نصیر بوشهر – سارا عظیمی – روزی روزگاری در روستایی سرسبز و خوش آب و هوا ، مردی زندگی میکرد ، که دارای ۵ فرزند دختر بود ، مرد به کار کشاورزی در مزرعه مشغول بود و امورات خانه و خانواده اش را از این راه تامین می کرد ۰ دختران کشاورز بسیار زیبا و […]

نصیر بوشهر – سارا عظیمی – روزی روزگاری در روستایی سرسبز و خوش آب و هوا ، مردی زندگی میکرد ، که دارای ۵ فرزند دختر بود ، مرد به کار کشاورزی در مزرعه مشغول بود و امورات خانه و خانواده اش را از این راه تامین می کرد ۰ دختران کشاورز بسیار زیبا و خانه دار بودند و از انگشتان هر کدامشان یک هنر میبارید ، یکی خیاطی میکرد، یکی گلدوزی و یکی نقاشی ودیگری قالی بافی و ،،،،، خلاصه دختران مرد کشاورز در آن روستا از لحاظ زیبایی و کدبانویی و هنرمندی ، زبانزد خاص و عام بودند ، کشاورز به دخترانش افتخار میکرد۰ نامهای بسیار زیبایی هم برای هر کدام انتخاب کرده بود ، پرنیان، پروانه، پرستو، پونه ، و پوپک ، که هر کدامشان معانی زیبایی داشتند، کشاورز در عنفوان جوانی همسر و مادر ۵ دخترش را بر اثر بیماری از دست داده بود و با مشقت و زحمت بسیاری دخترانش را بزرگ کرده بود ، دخترها هر کدام خواستگاران زیادی داشتند، اما نه پدر راضی به ازدواج آنها میشد و نه دخترها قبول میکردند که دور از پدرشان باشند ، کشاورز زحمتکش ، هر روز صبح دخترانش را به مزرعه میبرد تا در کار کشاورزی به او کمک کنند ، دخترها هم کمک کردن در این امورات برایشان عادتی همیشگی و لذت بخش شده بود ۰ روزی از روزها که کشاورز طبق معمول هر روز به همراه دخترانش، به مزرعه رفته بود ، ناگهان از دور گله ی سیاه رنگی را دید که به سرعت به طرف آنها میتاخت ، گله هر چه نزدیک و نزدیکتر میشد هویتش بیشتر آشکارمی گشت، گروهی اسب سوار بودند با لباسهای عجیب و غریب که بیشتر به لباس شاهزادگان و ثروتمندان میخورد ،، یک آن ، همه ی اسبها دور تا دور آنها را محاصره کردند، اسبها شیهه های بلندی سر داده بودند و چند جوان زیبا و برازنده از پشت اسب به پایین پریدند. کشاورز و دخترانش با وحشت به دور هم حلقه زده بودند ، تا اینکه بعد از چند دقیقه، یکی از آن جوانها رو به کشاورز کردو گفت : آهای کشاورز چرا ترسیده ای ؟! خودت را جمع و جور کن، شاهزاده کنارت ایستاده! کشاورز با شنیدن نام شاهزاده، دست و پاهایش را گم کردو با دستپاچگی رو به شاهزاده ی زیبا و موقر ایستادوبا صدای بلند سلام کرد ، شاهزاده هم سرش را به علامت جواب تکان داد، مدتی به دختران خیره مانده بود ، تا اینکه زبان گشود و گفت : کشاورز ! من مدتیست که پی همسری شایسته و درخور خود و خانواده ام هستم ، پرس و جوی زیادی کرده ام ، تمامی اهالی این روستا همه دختران تو را معرفی کرده اند ، آنها گفته اند تو هر کدام را بخواهی خوب است ، از زبان این مردم تعریف و تمجید زیادی در مورد دخترانت شنیده ام ! حال آمده ام با چشمان خودم نظاره کنم و بپسندم ، شنیده ام که نمیگذاری برای آنها خواستگار بیاید،؟! درست است ؟ شاهزاده آنقدر این جمله را محکم گفت که مرد بیچاره به خود لرزید و یک لحظه گفت : درود بر شما سرورم! بله من تمام خواستگاران آنها را رد کرده‌ام، چون من و دخترانم بسیار به هم علاقه مند و وابسته ایم، شاهزاده گفت : اما من هر کسی نیستم ، من هر کدام از این دختر ها را بخواهم تو نمیتوانی که قبول نکنی، چون آنوقت سرت را میزنم ! دختران که تا آن لحظه سکوت کرده بودند ، ناگهان صدایی از میانشان بلند شد و گفت : آهای شاهزاده تو هر که هستی ، باش ! تو نمیتوانی به زور ما را با خود ببری ، مگر شهر هرته ؟ شاهزاده که از جسارت دختر بسیار خوشش آمده بود کمی نزدیکتر آمد و به چهره ی زیبا و بی نقص دختر نگاهی انداخت و آرام طوری که هیچ کس جز خودش نشنید با خود گفت : آری این همان است که من همیشه در خوابهایم میدیدم! پس از چند دقیقه با صدایی بلند گفت : دختر نام تو چیست ؟ دختر با غروری که ازچشمانش میبارید گفت : نام من پرنیان است ! شاهزاده که یک دل نه صد دل عاشق و شیفته ی دختر شده بود به همدستانش گفت : این همان است ، همان دختری که همیشه در خوابهایم میدیدم و روز بعد برای مادرم تعریف میکردم ! کشاورز و دخترانش از ترس دست و پای خود را گم کرده بودند و با دستپاچگی دستان هم را در دست هم گره زده بودند که مبادا شاهزاده و همدستانش آنها را بربایند؟! که ناگهان شاهزاده با آرامش خاصی گفت : نترسید ! پرنیان اگر میتوانی جلوتر بیا تا تو را بیشتر نظاره کنم من تو را دوست دارم ! پرنیان با شجاعت به او نگاهی انداخت و زیر لب گفت : مگر از روی نعشم رد بشی که من تو را بخواهم ، در این لحظه شاهزاده کمی به جلو آمدو در گوشش گفت : چیزی گفتی ؟! پرنیان چشم در چشم شاهزاده ایستاد گفت : گفتم مگر از روی نعشم رد بشی که من تو را بخواهم! خواهرها و پدر متعجب از گفته ی پرنیان شده بودند ، که یکدفعه برخلاف آنچه اطرافیان در ذهن خود مجسم کرده بودند، شاهزاده خنده ی بلندی سر داد ، و روبه پرنیان گفت : باشد مگر از روی نعشت رد شوم که مرا بخواهی ؟! که اینطور حالا میبینیم! و با سرعت هر چه تمامتر سوار بر اسبش شد و به همراه سربازانش از آنجا دور شد ، چند ماهی گذشت و خبری از شاهزاده نشد ، تا اینکه در یکی از روزهای بسیار گرم تابستان ، جارچیان در کوچه ها و محله ها جار میزدند که شاهزاده برای این روزها که هوا بسیار گرم شده از شما مردم خواسته ای دارد و آنهم اینکه در میان زنان و مردان اگر خیاطی بنام و ماهر وجود دارد برایش لباسی فاخر وبرازنده مهیا کنید ، شاهزاده برای این کار مزد خوبی برایتان در نظر دارد ، خبر به گوش خانواده ی کشاورز رسید ، کشاورز به دخترانش گفت : گمان میکنم کاسه ای زیر نیم کاسه هست ، هر پنج دختر به همدیگر نگاهی انداختندو سپس به پدر گفتند : یعنی او چه حیله ای در سر دارد ؟ پدر با نگاهی به پرنیان دختر ته تغاریش گفت: نمیدانم ولی هر چه هست به تو مربوط میشود ، پدر که تا آن موقع ندانسته بود که پرنیان همان روز عاشق شاهزاده شده است ، بخیال خود باید برای دخترش فکری میکرد، درمانده و مستاصل به گوشه ای از خانه نگاهش را دوخته بود و به فکری عمیق فرو رفت، اما در این میان هیچ کس نمیدانست در دل پرنیان چه میگذرد ، همه ی خواهرها فکر میکردند چه اتفاقی پیش خواهد آمد؟ و شاهزاده به حتم برایش نقشه ای در سر دارد ، ولی پرنیان در دلش بسیار خوشحال و راضی بود ، یک لحظه رو به پدر و خواهرانش کرد و گفت : من فکری دارم ، همه با هم گفتند : چه فکری ؟! پرنیان با هیجان گفت : من میخواهم لباس فاخر شاهزاده را بدوزم، ناگهان در آن لحظه چشم و دهان پدر و خواهران از گفته ی پرنیان باز ماند ، همگی از شدت تعجب به هم نگاهی انداختند و در گوشی با هم پچ‌پچ کردند، حدسشان درست بود ، در همین حین پدر با نگاه غضبناکی گفت : ببینم تو کی دل به دل این شاهزاده دادی که ما نفهمیدیم ؟ خواهر ها همه منتظرپاسخ پرنیان بودند که چیزی بگوید ، اما با صحنه ی عجیبی رو به رو شدند ، پرنیان آرام و پاورچین پاورچین به درون اتاقش خزید و در را آرام به روی خود بست ، در همان لحظه پرنیان شروع به خیاطی کرده بود، آن هم برای شاهزاده!
