نصیر بوشهر – سارا عظیمی – مادر میان درختان انبوه ویلا روی کاناپه چوبی لم داده بود ، نسیم خنکی می وزید فنجان قهوه ی سرد شده را با بی میلی سر کشید ,آن روز را تنهایی در خانه گذراند , دختر بزرگش نشمین تازه دانشگاه شریف رشته مهندسی قبول شده بود و سخت درگیر […]

نصیر بوشهر – سارا عظیمی – مادر میان درختان انبوه ویلا روی کاناپه چوبی لم داده بود ، نسیم خنکی می وزید فنجان قهوه ی سرد شده را با بی میلی سر کشید ,آن روز را تنهایی در خانه گذراند , دختر بزرگش نشمین تازه دانشگاه شریف رشته مهندسی قبول شده بود و سخت درگیر گذراندن درسهایش بود ۰ تک پسرش هم که چند سالی بود برای تحصیل و کار به امریکا رفته بود ، اکنون روزهای تنهایی مادر فرا رسیده بود ۰ البته نشمین گاهی وقتها به دیدنش به تهران میامد ۰ ولی زود برمیگشت ، تا به درس و دانشگاهش برسد ، در این میان تنها کسی که میتوانست تنهاییش را با او تقسیم کند فقط خدمت کار خانه بود ، گوهر ، گوهر بانو زنی میانسال شهرستانی بود که چند سالی بود به تهران مهاجرت کرده و در خانه انها مشغول به کار بود ۰ زنی ترک زبان و بسیار مهربان و خونگرم ، چهار شانه و بلند قامت و سفید روی ، مادر، بیماری قلبی داشت که دائما تحت نظر پزشک بود و داروهای مختلفی استفاده میکرد ۰ روزی از روزها که گوهر برای خرید اقلام خوراکی به بازار رفته بود ، بازار خیلی شلوغ بود و تردد سنگین ، بخاطر همین وضعیت نتوانست خودش را به موقع به منزل برساند ۰ موقعی به خانه برگشت که خبری از مادر نبود ۰ هر چه دور و برش را نگاه کردو صدایش زد ، صدایی نمیشنید، وارد اتاق خواب و اشپزخانه شد کسی را پیدا نکرد

یکهو به ذهنش آمد گاهی وقتها مادر وارد حیات پشت خانه میشد و انجا به گلهاو باغچه ی کنار حوض آب میداد و تفریح میکرد ، حیات پشت ویلا فاصله ی زیادی با خود ویلا داشت ۰ با شتاب به سمت حیات پشت دوید وقتی وارد انجا شد ناگهان با صحنه ی وحشتناکی روبه رو شد ، بله حدسش درست بود ، همیشه فکر میکرد که نکند با غیبتش در خانه برای مادر اتفاقی بیافتد ؟!! و همان اتفاق هم افتاده بود ،مادر نقش بر زمین شده بود و کاملا بیهوش ، دو دستی زد توی سر خودش و بی هوا از اینور و اونور کمک میخواست ، دستپاچه شده بود غافل از اینکه بجز خودش و مادر هیجکس در ویلا نیست و باید به تنهایی و با سرعت برای نجات جان مادر کاری میکرد ، بلند کردن مادر کار او نبود و لاشه ی سنگینش را به سختی تکان میداد ۰ با اینکه باران شدت گرفته بود و هوا روبه تاریکی نهاده بود، اما با ترس و اضطراب زیادی خودش را به داخل ویلا رساند و به سرعت وارد خانه شد و گوشی تلفن را برداشت و بلافاصله با اورژانس تماس گرفت ، ۱۵ دقیقه ی بعد آمبولانس به ویلا رسید به غیر از راننده دو پرستار از آن پیاده شدند و با وجود باران تندی که میبارید گوهر در را برایشان باز کردو وارد ویلا شدند و مادر را روی برانکاد قرار دادند و به سرعت به نزدیکترین بیمارستان رساندند ۰ گوهر هم همراه دو پرستار وارد