرام گور  دو نشان را بزند .هم اسحاق را خلاف کار معرفی نماید و از چشم شیرین بیندازد و هم عکس العمل او را بداند که آیا اسحاق را می  شناسد یا خیر ؟
یعقوب:
یکی از جاشوان ما به نام اسحاق به خاطر خلافی که کرده در زندان است و‌ما فعلا اینجا خواهیم بود.
شیرین که خبر را شنید نخست  جا خورد ولی خودش را نگه داشت و‌چیزی نگفت .او از غیبت اسحاق فهمید خبرهایی است و یعقوب راست می گوید.
از سوی دیگر وقتی ناخدا تحقیق کرد و دانست که تاجر پاکستانی در زندان است ظنش به یعقوب برطرف شد و به همه ی ملوانان نیز اعلام کرد که یعقوب بی گناه است .این اعلام بار اتهامی را  که روی دوش یعقوب سنگینی می کرد برداشت و بعضی حتی آمدند از او عذر خواهی کردند..
اسحاق وقتی از زندان آزاد شد چند روزی را در جهاز گذراند تا حال وهوایش درست شود واین  فرصت خوبی بود تا یعقوب میدان دار رقابت شود و در آستانه ی عقد شیرین قرار گیرد .
دخت هندی به او قول ازدواج داده  و روی نام اسحاق خط کشیده و او را فراموش کرده بود واین بزرگترین امتیاز برای یعقوب بشمار می آمد .
تنها منتظر روپیه های ناخدا بود تابساط عروسی را بر پا کند.
اسحاق پس از استراحتی کوتاه خود را به شیرین رساند ولی از او دم سردی و بی تفاوتی دید. هنوز یقین نداشت که رقیب او در این ورطه یعقوب است ؛بی محلی های شیرین  باعث کنجکاوی اسحاق گردید.
رابطه ی دوستانه ای که قبلا میان یعقوب واسحاق وجود داشت  به سردی گراییده بود و دیگر با هم دم خور نبودند وهردو به هم مشکوک بوده و‌ حس بدی به هم داشتند.
اسحاق استمبوی* منتظر بود تا سلک شدن* یعقوب را ببیند و انگاه فریاله *وار زهرش را بریزد
اسحاق وقتی عکس العمل های منفی شیرین را دید تصمیم گرفت تا از ماجرا سر دربیاورد .یک روز که یعقوب از جهاز بیرون رفت تغییر لباس وقیافه داد و در هیبت سائلی باریشی بلند وارد  خانه ی دوشیزه هندی شد.یعقوب را دید در کنار شیرین روی تختی در حیاط نشسته اند و‌ دل می دهند وقلوه می گیرند.
در خود پیچید و اما چیزی نگفت .هم نشینی دو معشوق چون شرنگی تار و‌پود اسحاق را زهرآلود کرد .از دست شیرین پشیزی هم نگرفت و هرچه دید تلخ بود.گدای خانه شیرین پشت کرد و از در بیرون رفت .
اسحاق ظنش به یقین،و اختلافش به نفرت مبدل شد .
دانست که عشق کشک است وعاشقی باد ،و هر کس دل بدین باد بندد هرگز نمی شود آباد.
فهمید معشوقه ی هر دو یکی بوده و این همه مدت رقیب هم بوده اند نه رفیق شفیق.
به جهاز برگشت وتصمیم گرفت پا‌پس نکشد و هر جور شده خود را درگیر این رقابت کند .لذاروز بعد  پیش شیرین رفت و به او چنین گفت:
ببین همه چیز برایم معلوم گشته و من  همه چیز را به همسر ناخدا می گویم و تو حق نداری با یعقوب ازدواج کنی و این خیانت است  باید با من  ازدواج کنی.
شیرین هیچ جوابی به اسحاق نداد و چون رابطه اش با یعقوب لو رفته بود سکوت را بهترین حربه دید تا از این مخمصه خلاصی یابد.
شیرین بین دو راهی گیر افتاده بود ؛از یک‌طرف یعقوب جوان تر ،مجرد و عاشقش بود ولی کم پول ،سبز چهره و خوش ترکیب نبود .در عوض اسحاق خوش تیپ ،پول دارتر و سفید رو تر و  قوم خویش ناخدا .