یک هفته بعد ، دوباره سرو کله ی جارچیان پیدا شد ، خبر از طرف شاهزاده آورده بودند که ، شاهزاده امر کرده در میان شما زنان و مردان روستا هر کس طبق گفته ی او عمل کرده و لباسی فاخر و شایسته او مهیا کرده را به همراه خانواده دعوت به قصر می کند ، عده ی زیادی در میان مردم بودند که لباس دوخته بودند ، شاهزاده همه را برای نهار به قصر بزرگ و مجلل خود دعوت کرد ، درون قصر زیبا ومجلل ، همهمه ای بر پا شده بود، هر کس به همراه خود پارچه ها و لباس هایی را که دوخته بودند آورده بود ، مراسم آغاز شد، قبل از آن نوکران و گماشته های شاهزاده به حاضرین اعلام کرده بود که قصد و غرض او از این کار چه بوده است ، هر کدام از دعوت شده ها که خود را آماده و برازنده ی شاهزاده میدانستند ، به همدیگر خورده میگرفتند، حضار دخترانشان را با انواع زیور آلات و لباسهایی زیبا به قصر آورده بودند تا دل شاهزاده را بدست بیاورند، غافل از اینکه شاهزاده مدتهاست معشوقه ی خود را پیدا کرده بود ، بعد از صرف نهار ، شاهزاده در خواست کرد که هر کس لباس را آماده کرده است بگذارد روی میز ، شاهزاده یکی یکی بر سر هر میز میرفت و تعریف و تمجید زیادی از هر خیاط میکرد ، تا اینکه نوبت به لباس دوخته شده پرنیان شد ، وقتی شاهزاده با لبخندی موذی که بر همه عیان بود رو به خانواده ی کشاورز کرد و با احترام از آنها استقبال کردو در میان آن همه لباس زیبا و فاخر به انواع نگینهای قیمتی ، لباس ساده ی پرنیان را از قصد و غرض انتخاب نمود ، دهان همه ی حاضرین باز مانده بود ، ناگهان همهمه ای در میان جمع در گرفت ، هر کس چیزی میگفت ، یکی میگفت لباس ما زیباتر است از نگین های قیمتی تر و بهتری استفاده کرده آیم، دیگری میگفت آخر آن لباس بسیار ساده است و برازنده ی شاهزاده نیست ، خلاصه هر کس چیزی بر زبان میآورد ولی گوش شاهزاده به این حرفها بدهکار نبود که نبود ، او از مدتها قبل انتخاب خودش را کرده بود ، تمام اینها بهانه ای بیش نبود ، واما با این کار شاهزاده، حسادت خیاطها مخصوصا آنهایی که دختر دار بودند، نسبت به خانواده ی کشاورز شدت گرفت به طوری که در روزهای بعد بعضی هایشان قاصد میفرستادند تا در مورد خانواده ی کشاورز دروغ بگویند و تهمت بزنند و حتی خود خانواده ی کشاورز هم از دست آزار و اذیتهایشان به ستوه آمده بودند ، بعد از این کم کم کاری کردند که خانواده ی کشاورز بار وبندیل خود را بسته بودند و راهی دیار غربت شدند ، ولی دیری نگذشت که این خبر به گوش شاهزاده رسید ، به کمکشان شتافت ، و آنها را با خود به قصر خود آورد و آنها برای مدتی طولانی مهمان شاهزاده شدندو شاهزاده هم کسانی را که باعث آزار و اذیت خانواده ی کشاورز شده بودند را به شدت تنبیه نمود تا درسی برایشان باشد که دیگر از این دروغها و تهمت ها نزنند، مدتی که گذشت و آبها از آسیاب افتاد، دیگر دل کشاورز و دخترانش با شاهزاده و خانواده اش بهم گره خورده بود و شاهزاده هم مراسم ازدواج با پرنیان را چنان با شکوه برگزار کرد که آوازه اش به دیگر ممالک هم رسید ، و آنها با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند ،پایان…

  • منبع خبر : نصیر بوشهر