امبولانس شده بود ۰ مادر را وارد بخش اورژانس کردند، گوهر در اولین فرست با نشمین تماس گرفت و ماجرا را از سیر تا پیاز برایش تعریف کرد ۰ قرار شد نشمین هم سریع خودش را برساند ۰ در همین میان بود که ناگهان گوهر یادش آمد موقع سوار شدن آمبولانس در ویلا را نبسته است ۰ در آن موقع عده ی زیادی از مردم و همسایه ها دور و بر خانه جمع شده بودند ، شروع کرد به ذکر گفتن و صلوات دادن ، در ذهنش دعا میکرد و میگفت یا خدا ، خدایا خودت کمک کن همه چی بخیرو خوشی تموم بشه!! ای وای چه غلطی کردم چرا یادم رفت در و ببندم حالا چکار کنم!؟ تو کمد خانم پر از طلا و اسناد مهمه خدایا خودت کمک کن ! یا امام رضا نذرت میکنم اول خانم خوب شن و بعد هم اتفاقی برای خونه نیفته!! ،، همینطور که مشغول ورد خوندن و دعا کردن بود نشمین سر رسید و هراسان حال مادرش رو پرسید ۰ گوهر با گریه و دستپاچگی همه چیزو تعریف کرد ۰ تقریبا یک ساعتی بود که مادر در بخش اورژانس تحت نظر پزشکان بود ، هنوز هیچ خبری نشده بود که یکدفعه دکتر از بخش بیرون آمد ، نشمین و گوهر به سمت دکتر دویدند و سر راهش قرار گرفتند و با پرسیدن احوال مادر کمی خیالشان راحت شد ، دکتر وعده ی خوب شدن به آنها داده نگاهی به گوهر و نشمین انداخت و گفت خدا را شکر الان بهتره خدا خیلی شما رو دوست داشته که میخواست مادرتون زنده بمونه و زندگی کنه بهش یه فرست دوباره داده ، اگر نیم ساعت دیرتر به بیمارستان رسونده بودینش معلوم نبود الان زنده بود!! ، باز هم خدا را شکر ! نشمین و گوهر با شنیدن این خبر خوشحال کننده اشک شوق ریختند ، اما دیری نگذشت که گوهر دوباره یادش آمد که در ویلا را باز گذاشته و خانه را به امانه خدا رها کرده باید هر چه سریعتر خودش را به انجا میرساند ،
شب بود و تقریبا ساعت حوالی ۱۱ را نشان میداد هوا بشدت سرد شده بود مانده بود با این راه دور و هوای خیلی تاریک چگونه خودش را به ویلا برساند ، با کمی منو من ، آخر روبه نشمین کردو گفت : عزیزم من باید بروم ویلا ، هیچکس اونجا نیست میترسم خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشد ، با اینکه خیلی میترسم این موقع شب تنهایی سر وقت ویلا بروم ولی چاره ای ندارم ! نشمین سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت‌: باشه، برو من اینجا هستم ! در همین لحظه که گوهر از نشمین خداحافظی کرد یک لحظه صدایش کرد و گفت : گوهر ! اگر میترسی ، من هم همراهت می آیم! اخر خیلی نگرانت هستم این موقع شب اصلا درست نیست که تنها به این ویلای دراندشت بروی ، پس من هم میایم ! گوهر با اینکه دلش راضی نمیشد ، رو به نشمین کردو گفت : من نگران مادرت هستم ، یکی باید کنارش باشد ! نشمین گفت : نگران نباش، پس پرستارها اینجا چکار میکنند؟! من هم با تو می آیم ، دقایقی بعد هردو از بیمارستان خارج شدند و به سمت ویلا حرکت کردند، هوا خیلی سرد و تاریک شده بود ، فضا بوی وحش میداد، هیچ کس در خیابان نبود، کمی آنطرفتر ، ون سبز رنگی پارک کرده بود ، به