شیرین بین دو راهی  عشق و عقل گرفتار آمده بود.
شیرین چنین وانمود می کرد که :فرضه* ی دلش جای هیچ خس وخساکی* نیست و هیچ حشینه ای* در ان صید نمی شود.ولی نمی توانست چنین باشد
عقل بازرگانی  می کرد  و عشق مهربانی .
سرای عقل دنیا بود و  غزلسرای عشق دل .
عقل و عشق آب و آتشند که در یک خوان جمع نمی شوند و شیرین باید لقمه ی خود را از این خوان بر می داشت و انتخاب دشواری بود.
روز بعد که یعقوب پیش شیرین آمد او را دو دل و نگران دید .
یعقوب :
شیرین خیلی نگران و‌پریشانت می بینم .
شیرین :
چیز خاصی نیست .مقداری مریض احوال و کسل هستم .
هرچه کرد نتوانست دلیلش را از زبان شیرین بشنود ؛ولی فهمید که اتفاقی افتاده است و دانست که عقل اسیر دارد.
اکنون دو‌جهاز هم سنگار*اسحاق و یعقوب دو رقیب  گشته بودند و‌خریدار؛و شیرین فروشنده ای  که  نازها می فروخت ، کلاها کج می نهاد و سازها می نواخت .
دلش دروازه ای و عشقش بازیچه ای ،شیرینِ خسروی و دربندِ فرهادی .
رقابت یعقوب و اسحاق دیگر علنی شده و طشت آن  از بام افتاده
بود .
ناخدا حسابی گیر کرده و نمی توانست کاری کند .هر دو برایش محترم و نزدیک بودند ؛او در میدان مینی راه می رفت که باید دو مشتاق دخت هندی  ناراحت نشوند واین کاری بس مشکل بود.
باید روی تهریج* قضاوت حرکت می نمود ، و صداقت و رفاقت را قربانی نمی کرد و این یعنی امری محال، و با هوری* به اقیانوس زدن است.
شیرین هم خیلی خوب نقشش را بازی می کرد و می خواست بهترین تصمیم را بگیرد و دو عاشق خود را دچار نبردی فرسایشی کرده بود .
دستی به دست یعقوب دلدار ،به دست دیگر هم اسحاق را کرده بود گرفتار .
یک روز که یعقوب با شیرین کنار ساحل مشغول گردش بودند اسحاق و ملوانی دیگر انها را دیدند که اسحاق طاقت دیدن این صحنه را نداشت ؛پاره ی آتشی شد و چون سپندی از آتشدان غیرت برجهید . دست در گریبان یعقوب برد و‌کارشان به مشاجره و زد وخورد کشید که آن ملوان به کمک پلیس انها را از هم جدا کردند ؛
پلیس هر دو‌نفر را به بازداشتگاه برد .عشق شیرین بر عقل او فائق آمدو  رفت تا در اداره ی پلیس از یعقوب حمایت ،و او را ضمانت نماید .
این کار حسابی لج اسحاق را در اورد .
اسحاق خطاب به یعقوب:
قسم یاد می کنم که اگر بیستون را هم جابجا کنی نمی گذارم به شیرین برسی همانگونه که فرهاد  به شیرینش نرسید .
آری تیشه ی عشق یعقوب  بیستون شیرین را خوب می تراشید ولی خسرو اسحاق هم نقشه ها در سر داشت .
جاشوی همراه اسحاق هم به لنج رفت تا ناخدا را خبر دار نماید .
این دومین حضور و دخالت پلیس در جهازو‌کارجاشوها از زمان حضور انها در ملیبار به شمار می رفت؛و ظاهرا سفر پر ماجرایی برای ناخدا و بوم در پیش بود که باید با درایت و حسن تدبیر حل وفصل گردد.
ناخدا به اداره پلیس رفت وهردو نفر را ضمانت نمود.هر کدام ۱۰۰ روپیه جریمه شدند و‌ به جهاز برگشتند.
