اوائل دهه پنجاه اوج کیچه کردی و بازی فوتبال و گل کوچیک ما بید .مو و یوسف میشتی رضا شبانه روز با هم بیدیم ،فقط شو سی خوسیدن از هم جدا می شدیم. یه شو زمسونی که کوکاش رفته بید خدمت و افتاده بید چهل دختر، دی اش خیلی دمق و همش گریه میکرد و […]
اوائل دهه پنجاه اوج کیچه کردی و بازی فوتبال و گل کوچیک ما بید .مو و یوسف میشتی رضا شبانه روز با هم بیدیم ،فقط شو سی خوسیدن از هم جدا می شدیم. یه شو زمسونی که کوکاش رفته بید خدمت و افتاده بید چهل دختر، دی اش خیلی دمق و همش گریه میکرد و می گفت: اشو گفتن انجا خیلی سردن طوری که شلوار می شوری و ری بند میندازی بعد یکساعت که میشی ورداریش یخ زده و مثل چوخ خیزرون بلند وامیت و گریه میکرد تو همی بین یکی از بچه ها که خوش سر باز فراری بید و حوزه سرباز گیری و کلانتری دنبالش بیدن داخل خونه شد و شروع کرد به دلداری دی یوسف که ناراحت خوت نکن، عذاب خوت نده، ای همه گریخ نکو چیشت بهم بزنی دوسال تموم وامیت و وامیگرده، می عمو مو خدمت نکردم تا گفت مو خدمت نکردم و مثل ادم راس که واقعا خدمت کرده صدای خنده حضار تو خونه ترکید .
سرا و حیاط خونه یوسف اینا خاکی بید و پر از صندوق های خالی چوخی میوه مال دکون بواش میشتی رضا که تو کنج سرا ری هم دیگه تل انبار شده بید وپسین که می شد یه صندوقی شمال و یه صندوقی هیرون سرا می نهادیم و با بچه های هم قد وسالمون بساط گل کوچیک راه می انداختیم و صندوق هم حکم دروازه داشتن هر تیم هم دو بازیکن داشت و همیشه ۵تا تیم بازی می کردن و مو و یوسف هم همیشه یه تیم بیدیم .
پسین که از مدرسه وا میگشتیم کتابامون زیر چل و بغل میزدیم می رفتیم خونه یوسف اینا گل کوچیک کشنه مون هم که می شد موز و سیب لبنانی از دکونبواش که درویشی تمام عیار بید کش می رفتیم یعنی کومتمام بچه ها از دولتی دکونمیشتی رضا سیر بید مو میگم کش می رفتیم اما میشتی رضا خوش میفهمید وهیچ نمی گفت سی همی هم بر خلاف دکون دار های دیگه هیچ نداشت .
یه روز اقای فخر زاده مدیر دبستانمون گفت صبا که امدین سراتون باید مثل سر باز ها از ته بزنین وهر کی نزنه با چوخ خیزرون حسابش میرسم پسینی بعد از کلاس رفتیم گل کوچیک بعدش رفتم خونه از دی ام یه تومن ور داشتم با یوسف رفتیم شهر سلمونی دکون سلمونی یه تومن ور می داشت ولی سلمونی بر افتوئی ( آرایشگری که یه صندلی داشت جنب عطاری درخشی تو خیابون نادر که کنار دیوار می نشست و مو های مردم را کوتاه میکرد) ۵ ریال می گرفت با یوسف حرف زدم که ۵ قرون می دیم بر آفتوئی ۵ قرون دیگه اش هم سی خومون خوراکی میخریم قبول کردرفتیم نفری ۵ ریال خوراکی خوردیم بعدش رفتیم سلمونی بر افتوئی اول یوسف نشست بعد نوبت مو که شد میر غلوم سلمونی شروع کرد به غر و لوند دادن که سرتوک خیلی چپلن شما باید بیشتر ۵ قرون بدینمو شروع کردم التماس کردن که نداریم وقتی التماسم بیشتر شد گفت حالا سر رفیقت اشکال نداره اما تو اصلا و ابدا کمتر از ۷ قرون قبول نمی کنم تو سرت عمو همچی هسی از سنگ و گسار بگی تا سنگ خلا
- منبع خبر : نصیر بوشهر
https://nasirboushehronline.ir/?p=1829
Monday, 25 November , 2024