ماشین نزدیک شدند ، نشمین دور و بر ماشین را دیدی زدو کسی را پیدا نکرد ، با بخار دهانش شیشه ی مه گرفته ی ماشین را پاک کرد ، داخل ماشین خیلی تاریک بود، به سختی وسایل داخل ماشین را میدید ،در همین هین بود که ناگهان شیشه ی ماشین آرام آرام به پایین کشیده شد ، نشمین خیلی ترسید و خودش را به عقب کشید ، راننده ی تاکسی بود که داخل ماشین خوابیده بود ، در را باز کرد تعارفشان کرد، راننده ی تاکسی درشت هیکل با موهای وزوزی و سبیل بنا گوش در رفته، با آن صدای ضمختش از نشمین پرسید : خانم ببخشید کجا میرید ؟ نشمین هم با ترس توام با تردید آدرس ویلا را به راننده ی مشکوک داد، در تمام طول راه نشمین و گوهر عین بید به خود میلرزیدند ، گوهر بازوی نشمین را سفت چسبیده بود و هر ۵ دقیقه در گوشش زمزمه میکرد : اخه دختر، خدا بگم چکارت کنه که به همه اعتماد داری ! من خیلی ترسیدم ، این یارو خیلی قیافش ترسناکه ، چه صدای وحشناکیم داره ! نشمین نیم نگاهی به گوهر انداخت و گفت به نظرت باید چکار میکردم ؟ خوب تاکسیه دیگه ! اغلب کسایی که اینجا وامی ایستن تاکسی هستن دیگه برای بردن و اوردن مردم ! والله گوهر خودمم خیلی ترسیدم ! فقط تو رو خدا تا خونه بس کن دیگه حرفی نزن باشه ؟! خدا خودش کمکمون کنه ، گوهر یه ریز ذکر میگفت و آیه الکرسی میخوند و فوت میکرد ،، وسطای راه یکهوی راننده وایساد ! نشمین و گوهر از ترس قالب تهی کرده بودند ، راننده از ماشین پیاده شدو با پای پیاده مستقیم به جلو حرکت میکرد تا اینکه کاملا محو شد ، نشمین یه نگاهی به گوهر کردو گفت : به نظرت این کجا رفت ؟ گوهر با التماس و گریه و زاری گفت تورو خدا نشمین بیا فرار کنیم! من خیلی ترسیدم، نمیدونم دستم کدومه ، پاهام کدومه ! تورو خدا به حضرت عباس قسمت میدم بیا پیاده شیم فرار کنیم تا این غول بر نگشته ! با حرفهای گوهر ترس عجیبی به نشمین وارد شده بود ، اخه اینجا ! اینجا ما چطوری باید از ماشین پیاده شیم فرار کنیم؟ ! تو رو خدا گوهر درسته دستپاچه شدی و خیلی ترسیدی، ولی به جان خودت یکم فکر کن و حرف بزن ! اخه تو این برهوت !! ما کجا رو داریم بریم ؟! توکل به خدا کن ! منم خیلی ترسیدم به اندازه ای که دست و پامو گم کردم، ولی فعلا هیچ چاره ای جز این نداریم که توی همین ماشین لعنتی بشینیم، تا این لندهور بر گرده ! ۱۰ دقیقه بعد راننده به همراه یک نفر دیگه برگشت ، نشمین و گوهر با دیدن راننده و ان مرد غریبه کلی بهم ریخته بودندو بر ترسشان افزوده شد ، نزدیک و نزدیکتر شدند ، تا اینکه هر دو سوار ماشین شدند ، مرد غریبه با سلام ارامی روی صندلی جلو نشست و راننده هم با گفتن شرمنده دور شد ، ماشین را روشن کرد ، سکوت وهم انگیزی حکم فرما بود ، در تمام طول مدت راننده هیچ حرفی نمیزد ، حتی با مرد غریبه، تا اینکه بالاخره به خانه رسیدند ، نشمین کرایه را با ترس و لرز حساب کردو به همراه گوهر از ماشین پیاده شدند ، هنوز راننده از آنها دور نشده بود که گوهر شروع کرد به خدا را شکر گفتن و الحمدوالله گفتن و از ایجور حرفا ! که فارغ شدیم داشتم از ترس سکته میزدم دیگه دختر ! خدا آخر و عاقبتت رو بخیر کنه ، با این کارای هول هولکی که انجام میدی ! دم در ویلا بودند که یک مرتبه صدای ضمخت راننده رو شنیدن که میگفت : مادر ، خواهر ! اگر میترسین بیام کمکتون ! نشمین و گوهر نگاهی به هم انداختندو هر دو با هم گفتن یا حضرت عباس ! این هنوز اینجاست ؟؟! پس چرا نمیره ؟! نشمین گفت : مرسی آقا ، ممنون ! شما بفرمایید ! ولی انگار راننده از شدت ترس هردو متوجه شده بود ، سعی کرده بود در همان منطقه بماند تا انها وارد ویلا شوند ، وقتی به خانه رسیدند در ویلا هنوز همانطور باز باز بود ، سعی کردند دو نفری یکی این قسمت در و دیگری هم قسمت دیگه ی در رو با هم بگیرن و به هم برسونن تا در بسته بشه ، چون در خیلی بزرگ و سنگین بود ، در همین لحظه گوهر احساس کرد کسی از پشت دیوار ویلا پرید به بیرون ! شروع کرد به جیغ و داد زدن که نشمین با هر دو دستش جلوی دهانش را گرفت و گفت : هیس ، هیس ! ساکت باش ! چت شده ،چرا داد میزنی ؟ نشمین بخدا امشب دخلمون اومده ، ببین کی بهت گفتم ! این همون راننده س، ولمون نمیکنه ! از همون اولم میفهمیدم یه ریگی تو کفشش هس با اون قیافه ی وحشتناکش ! داشتن با هم کلنجارمیرفتن که یکهوی سایه ی یک مرد هیکلی رو روی دیوار دیدند و تا جون در بدن داشتند جیغ زدن ! هر چی ادم بود اون موقع شب دور خودشون جمع کردن ! حالا دیگه کوچه شلوغ شده بود ، و همسایه ها بیرون اومده بودن ، هر کی یه چیزی میگفت ، یکی میگفت اره منم دیدم یکی روی دیوار بود پرید پایین ، یکی دیگه میگفت نه بابا شب بوده خیالاتی شدن دوتا زن بودن ترسیدن ! خلاصه از همین حرفا ، توی همین گیر و دار بود که سرو کله ی راننده ی ون پیدا شد ! گوهر تا تونست هر چی فحش و بد و بیراه بود نثار راننده ی بدبخت کردو مردم و اجیر میکرد که اینو بگیرینش ! این همونی که رو دیوار بود ، حسابی زده بود به سیم آخر ! نشمین هر چی جلوی دهنشو میگرفت هیچ فایده ای نداشت که نداشت ! مردم از همه جا بی خبر هم تا تونستن راننده ی بدبخت و بی گناه رو به باد کتک گرفتن ، راننده ی بیجاره حسابی زخم و زیلی شده بود ! مردم زنگ زدن به پلیس ! پلیس هم راننده فلک زده بدبخت رو دستگیر کردو با خودش برد ! وقتی وارد خانه شدند تمام کمد دیواریها رو گشتن یک سرویس طلا ناپدید شده بود ، ایندفعه نشمین هم با گوهر هم فکر شده بود ، دزدیدن طلاها رو کار راننده میدونستن . چند روز بعد که مادر حال عمومیش کاملا خوب شده بود و به خانه برگشته بود ، و از قضیه ی طلاها و آن شب هم خبر دار شده بود ، در فکر دادگاهی راننده بودند که به طور اتفاقی دزد اصلی پیدا شد ، قضیه از این قرار بود که شبی از شبها در همان محله دزدی انجام گرفت ، و طلاهای خانه ی مذکور به سرقت رفت ، همه با شنیدن ابن خبر شوکه شده بودند ! مردم محله با هم پچ پچ میکردندو میگفتند :اخر مگر میشود دو دزدی در یک محله ان هم به فاصله یک هفته اتفاق بیافتد ؟!!
