نصیربوشهرآنلاین – سارا عظیمی: در گوشه خلوتی از اتاق آبی رنگش ، با چشمانی که آبشار ناگفته ها بود ، روبروی افقی نامعلوم نشسته بود و به آینده ای نا شناخته فکر می کرد ، آینده ای که برای هیچ کس آشکار نیست .گنجشک کوچک قهوه ای رنگی مدام روبروی بالکن خانه می نشست و […]

نصیربوشهرآنلاین – سارا عظیمی:

در گوشه خلوتی از اتاق آبی رنگش ، با چشمانی که آبشار ناگفته ها بود ، روبروی افقی نامعلوم نشسته بود و به آینده ای نا شناخته فکر می کرد ، آینده ای که برای هیچ کس آشکار نیست .گنجشک کوچک قهوه ای رنگی مدام روبروی بالکن خانه می نشست و از اینجا به اونجا می پرید .با خودش گفت: این پرنده زبان بسته هم عین من دچار نوعی سر در گمی شده، شاید زندگی همه ما درست عین حرکات این پرنده باشد ، مدام برای بدست آوردن چیزی که دوست داریم تلاش می کنیم ، گاهی وقتها موفق می شویم و گاهی دیگر هرچه می دویم چیزی نسیبمان نمی شود .من ، ما و تمام آدمهای دنیا تعبیرمان از زندگی فقط یک چیز است ، زنده ماندن و نفس کشیدن در این برهوت لعنتی و به هر قیمتی ، کتابی که در حال خواندنش بود را برداشت ، ورق می زد و می خواند ، تنها پنج صفحه دیگر باقی مانده بود .گنجشک کوچولو این بار به پایین آمده بود و دور خودش چرخ می زد.او با گوشه چشمان درشتش نگاهش می کرد و لبخند می زد ، گنجشک قصه ما عین یک طفل معصوم با شیطنت به اینور و اونور می پرید و ترانه نیز با نگاههای پر از سوالش او را دنبال می کرد ، بله نانش ترانه بود ، این اسم را هنگام تولد ؟ پدر بزرگش انتخاب کرده بود . ترانه یعنی صدا، آواز، سرود، کتاب را بست ، تمام شده بود، بلند شد و با دامن پرچین سبز رنگ خال خالیش دور خود ، عین دیوانه ها و بهتر بگویم عین رقصنده های سماع صوفیانه می چرخید و بلند بلند فریاد می کشید و می خندید ، صدای موسیقی ضعیفی از آپارتمان کناری به گوش می رسید ، شروع کرد با موسیقی زمزمه و هم خوانی کردن : یه صبح دیگر ،دوست دارم زندگی را ؟ دوست دارم زندگی را ، چه خوب یا بد ،دوست دارم زندگی را او..هو هو هو…. خواننده زاینار خسروی بود ، آهنگی پر از شور و نشاط، حس و حال قشنگی داشت ، یک دفعه صدای موسیقی بریده شد و بجای آن زنگ درب به صدا درآمد ، پشت درب دختر بچه مو بور همسایه ایستاده بود با یک کاسهدآش نذری ، بویش تمام ساختمان را پر کرده بود ،با تشکر کاسه آش را از دختر بچه گرفت و اندکی بعد با ولع شروع به خوردن کرد ، : چه طعم دلنشینی! یادش به دستپخت مادرش افتاد ، ناخودآگاه گونه هایش گرم شد ، غروب نزدیک بود .صدای ماشینها ، آدمها و پرندگان کم کم جایشان را به سکوت رازآلود شب می دادند. ترانه تنها بود ، بعضی وقتها فقط همان گنجشک کوچولو دور و بر خانه اش پرسه می زد ، کمی اتاقش را مرتب کرد ، درب بالکن را بست و داخل سالن روی صندلی کهنه ای که یادگار پدر بزرگش بود نشست و کتابی دیگر را که عنوانش ” داستان یک زندگی ” بود ورق زد .
۱۴۰۱/۱۱/۱۰ بندرریگ .سارا عظیمی

  • منبع خبر : نصیر بوشهر آنلاین