سارا عظیمی
داستان یک زندگی ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
سارا عظیمی

داستان یک زندگی

نصیربوشهرآنلاین – سارا عظیمی: در گوشه خلوتی از اتاق آبی رنگش ، با چشمانی که آبشار ناگفته ها بود ، روبروی افقی نامعلوم نشسته بود و به آینده ای نا شناخته فکر می کرد ، آینده ای که برای هیچ کس آشکار نیست .گنجشک کوچک قهوه ای رنگی مدام روبروی بالکن خانه می نشست و […]

داستان (در امتداد شب) ۱۷ آبان ۱۴۰۰
سارا عظیمی

داستان (در امتداد شب)

نصیربوشهر – سارا عظیمی:   نسیم ، گندم زار موهایش را پریشان کرده بود . غروبی سرد پیش رو داشت و تنها در مسیر . کبوتر با بالهای کوچکش صورت معصومش را نوازش می کرد . گاهی مانند دختر بچه ای خردسال به شدت می ترسید . اما ادامه ی راه طولانی و طاقت فرسا […]

داستان (تکه های اندو‌ه) ۰۶ تیر ۱۴۰۰
سارا عظیمی

داستان (تکه های اندو‌ه)

نصیر بوشهر – سارا عظیمی – کنار پنجره بزرگ خانه آپارتمانیش روی صندلی قدیمی نشسته بود و کتابی در دست داشت ، فنجان قهوه اش را سر کشید نگاهش به افق روبه رو گره خورده بود ، موسیقی ملایمی از آن گوشه ی شلوغیهای شهر به گوشش می‌رسید . پنجره را باز کرده بود و […]

داستان (پرنیان) ۲۷ فروردین ۱۴۰۰
سارا عظیمی

داستان (پرنیان)

نصیر بوشهر – سارا عظیمی – روزی روزگاری در روستایی سرسبز و خوش آب و هوا ، مردی زندگی میکرد ، که دارای ۵ فرزند دختر بود ، مرد به کار کشاورزی در مزرعه مشغول بود و امورات خانه و خانواده اش را از این راه تامین می کرد ۰ دختران کشاورز بسیار زیبا و […]

داستان (تهمت ناروا) ۱۰ بهمن ۱۳۹۹
سارا عظیمی

داستان (تهمت ناروا)

نصیر بوشهر – سارا عظیمی – مادر میان درختان انبوه ویلا روی کاناپه چوبی لم داده بود ، نسیم خنکی می وزید فنجان قهوه ی سرد شده را با بی میلی سر کشید ,آن روز را تنهایی در خانه گذراند , دختر بزرگش نشمین تازه دانشگاه شریف رشته مهندسی قبول شده بود و سخت درگیر […]

داستان کوتاه ۲۱ دی ۱۳۹۹
سارا عظیمی

داستان کوتاه

قاصدک خسته بر روی شاخه ی گندم زار نشست، باد ملایمی می وزید ، گندم زار مثل همیشه انبوه و خروشان بود قاصدک با نفیر باد بر خود میلرزید و بر روی گندم زارها آرام میغلتید ۰ پروانه ی کوچک نیلی رنگی در آسمان میرقصید، گویی شادمانی اش را جشن میگرفت ، ابرهای سرکش در […]