صبح روز بعد ، همسایه مذکور که در خانه شان دزدی صورت گرفته بود با عجله به خانه ی مادر نشمین آمدو پس از سلام واحوال پرسی ، شروع به حرف زدن کرد با گوهر : گوهر خانم میگم اون شب که تو خونه ی شما دزدی شد از اون شب تا شبی که خونه ما دزدی شد فقط یک هفته فاصلشه ، دزدم فقط طلا ها را برده ، خونه ی ما هم دنبال همین چیزا میگشته !والا من خیلی طلا جات داشتم تو گاو صندوق تو زیر زمین قایم کرده بودم ! فقط یه جفت گوشواره بوده که اونم گذاشته بودم رو میز توالت ! همون رو برده ! والا برا اینم کلی دلم سوخت ! خدا حلالش نکنه دزد از خدا بی خبر ! میگم پس چرا راننده ی بدبخت رو تحویل پلیس دادین ؟! راننده ی فلک زده ی بدبخت ! گوهر با چهره ی خجالت زده و پشیمان نگاهی به زن همسایه و مادر کرد و گفت : اره والله اصلا نمیدونم چی بگم ، از خودم تعجب میکنم که چرا یکهویی ، همچین تهمتی به این ادم بدبخت زدم ! خدا خودش منو ببخشه ! امروز قراره نشمین زودتر بیاد بریم پاسگاه این بدبختو آزادش کنیم بره پی زندگیش ! والله من شرمندم ! اصلا نمیتونم تو چشاش نگاه کنم ! بعد لبی گزیدو گفت : خدایا خودت حلال کن این آدمیزاد شیر خام خورده هس ! هر فکری بگی به کلش میزنه ! منم اون شب شیطون تو جلدم رفته بود همچین تهمت ناروایی به مرد بدبخت زدم ! خدا خودش آخر عاقبتم رو بخیر کنه ! زن همسایه و مادر هم به علامت تایید سری تکان دادن و افسوس خوردند ۰ چند دقیقه بعد زن همسایه خداحافظی کردو رفت ۰ آن روز نشمین کمی زودتر به خانه امد و به همراه گوهر به پاسگاه رفتند تا راننده را از بازداشت آزاد کنن ، توی راه نشمین نیم نگاهی به گوهر انداخت و گفت : فکر کنم امروز اون روی راننده رو ببینی ! مرد بیچاره رو دوهفته زا براه کردی ! الکی الکی انداختی پاسگاه ، حالا امروز چه شود ؟! گوهر که زیر لب ثانیه به ثانیه صلوات میداد گفت : ده بسه دیگه خودم دلم مثله سیرو سرکه داره میجوشه هی تو هم زیرشو زیاد کنااااا ، چند دقیقه بعد به پاسگاه رسیدند پول تاکسی را حساب کردندو از ماشین پیاده شدند ، ناگهان گوهر روبه نشمین کرد و گفت : دختر میگم من خیلی شرمندم ای کاش من نمیومدم ! حالا چکار کنم ؟‌! هی تند تند فقط صلوات میداد ! نشمین گفت : نگران نباش راننده که لولو خور خوره نیست ! اونم یه آدمه مثله بقیه ! تازه الان باید خوشحال هم باشه که میخوای آزادش کنی و دزد اصلی هم که خدا را شکر پیدا شده! با یه معذرت خواهی همه چی حل میشه !حالا زودتر بیا بریم تا ظهر نشده کار داریم ! وارد پاسگاه شدند و ماجرا را از سیر تا پیاز برای رئیس پاسگاه تعریف کردند ، خلاصه آن روز با کمی تاخیر راننده از بازداشت آزاد شد ، دزد اصلی هم که از خود هم محلی ها بود با همکاری مردم محله تحویل پاسگاه داده شد ، فقط مانده بود روبه رو شدنه گوهر و راننده ! موقعی که همه چیز تمام شده بود همه برای رفتن به خانه در محوطه ای پاسگاه جمع شده بودند ، یک لحظه چشم راننده به گوهر افتاد ، در همین حین یکدفعه نشمین حواسشو به راننده جمع کردو گفت : گوهر ، راننده رو نگاه ! داره نگات میکنه ! همین که نشمین این حرف رو زد