ناخدا در جهازعلم شنگه ای به پا کرد و‌هر دو‌نفر را به باد ناسزا و حرف های تند گرفت و‌گفت :
شما دو نفر خجالت نمی کشید که اینجوری آبروی خودتان و‌ما را به بازی گرفته اید؟
مگر دختر قحطیه که مثل خروس جنگی به جان هم افتاده اید ؟
کمی شرم و‌حیا داشته باشید ؛چرا مدتیه با هم سرناسازگاری دارید ؟
هردو‌ نفر سرشان را زیر انداخته بودند و‌از لام تا کام چیزی نمی گفتند .ناخدا بود و احترامش واجب.
ناخدا با اخم و‌ناراحتی از انها جدا شد و‌زیر نیم* رفت .
ولی دو عاشق دست بردار نبودند .اسحاق بدون اجازه و‌خبر ناخدا نزد همسر او‌ رفت تا برود و شیرین را برایش خواستگاری کند .
و‌دوبرابر مبلغی که قرار بود یعقوب مهریه بدهد حاضر شد بپردازد .
شیرین حسابی گیر افتاده بود و تصمیم گیری برایش سخت .
و اینجا باید انتخابش را می کرد.
شیرین چون همسر ناخدا از بستگانش بودنتوانست روی حرفش سخنی گوید و از سوی دیگر سرانجام تیغ عقل قلب عشق را درید . ناچارا و علیرغم میل باطنی اش  موافقت نمود .
او ولمی* روی خن* خوشبختی اسحاق غیاله* می کرد و‌ بوم آرزویش محکم تر از همیشه خوش سنات* بود
ناخدا و‌یعقوب زمانی از جریان عقد و عروسی شیرین و اسحاق با خبر شدند که کار به سرانجام رسیده بود و‌اسحاق برنده ی این دوئل طاقت فرسا گردید .
یعقوب که از دخالت همسر ناخدا با خبر شده بود کل قضیه را به گردن او‌انداخت و او‌ و همسرس را  تقصیر کار دانست و ناخدا هرچه گفت که بی خبر بوده است یعقوب باور نمی کرد و شاید هم حق داشت .
یعقوب به ناخدا :
ناخدا خواهشا دیگر مرا گول نزنید ‌واقعا از شما توقع نداشتم که مرا دور بزنید.
دوباره یک دلخوری دیگر در جهاز بوجود آمد ؛یعقوب پیچانه * و ساکش را برداشت وخارج شد و به جهاز دیگر تنگسیر پناه برد.
همگی دخالت کردند تا یعقوب به لنجش بر گردد ولی او به خرجش نرفت و قسم یاد کرد که دیگر پا در بوم  ناخدا حکیم نمی گذارد.
یعقوب خود را از لیست  ناخدا حکیم بیرون برد و وارد بوم  بعدی کرد.
شیرین باعث جدایی دو‌دوست و کلی دلخوری و‌ناراحتی برای همگی گردید و عاقبت هم با اسحاق  سر زندگی اش رفت .
یعقوب دیگر از آن جهاز  خارج نشد و تا انها در ملیبار بودند به شهر و بازار نیامد.
جهاز دلش از اسکله ی شیرین دفره *،  بویه *عشقش زرد شد و  به خاموشی گرایید.
یعقوب گسار نگله ای* را که بر  گسل گلوی او نقش  بسته  و سنگینی می کرد پایین آورد و پاک کرد.
سرانجام پس از مدتی  با قهر و شکست از انجا رفت  و‌ طناب عشق او‌ با رفتار تلخ  شیرین  از هم‌گسست  و برای همیشه خاطره گردید .
تفر:عقب لنچ
استمبوی:اماده
سلک شدن :شل کردن وآزاد کردن
فرضه:اسکله
خساک:ماهی مرکب
حشینه :ماهی کوچک و کم ارزش
فریاله :عقرب دریایی
هم سنگار:هم سفر
تهریج :حاشیه ی لنج
هوری:قایق
نیم:پایین لنج وزیر قماره
او ولم :صاف بودن آب
غیاله :طغیان آب دریا
کمبال :طناب
خوش سنات:خوب پهلو می گیرد
پیچانه :رخت خواب
دفره :دور شدن جهاز از اسکله
بویه:فانوس دریایی
نگله :بار سنگین
گسار:سنگ خارای دریا
گسل:طنابی که لنجی به قایق یا لنج دیگری متصل‌‌ می کند.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر