نصیربوشهر – حمید خلیلی: چند ماهی بود که ساکن شهر شده بودم ، بعد از اینکه در امتحان نهایی پنجم قبول شدم به اتفاق برادرم اومدیم بوشهر و در محله صلح آباد یک اتاق اجاره نمودیم و من مشغول ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی شدم . مدتی گذشت و حس می کردم دیگه شهری شدم […]

نصیربوشهر – حمید خلیلی:

چند ماهی بود که ساکن شهر شده بودم ، بعد از اینکه در امتحان نهایی پنجم قبول شدم به اتفاق برادرم اومدیم بوشهر و در محله صلح آباد یک اتاق اجاره نمودیم و من مشغول ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی شدم . مدتی گذشت و حس می کردم دیگه شهری شدم و کوچه و پسکوچه های محله صلح آباد و حتی شهر را خوب بلدم . تا اینکه محرم رسید و آن سال نخستین محرم بود که از ولایت خود دور بودم و خیلی دلم برای مراسم خاص زادگاه خودم تنگ شده بود .آنجا همه آشنا بودند و تازه پدرم خودش بانی مراسم روضه خوانی بود . مردم ولایت هم هر چه در طبق اخلاص داشتند در دهه محرم هزینه می کردند و من چند نفر از بچه های شیطون روستاه مثل گربه ها گوشت خام از صاحبان نذری دزدی می کردیم و در منقل حسینه روی آتش می گذاشتیم و می خوردیم و روی هم رفته تو هیچ ماهی از ایام سال مثل محرم به ما خوش نمی گذشت. ناگهان صدای سنج و دمام بلند شد و این صدا گویی مرحمی بود بر درد غریبی من. بخودم گفتم حمید بلند شو برو تو جمع مردم، بی باک باش ناسلامتی تو بچه کدخدای ولات بودی باید زرنگ و فرز باشی .بله باید یه کم همت بخرج بدم باید برم تو کوچه و پس کوچه ها و با پا ،یه قوطی را شوت کنم و نترسم از اینکه دی کریمو یا احمدو چینگو چه میگه ! دیگه جومه یقه پهن نمی پوشم و دگمه آخرش هم نمی بندم دیگه آسینم هم نمی بندم. من هم مثل بریمو چهار ساله اومده شهر همه چی میدونه یه کمربند پهنی زده و آستین شلوارش دو برابر کفشش گشاد نموده ،تازه لهجه اش هم تغییر کرده و سی خاگ میگه تخم مرغ سی پورگو میگه پرپین من هم مدتی است بعضی حرکات شهری ها بلد کردم اما نه زیاد ،ولی خوبه بهتر از آب پتیه( اصطلاحی محلی)
فوری یه جومه مشکی پوشیدم و جلو آیینه رفتم کمی لپم پر باد کردم و دستی به موهام فرو بردم تا فر بشه و از خونه خارج شدم. مردم تند تند بطرف مسجد می رفتند. آسمان ابر سنگینی پوشانده بود و هر لحظه احتمال داشت بارون بیاد. در مسیر حرکت ادا و اطوار شهریها را در ذهن خودم ثبت می کردم. مبادا حرکاتم دهاتی جلوه کنه و بچه های شیطون شهر بهم بگن : وویی خالو صحرایی ؟ با جرات سرم را بالا گرفتم و رفتم طرف صدا دیگه لازم نبود کوچه ها حفظ کنم صدای سنج و دمام مرا هُل می داد به سمت مسجد . سنج و دمام تمام شد و کمی با درنگ وارد صحن مسجد شدم این مسجد با خونمون فاصله داشت و جزء خشم ( محله)جنوبی صلح آباد بود. وارد که شدم تازه دور اول سینه شکل می گرفت و دنبال سیاهی لشکر می گشتند. من غریبانه و مظلوم گوشه ای ایستاده بودم که بانی دستم کشید و مرا آهسته هل داد بطرف صف. خیلی خوشحال شدم که ها والله منم کسی هستما! یکی می خواند و ما جواب می دادیم ( به حسن گریه کنم یا به حسین…) و صدای من بلندتر از همه بود بدون اینکه به لهجه ام کسی توجه کنه در هنگام سینه بخودم می گفتم. :کاش نکو الماس ( یکی از دوستان ولایتی )می فهمید که من چگونه پیشرفت کردم. او سال قبل رفته بود شهر و یکماه برام تعریف فالوده می کرد و آب دهنمون می افتاد !بیو حالا ببین حمید چه آدم زرنگی شده ! . صف دوم شکل گرفت و صدای ما بچه ها کمرنگ شد. صف سوم چندین ادم هیکلی از مسجد در اومد و ناگاه بخشو با وقار به جایگاه اومد. من تا حالا بخشو ندیده بودم و از میان بازوهای خیس رنگارنگ سینه زنان یک لحظه نگاهم از بخشو دور نمی شد و بخودم می گفتم بخشو اینه ! ؟یعنی من حمید اهل روستای گاهی با صدای بخشو سینه می زنم ؟ بوام می گفت حمیدو آدم زرنگی میشه واقعا حرفش راست در اومد ناگاه مردی مرا از صف بیرون کشید آخه مثل بقیه پا بر نمی داشتم. صف چهارم شکل گرفت و ریتم واحد شروع شد وتمام موی تنم سیخ شد و هیجان وجودم فرا گرفت اینبار بدون اجازه خودم را تو صف آخر جا دادم چشمام بسته بود و نمی فهمیدم که در فرود دستم، زبونم هم در میاد و محکم به سینه خود می زدم و فکر می کردم هر کس محکم سینه بزنه کارش درسته چشم باز کردم دیدم بخشو نگاهش رو منه و لبخندی میزنه
اینبار یه جوون قلدری اومد کاش ازصف بیرونم می کرد از صحن مسجد بیرونم کرد هوا بارانی بود دیدم فقط هولدریا بیرونند، اینها کارگران و حمال های بدبختی بودند که روز تو کشتی ها سیمان خالی می کردند یا تو بازار صفا خرید مردم را جابجا می کردند که اینشب پاسبان دم در جلوشون گرفته بود. فقط کسانی وارد صحن مسجد می شدند که چهره شون کارگری نبود. یه بار خواستم زیر دست پاسبان بزنم وبرم تو که یقه ام گرفت و مانع شد. قدری صبر کردم دیدم بی فایده است و همان راهی که اومدم مایوس رهسپار خونه شدم و بخودم گفتم حمیدو هنوز خیلی زوده که بخواهی شهری بشی! ، خدا کریمه. باران شدت گرفت و من به عشق باران و عشق محرم زیر باران کیف می کردم و پایم را محکم به زمین نمناک می کوبیدم و نوحه می خواندم / حسن به زهر کشته شد – حسین به شمشیر جفا /
حمید خلیلی ۲۷ مهر ۹۴

 

  • منبع خبر : نصیر بوشهر