گوهر دستپاچه شدو گفت نشمین ولش کن بیا بریم من اصلا روم نمیشه حتی نگاشم کنم بخدا بیا بریم ! نشمین گفت ده کجا بریم زشته داره نگامون میکنه؟! لااقل بیا بریم معذرت خواهی کن ! یعنی چی عین این بچه کوچیکا روم نمیشه هی روم نمیشه گذاشتی توهم !! بیا بریم ، یکی گوهر بگو یکی نشمین بگو داشتن باهم کل کل میکردن ، که ناگهان راننده رو کنار خودشون دیدن ! راننده با نفرت خاصی به گوهر زل زده بود ! گوهر عین مجسمه خشکش زده بود و به راننده نگاه میکرد ، که ناگهان رو به گوهر کردو گفت برو خدا را شکر کن که من الاف بی خواهر و مادر نیستم که دربدرت کنم ! گوهر فقط سکوت کرده بود ! راننده ادامه داد اخه خواهر خدا بگم چکارت کنه این چه کاری بود تو سر ما آوردی ؟! پاک آبرومون بردی جلو دوست ورفیق و آشنا ! والا من تا حالا چشمم به پاسگاه نیافتاده بود ! یک لحظه گوهر سرش رو بالا انداخت و گفت : بخدا من خیلی شرمندم حلالم کنید ! راننده سری به علامت تاسف تکان دادو رفت ،، چند ماه بعد گوهر برای خرید به بیرون از منزل رفته بود، موقع برگشتن یکدفعه راننده رو دید که گوشه ای از خیابان نشسته و داره موز میخوره ، به سرعت دور شدو تند تند هر چی تو دسش بود و جمع جور کرد دنبال تاکسی میگشت که زودتر بره خونه که بیشتر از این قیافه راننده رو نبینه، هنوز از شرمندگی اون روز بیرون نیومده بود که تو چند ثانیه راننده جلوش مثل عجل معلق سبز شد ، گوهر رنگش عوض شده بود ، زبونش تو دهنش نمیچرخید، در همین حین راننده نگاهی به گوهر انداخت و گفت : بازم تو ؟!! میبینم که بارت زیاده بزار کمکت کنم ! گوهر که سر جاش خشکش زده بود یک لحظه بی هوا گفت : نه نه نمیخاد خودم میبرم ، نمیخاد ! راننده که از حالت گوهر متوجه برآشفتگی و ترسش شده بود زد زیر خنده و گفت : نترس بابا میخوام کمکت کنم ! ببین خواهر من اون ماجرا رو فراموش نکردم ولی تو رو بخشیدم ! حالا بیا برسونمت بارت زیاده ! گوهر با کمی من و من و کل کل کردن آخر راضی شد سوار ماشین راننده بشه ، توی ماشین راننده از سیر تا پیاز زندگیش رو براش تعریف کرد اینکه هیچوقت ازدواج نکرده و مجرده و با مادر پیرش زندگی میکنه و این حرفا ، گوهرم وقتی دید راننده سرنوشتی مشابه خودش داره خوشحال شدو اونم سیر تا پیاز زندگیشو برا راننده تعریف کرد ، حالا یک نقطه ی کاملا شبیه به هم در زندگی هر دوتا شون وجود داشت که میتونست به هم برسه و همدیگه رو تکمیل کنه ! راننده بعد از مدتی آشنایی و رفت و آمد تصمیم گرفت با گوهر ازدواج کند ، گوهرم که از خدا خواسته ، با اولین خواستگاری راننده جواب مثبت داد !و با یک مراسم کوچک با هم ازدواج کردندو راهی خانه و زندگی خودشان شدند ، گوهر هم از خانه نشمین و مادرش رفت به خانه خودش ، آخر و عاقبت یک تهمت ناروا به ازدواج ختم شد ، ولی خوانندگان عزیز همیشه اینطور نیست ، همیشه آخر و عاقبت یک تهمت میتواند تا آخر عمر دامن گیر شما باشد یا آن کسی که تهمت میزند پس بیایید همیشه فکرمان را نسبت به هم دیگر بهتر کنیم و همدیگر را مورد قضاوت و داوری خودخواهانه قرار ندهیم۰۰ پایان…

  • منبع خبر : نصیر بوشهر